تصور کنید معلولیت دارید؛ این قسمت: دختر فراموشکارت
تصور کنید عصر یک روز شلوغِ کاری مشغول یاد گیری زبان از خواهر زادهات باشی. مادر بگوید امشب به خاطر سالگرد پدر مراسم قرآن خوانی داریم و این یعنی یک کم اتاقت را جمع و جور کن و کارهایت را هم سروسامان بده.
یک لحظه شوکه میشوی تویی که از 41 سال پیش روز 31 خرداد – روز فوت خواهرت- را فراموش نکردهای چطور شد که 5 سال پیش و 24 خرداد 1396 را توانستی به فراموشی بسپاری؟
خیلی فکر می کنی برای این فراموشیات توجیهی بیاوری و دلیلی بتراشی. اما صداقت از همه بهتر است. فراموش کردهای و شرمندهای.
حالا با پدر میگویی: پدر “رب ارحم هما کما ربیانی صغیرا” بهترین دعایی است که برایت میکنم. به خاطر لحظه لحظههای عمرت که صرف بزرگ شدنم کردی. لحظههایی که درد امانم را میبرید و روی کولت میگرفتی و از پلههای این ساختمان و آن ساختمان بالا میبردی تا بلکه چارهای برای این درد پیدا بکنی. هر جا میشنیدی که دکتر حاذقی پیدایش شده از همدان گرفته تا تهران مرا میبردی.
حتی اجبارم کردی که با همه علاقهای که به اعداد داشتم تجربی بخوانم، بلکه بتوانم درمان درم را بیابم.
پدر بی تو اگر این روزهایم میگذرد برای این است که هر وقت زندگی سخت گرفته تو توی خوابم پیدایت شده و پی گیر حالم و کارم شدهای.
مطلب مرتبط:
بدون دیدگاه