دو یادداشت روز مرتبط با تمرین روزیدن


روزیدن* در قایقِ تنهایی با نوشتن

شاید از برکت روزگفتار باشد که حالا اجبارِ خواندنِ کتابِ 900 صفحه‌ای روان‌درمانی گروهی یالوم را با بلند خواندن و ضبط صدایم به فرایندی تفریحی تبدیل کردم.

امروز 10 بهمن 03 داشتم بخش پایانی فصل 15 را می‌خواندم که این نقل قول بدجور به جانم نشست:

«من می‌دانم که در قایقم تنها نشسته‌ام اما وقتی که چراغ قایق‌های دیگر را می‌بینم احساس می‌کنم تنها نیستم.»

این جمله از قول یکی از شرکت‌کننده‌های مبتلا به سرطان در گروه‌درمانی نقل شده بود.

ما هم در حلقه‌ی ادبی‌مان مدتی است به پیشنهاد پریساجانِ سعادت صبح‌ها آزادنویسیِ گروهی را شروع کردیم. صبح با اینکه به علت بدخوابی شب قبل حال نداشتم باز 359 کلمه  نوشتم. این نوشتن‌های گروهی و کتابخواندن‌های گروهی برایم شده مثل قایقی که تنهایی‌هایم را تویش می‌ریزم، ولی چون  قایق دیگران را هم می‌بینم که لابد پر می‌شود از دغدغه‌هایی که نویسندگانش دارند، حالم خوب می‌شود.

دوستان خوبم قایق نوشتن‌هایتان همواره در رودخانه‌ی زندگی‌تان جاری باشد.

*روزیدن را در وبینار نویسنده‌ساز | قسمت ۹۴ ببینید و بشنوید.

روزیدن از سونوگرافی تا زندگی پیشین

امروز جنگِ 35 ساله و 7 ماه و 27 روزه‌ی رحِمِ نامهربانم به سونوگرافی کشاندم. توی اسنپ متوجه می‌شوم مقصد را مطب دکترم زدم نه سونوگرافی. به خاطرِ بدخوابی شب  که مادر آن را از اضطراب می‌داند خودم را لعنت می‌کنم. زود تغییر مسیر می‌دهم و 600 تومانی بیشتر نصیبِ اسنپ می‌شود. مطبِ خانم دکتر زیرزمین است یک عصا برداشته‌ام که بتوانم از نرده بگیرم و با همان یک عصا پله‌نوردی کنم. عوضش خانم دکتر بسیار فِرز است و با رعایت حریم کامل شخصی و بدون نیاز به درآوردن کفش، فوری امحا و احشایت را می‌بیند و تشخیصش را می‌گذارد. حالا دکتر متخصصم چه آشی برایم بپزد باید تا شنبه منتظر بمانم.

از سونوگرافی با تاکسی دربست خودم را بانکِ مهر می‌رسانم تا کارت رو به انقضایم را عوض کنم. نوبت گرفتم، خودکاری از خانمی گرفتم و رفتم از باجه‌دارِ محترم فرم خواستم که تا نوبتم برسد پُر کنم. باجه‌دارِ محترم خیلی تند گفت: «فُرم لازم نیست نوبت بگیرید صداتون می‌کنم.»توی دلم یک لعنت به آدم دروغگویی فرستادم، آمدم نشستم و خودکار خانم را هم پس دادم. به کاغذ توی دستم که نوشته بود  101 نفر در نوبت انتظار نگاه کردم، به شماره‌های قرمز ثابت مانده‌ی جلوی باجه‌ها نگاه کردم، صف در سکون بود. مثانه‌ام به علت زیاد آب خوردن فشار می‌آورد، برای همین بی‌خیال تعویض حضوری کارت می‌شوم و لنگان با یک عصا و در دلم غرغرکنان که کاش دستِ باجه‌داران هم مثل دستِ خانم دکتر فِرز بود، از خودپرداز برای مادرجان پول برمی‌دارم و با زحمت و تکیه به ماشین‌های پارک شده اسنپ می‌گیرم .توی دلم می‌گویم عوضش وام قرض‌الحسنه‌ی بانک مهر خوب بود. به راننده هم که از نزدیک بودن مسیر بانک تا خانه لابد به شوق آمده می‌گویم:«کاش شعبه‌ای بود که خلوت‌تر بود یا خدمات الکترونیکی‌شان مثل بانک ملت، بانکِ محبوب من، خوب بود.» راننده با گفتنِ ای خانم همه‌ی شعبه‌های این بانک همین است، مرا دم درِ خانه پیاده می‌کند.

عصر با سرو کله زدن با کتابِ تغییر و گوش دادن به مقدمه و فصل 1‍ش و نوشتن چند خط درباره‌ی آنچه مطالعه کردم و  منتشر کردن در گروه تلگرامیِ شبکه‌ی کتاب‌خوانی گفتمان با خلق تحریک‌پذیرِ ناشی از بی‌خوابی‌م می‌گذرد. با یک ساعت شاید هم کمتر خواب کمی آرام می‌شوم و از دیدن نامِ کانالم در فهرست کانال‌های فعالِ ماهِ استاد کلانتری ذوق‌زده می‌شوم و  در وبینارِ نقدِ فیلمِ «زندگی‌های پیشین» شرکت می‌کنم. فیلمی از اتفاقِ گذرانِ زندگی با روایت خوب که در چند روز  آینده در سایت مرتضی مهراد می‌شود نقدش را خواند و شنید.

امروزم (11 بهمن 03) تا به حال با کاش‌هایی گذشت. کاش تا خواب بتوانم کمی هم درس بخوانم و روی عنوان پایان‌نامه‌ام کارکنم.

روزتان پر از کاش‌های پر لبخند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *