توی گروه تلگرامی “من+تو= مای خلاق” با کتاب چیرگی آشنا شدم.
در مورد این کتاب در کتابراه آمده است:
((کتاب چیرگی: راهنمای دستیابی به عالیترین فرم قدرت نوشتهی رابرت گرین، توانایی نهفته و خام درون شما را پیدا میکند و در رشد و پروش این توانایی به شما یاری میرساند تا جایی که این ویژگی خام را به کمال برسانید و به موفقیتی که میخواهید دست پیدا کنید.
نوع خاصی از قدرت و هوش وجود دارد که نشان دهندهی بالاترین میزان توانمندی بشر است و منشأ تمامی دستاوردها و موفقیتها و اکتشافهای بزرگ انسانها در طول تاریخ بوده است. البته این را به یاد داشته باشید که این نوع از قدرت و هوش در مدارس و دانشگاهها تدریس نمیشود یا استادان و معلمان دربارهاش حرف نمیزنند و این هوش دقیقاً همان چیزی است که قدرتمندترین افراد تاریخ به آن دست یافتهاند. کتاب چیرگی (mastery) دربارهی مسیری با شما صحبت میکند که برای رسیدن به این موقعیت و مهارتی که میخواهید باید طی کنید.
رابرت گرین (Robert Greene) تمام عمر خود را صرف مطالعهی قوانین قدرت و مهارت کرده تا راه و رسم رسیدن به آن را در اختیار شما قرار دهد. مطالعهی این کتاب به شما یاری میرساند تا راه شخصی زندگیتان را همانگونه که خودتان میخواهید بسازید. اگر شما هم دغدغهی این را دارید که در استعدادهای خود به کمال برسید و ذهن خود را پرورش دهید، مطالعهی این کتاب برای شما بسیار کاربردی خواهد بود.
کتاب چیرگی، ذهن شما را دربارهی مسائلی مانند موفقیت، توسعهی فردی، هدفگذاری و… دگرگون میکند و متوجه میشوید که موفقیت افراد بزرگ با تلاش مداوم و تحمل فشار و سختی بنا شدهاند.
برای به پایان رساندن این کتاب عجله نکنید. ایدهها و نکتهها را با تعمق بخوانید و آنها را کاملاً درک کنید. تلاش کنید تا این نکتهها را در زندگی روزمرهی خود به کار ببرید. داستانهای کتاب «چیرگی: راهنمای دستیابی به عالیترین فرم قدرت» را هم جدی بگیرید و به سادگی از کنارش عبور نکنید؛ چراکه هر کدام از این داستانها به درک بیشتر مفاهیم این کتاب کمک میکنند.))
اینجا میتوانید نکتههایی از این کتاب را مطالعه کنید.
نکته اول: چرا کتاب چیرگی را مطالعه کنیم؟
مطالعه این کتاب به شما در موارد زیر کمک می کند:
در ساختن آجر به آجر مسیر شخصی زندگیتان – آن طور که خود می خواهید، نه آن گونه که دیگران به شما می گویند.
یافتن عمیقترین گوهر درونی تان، پرورش آن و عرضه کردن و اضافه کردن چیزی ماندگار به این عالم.
سازماندهی مجدد ذهن درباره مفاهیمی مثل موفقیت، توسعه فردی و هدف گذاری و رسیدن به اینکه کاخ های با شکوه طی سالها تلاش مداوم و تحمل فشار و سختی بنا شدهاند.
نکته دوم: ریشه فارسی و انگلیسی چیرگی
آشنایی اولیه مترجم کتاب “چیرگی” جناب آرسام هورداد با کتاب Mastery این گونه بوده که با شنیدن عنوان آن برقی عجیب در دلش پدیدار شده و تشنگی فوق العادهای برای مطالعه کتاب حس کرده و با خودش گفته که رابرت گرین عجب کاری کرده و دست روی چه موضوعی گذاشته!
اما من وقتی کلمهی mastery را شنیدم به این فکر کردم که ریشهاش چیست؟
در گوگل etymology mastery را جستجو کردم و به ریشه این کلمه رسیدم:
Middle English: from Old French maistrie, from maistre ‘master’.
mesterie, maistrie که لغت فرانسوی است، به معنی حالت یا شرایط استاد بودن، کنترل، تسلط (state or condition of being a master, control, dominance) آمده است .
جناب آرسام هورداد کلمه ((چیرگی )) را به منظور رابرت گرین از Mastery نزدیک تر دانسته است و چیرگی را کیفیتی ذهنی دانسته که بعد از سالها تمرین مستمر و متمرکز و پرفشار برای فرد اتفاق میافتد.
نکته سوم. نگاهی به مقدمه کتاب چیرگی؛ عالیترین شکل قدرت
مقدمه با عنوان عالیترین شکل قدرت با پاراگرافی از یوهان ولفگانگ فون گوته شروع می شود. از نوعی قدرت و هوش به عنوان نمایندهء بالاترین حد توانایی بشر صحبت میشود که قابل تدریس در مدارس و دانشگاهها نیست، در لحظاتی خاص و ویژه در زندگیمان تجربه میشود، حالتی از تمرکز و مصمم بودن که در سایر وضعیتها تجربهاش نمیکنیم، لحظاتی که ایدههایی درخشان به شکل ناگهانی و از ناکجا آباد به ذهنمان میرسد، تأثیرگذاری ما روی سایرین افزایش مییابد، در آن لحظات خودمان سبب ساز و تعیین کننده اتفاقات زندگی تلقی میشویم، میلی درونی برای اقدام کردن و مؤثر بودن داریم، ذهنمان به عمق کاری که مشغول انجامش است نفوذ میکند و ذهنمان به قابلیتی برای رصد جزئیاتی میرسد که تا به حال توجه نکرده بود.
قدرتی که وقتی ضرب الأجل، بحران و فشار را پشت سر میگذاریم، این قدرت هم محو میشود.
این حس قدرت همان چیرگی Mastery است. حسی که به من میگوید تسلط و آگاهی بیشتری بر واقعیت، سایر آدمها و وضعیت خودم دارم. حسی که در ما به صورت مقطعی دیده میشود، ولی در افرادی چون لئوناردو داوینچی، ناپلئون بناپارت، چارلز داروین، توماس ادیسون و مارتا گراهام و …. طی فرایندی زمان دار سه مرحلهای (شاگردی، عملگرایی خلاق و چیرگی) با مداومت و استمرار تبدیل به سبک زندگی میشود.
قدرتی که از شهود متمایز است، حالتهای ناشی از شهود موقتی و زودگذرند و مبتنی بر تجربه و مهارت آموزی نیستند.
قدرتی که جادویی، اسرار آمیز و ناشی از نبوغ، بخت و اقبال و امیتازات به دست آمده به واسطه خانواده یا آشنایان نیست. بلکه قدرتی است که طی میلیونها سال توسعه و تکامل در فرایند فرگشت Evolution مغز شکل گرفته و قدرتی است طبیعی، نهفته در وجود همهء ما و در انتظار فعال شدن.
نکته چهارم. هنوز هم مقدمه: به وجود آمدن و توسعه چیرگی در طول زمان
در این بخش که با پاراگرافی از ریچارد لیکی شروع میشود، دلیل پیشرفت شکوهممند و معجزه آمیز اجداد انسان در تبدیل خود به شکارچیان روی زمین بیان میشود.
(( اقتدار ما، چیرگی ما نه به واسطهی دستهایمان که به لطف مغزهایمان حاصل شده است. ما توانستیم ذهنمان را به قدرتمندترین ابزار موجود در طبیعت تبدیل کنیم و ریشه این دگرگونی ذهنی به دو عامل سادهی زیست شناختی یعنی عامل بینایی و عامل اجتماعی میرسد.))
در این بخش قرار گرفتن دو چشم در جلوی صورت، به دست آوردن دید رنگی و ایستاده شدن قامت به عنوان ویژگی هایی ذکر شده که اجداد اولیه را از خطرات موجود در محیط دور کرده است. با به و جود آمدن فرایند تفکر به عنوان نقطهی اصلی برای بقاء،انسانها از اندیشیدن و توانایی فکر کردن برای یافتن غذا و در امان ماندن از حیوانات درنده استفاده کردند. دومین ویژگی یعنی زندگی اجتماعی و هوش اجتماعی هم در این مسیر او را بیشتر یاری کرد. چرا که این نورونهای آینهای به انسانهای اولیه کمک میکردند تا از روی نشانه های ظریف به خواسته طرف مقابل پی ببرند. همچنین با این نورونها ابزارهای ضروری بسازند و بتوانند به عمق هر چیزی در اطراف خود نفوذ کنند. این توانایی در نفوذ کردن به عمق، نسخهی پیش زبانی سطح سوم از هوش است. چیزی شبیه به درک تجسمی و شهودی فوق العاده که در امثال لئوناردو داورینچی وجود داشته است.
همه این تغییرات در گذرزمان پیش آمد و شکل گرفت. در واقع رابطه خاص بشر با زمان، ذهنش را به شکل بنیادین دگرگون کرد و کیفیتی خاص و ویژه به آن بخشید. اسم این کیفیت خاص را می توان رگه ی چیرگی گذاشت.
((اکنون ما هم به عنوان افرادی که در عصر مدرن زندگی میکنیم، از همان قدرت مغز برخورداریم و مغزمان همان قدر شکل پذیر است. ما هر زمان ارده کنیم می توانیم به این رگه ی چیرگی متصل شویم و از وجود و قدرت نهفته در آن بهره مند شویم. اگر چه محیطی که اکنون ما در آن زندگی می کنیم کاملا متفاوت است اما، مغز از نظر کارکرد همان است و این قدرت یادگیری، انطباق و مسلط شدن بر زمان، دائمی و همیشگی است.))
پینوشت: خواندن این بخش برایم بسیار خسته کننده بود، اگر شما هم چنین احساسی داشتید خواندن کتاب را رها نکنید به بخشهای بهتر هم می رسد.
نکته پنجم: کلیدهای دستیابی به چیرگی بخش مقدمه
در این بخش مقدمه دو سوال مطرح میشود:
اگر همه ما با مغزهای مشابه و یکسانی به دنیا آمدهایم که کم و بیش پیکربندی یکسان و قابلیت مشابهی برای دست یابی به چیرگی دارند، پس چطور است که در طول تاریخ تنها تعداد بسیار کمی از افراد به این قدرت پی بردهاند و به آن دست یافتهاند؟
اگر شما هم علت را در نبوغ یا استعداد ذاتی آنها میدانید لطفا به این سوال فکر کنید: اگر این (نبوغ) توضیح معقولی است، پس چرا از بین هزاران هزار کودک با استعداد و با قابلیتهای بسیار شگرف که هر کدامشان در زمینهای مهارتی چشمگیر دارند، فقط تعداد معدودی از آنان حقیقتا برای خودشان کسی میشوند؟
در ادامهی این بخش، جناب داروین به عنوان یک فرد عادی با پسرخاله جان بیش فعال با استعدادش مقایسه میشود. داروین میل و کشش عمیقی به جمعآوری گونههای زیستی داشته برای همین برخلاف نظر پدر پزشکش شغل پیشنهادی استادش یعنی به سفر اکتشافی رفتن را میپذیرد. او در کنار جمعآوری خارقالعادهترین گونههای ممکن مشغول یافتن جواب به این سوال میشود: این گونهها چگونه خلق شدهاند و منشأ آنها کجاست؟ بعدها هم میدانیم که نظریهای را هم ارائه داد و از پسرخاله جان جلوتر زد.
کتاب این نتیجه را از داستان گرفته است: ((همهی اینها از همان میل و علاقهی جدی فرد برای آموختن و یاد گرفتن نشأت میگیرد؛ همهء اینها ناشی از اتصال درونی و عمیقی است که این افراد با رشته و زمینهشان احساس میکردند. هستهی مرکزی نیاز ما برای یادگیری بیشتر و گرایش ما به زمینه یا رشته خاص، جنبهای ژنتیکی دارد- از استعداد یا نبوغ حرف نمیزنم، چون اینها ویژگیهایی هستند که در طول مسیر توسعه مییابند- بلکه دارم از میل، رغبت و گرایشی عمیق و قدرتمند نسبت به رشته یا زمینهای خاص صحبت میکنم. این میل و رغبت و گرایش معمولن منعکس کنندهی خود منحصر به فرد ماست.))
نکته ششم: کدام یک؟ بی عمل و ایستا یا چیرگی و تسلط؟
در فرهنگ ما این طور جا افتاده است که مهارتهای منطقی و ذهنی مثل تفکر و استدلال ارتباط مستقیمی با موفقیت و دستاورد یک شخص دارند. در حالی که در بسیاری از موارد، این عوامل هیجانی و عاطفیاند که بزرگان یک رشته را از بقیه کسانی که صرفا در آن زمینه مشغول به کار هستند، جدا می کند. این یعنی عواملی مثل میزان تمایل و آرزومندی ما، شکیبایی، استمرار در طول مسیر و اطمینان داشتن به خود- در مقایسه با هوش زیاد- نقش و تأثیر بسیار بزرگتری در موفقیت ما دارند. از طریق احساس انگیزه و انرژی درونی است که می توانیم تقریبا بر هر مانعی غلبه کنیم.
در عوض اگر احساس کسل بودن یا کم طاقتی کنیم، دیگر ذهنمان تمایلی به ادامه مسیر نخواهد داشت و اقدام و فعالیت مؤثر را کنار میگذاریم.
زمان آن است که از واژهء ((نخبه)) وهم زدایی demystify کنیم و دیواری را که دور آن کشیده شده است، در هم بشکنیم. چون اکنون همهء ما، بیش از آنچه فکر میکنیم، به این سطح از ظرفیت ذهنی نزدیک هستیم.
اکنون یک مانع بزرگ و بسیار خطرناک روبه روی ما ایستاده است. مانعی فکری- فرهنگی که به عصر و دورهای که در آن زندگی میکنیم وابسته است و آن مانع چیزی نیست جز اینکه خود مفهوم چیرگی تداعی کننده چیزی ناخوشایند و از مد افتاده شده است. چیره بودن روی یک مهارت یا زمینه عموماً چیزی نیست که خیلی ها خواهان رسیدن به آن باشند و برایش به آب و آتش بزنند، این نمایانگر نوعی تغییر ارزش و تغییر نگرش مردم است.
قبل از اینکه خیلی دیر شود، باید به امیال و گرایشهای درونیتان بازگردید و از فرصتهای بیشماری که به واسطهی به دنیا آمدن در عصر حاضر در اختیار شماست، حداکثر استفاده را بکنید. وقتی اهمیت کشش درونی و همچنین اهمیت اتصال عاطفی با کارتان را درک کنید که کلیدهای ورود به چیرگی هستند، در این صورت میتوانید از انفعالی که در این روزگار گریبانگیر آدمها شده است به نحو احسن بهره ببرید و از آن به عنوان ابزاری برای انگیزش استفاده کنید. این کار به دو شیوهء مهم امکان پذیر است:
مورد اول اینکه، تلاشهایتان را برای چیرگی بسیار ضروری و مثبت بدانید.
مورد دوم، باید به این نتیجه برسید که آدمها به همان اندازهای از توان ذهنی و کیفیت مغز بهره میبرند که شایستگی آن را دارند و این شایستگی از طریق اعمال آنان در زندگی تعیین میشود.
این کتاب کمک میکند:
وارد اولین مرحله شوید و ماموریت زندگی Lif’s task یا رسالت فردیتان Vocation را کشف کنید و همچنین چگونه نقشه راهی برای تحقق و به ثمر نشاندن این مأموریت ترسیم کنید.
از شاگردی کردنهایتان و از آموزشهایی که میبینید بیشترین بهره برداری را داشته باشید.
با راهبردهای متنوعی برای یادگیری و مشاهده گری اثربخش آشنا شوید.
چطور مناسبترین راهبران را پیدا کنید؛ چطور در محیط کسب و کار از کدها و قوانین نانوشتهء بازیهای قدرت رمزگشایی کنید و بر آنها مسلط شوید.
چطور هوش اجتماعیتان را افزایش دهید.
در نهایت، یاد میگیرید چه زمانی وقت آن رسیده که دورهء شاگردی را تمام کنید و امپراتوری خودتان را بنا کنید و وارد مرحلهء عملگرایی خلاقانه شوید.
نکته هفتم: آنچه از کتاب چیرگی یاد میگیرید
• ادامه دادن فرایند یادگیری و دانش اندوزی در سطحی بالاتر
• یادگیری راهبردهایی مؤثر دربارهی روشهای خلاقانهی حل مسأله
• انعطاف پذیر و جاری نگه داشتن ذهن
• دسترسی به لایههای ناخودآگاه و نخستینِ ذهن و ارتباط با آن
• تاب آوردن تیرهای حسادت دیگران و مدیریت آن
• شنیدن و خواندن در مورد قدرتهای اضافه شونده و راهنمایی کننده پیشرفت، در طول فرایند چیرگی که حسی عمیق و درونی به آن داریم.
• آشنا شدن با یک فلسفه و شیوه ی تفکر برای آسان تر کردن مسیر و استمرار در آن
• آشنایی با چهرههای سرشناس با پیش زمینههای متفاوت، از طبقات اجتماعی مختلف با باورها و اعتقادات گوناگون در همین عصر و روزگار که نشاندهندهی پوچ بودن باورِ قدیمی بودن چیرگی و یا مختص بودن آن به نخبهها
کتاب با فصل 1 و کشف ندای درونی یا همان مأموریت زندگی شروع میشود و در فصلهای 2، 3 و 4 اجزاء مختلف فاز شاگردی توضیح داده می شود و در فصل 5 راجع به مرحلهی عملگرایی خلاق صحبت می شود و فصل 6 به چیرگی می پردازد.
بخشهای هر فصل:
قصه مربوط به زندگی یکی از چهرههای برجستهی تاریخی
کلیدهای دستیابی به چیرگی :
o تحلیلی مفصل از جزئیات
o ایدههای ملموس برای به کارگیری اطلاعات بیان شده
o بیان مشروح راهبردهای مختلف استفاده شده توسط اساتید چیره دست
توجه:
مراحل گذر از یک سطح توانمندی ذهنی به سطح دیگر خطی و مرحله به مرحله نیست. بنابراین ذهن را باید گشوده نگه داشت.
در حرکت به چیرگی، عملا دارید ذهنتان را به واقعیت و به خود زندگی نزدیکتر میکنید. هر آنچه زنده است و زندگی میکند در حرکت و جنبشی مداوم است. لذا آن لحظه که متوقف شوید و دست از حرکت بردارید، و به این فکر کنید که دیگر به آن سطح از رشد و پیشرفت مدنظرتان رسیدهاید، درست در همین لحظه بخشی از ذهن شما شروع به فرسوده شدن و اضمحلال میکند.
این مفهوم (چیرگی)، قدرت و قابلیتی از ذهن است که آتش آن باید مدام شعله ور نگاه داشته شود، در غیر این صورت خاموش می گردد و به نیستی ملحق میشود.
نکته هشتم: رئوس مطالب فصل 1 کتاب چیرگی
فصل 1: ندای درونیتان را کشف کنید: مأموریت زندگی شما
نیروی پنهان
کلیدهای دستیابی به چیرگی
راهبردهایی برای پیدا کردن مأموریت شما در زندگی
1. به سرچشمه بازگردید- استراتژی گرایش آغازین
2. زمینههای بکر و دستنخورده را تصاحب کنید- استراتژی داروینی
3. از مسیری که مال شما نیست دور بمانید- استراتژی شکستن زنجیر
4. خودتان را از اسارت گذشته آزاد کنید- استراتژی تطبیق
5. اگر از مسیر اصلیتان منحرف شدید، دوباره به آن برگردید- استراتژیِ یا مرگ یا زندگی
روی دیگر سکه
نکته نهم: در بارهی مأموریت زندگیتان: کشف ندای درونی
در پس خوابی که دیدم و اینکه فاصلهی بین نکتهها دیگر دارد زیاد میشود سری به جایی که در کتاب چیرگی بودیم میزنم، بله آغاز فصل یک. دو صفحهی شروعش را که میخوانم میبینم تک تک توضیحات باید مطرح شود و کل این صفحه خودش نکتهای است برای همین کل این صفحه را عیناً اینجا میآورم:
((شما صاحب یک نیروی درونی هستید که میخواهد شما را به مأموریت زندگیتان برساند و در طول این مسیر هدایتتان کند. مأموریت زندگی آن کاری است که برای انجام دادنش، برای تکمیل کردنش و برای محقق کردنش پا به این دنیا گذاشتهاید. این نیرو در کودکی برای شما آشکار بود و آن را خوب میفهمیدید؛ همین نیرو بود که شما را به سمت کارهای مورد علاقهتان میکشاند؛ فعالیتها یا موضوعاتی که کاملاً با تمایلات درونی شما تناسب داشتند، و نوعی کنجکاوی ذهنیِ به خصوص در وجود شما ایجاد میکردند که عمیق و دیرین (Prima؛ منظور این است که اتصال با آن برای ما آشناست، انگار سالهاست که آن حس را میشناسیم. چون انرژی و نیرویی است که ما را به طبیعت اولیه و نخستینمان باز میگرداند. در واژگان روانشناسی تحلیلی به آن ناخودآگاه جمعی collective unconsciousness گفته میشود) بود. هر چقدر بزرگتر شدید، این نیرو ضعیفتر شد و ارتباطتتان با آن کمتر گردید، چون بیشتر به حرف پدر و مادر و همسنوسالها و …گوش میدادید. یا دچار دغدغههای روزمره و نگرانیهای رایج یک آدم بالغ شدید و اینها به تصمیمات شما شکل دادند و از مسیر اصلی خودتان دور شدید. این منشأ ناخشنودی آدمها در زندگی است- عدم ارتباط و اتصال شما به خود واقعیتان و هر آنچه شما را متمایز و یگانه میسازد. اولین گام به سمت چیرگی همواره از درون شروع میشود – اینکه بفهمید واقعاً که هستید و مجدداً با آن نیروی درونی ارتباط برقرار کنید. وقتی آن را به وضوح و با روشنی بشناسید، راهی را که به شغل مناسب ختم میشود پیدا میکنید و از آن پس همه چیز سرجایش قرار خواهد گرفت. هیچ وقت برای آغاز این فرایند دیر نیست. ))
نکته دهم: نیروهای پنهان در زندگی لئوناردو داوینچی
لئوناردو در بستر مرگ مشغول تعریف کردن خاطراتی از کودکی و سالهای نخست جوانیاش بود و از روزهای عجیب و دور از انتظار گذشتهاش حرف میزد.
او وقتی به سرگذشتش نگاه میکرد، میتوانست به وضوح ردپای نیرویی پنهان را در زندگیاش احساس کند. وقتی کودکی بیش نبود، این نیرو او را به وحشیترین قسمت آن پهنه که در دل جنگل قرار داشت کشانده بود، او آنجا میتوانست گوناگونی و تنوع عریان اجزاء طبیعت را نظاره کند.
همین نیروی درونی بود که او را وادار به دزدیدن کاغذ از اتاق پدرش و سپس وقت گذاشتن روی طراحی کرد. این نیروی پنهان به او انگیزهای داد تا همزمان با کار کردن در کارگاه هنری وهروکیو آزمایشهای دلخواه خودش را هم انجام دهد و تجربه کسب کند.
در ماجرای بیرون آمدن از فلورنس باز هم رد پای این نیرو دیده میشد. یا مثلاً تجربه گرایی بیباکانه او- ساختن مجسمههای غول پیکر، تلاش برای پرواز، کالبدشکافی صدها جسد برای انجام مطالعاتش در زمینه آناتومی- همه اینها برای این بود که میخواست ماهیت و اصل و اساس خود زندگی را کشف کند.
چه میشد اگر او به این نیرو دل نسپرده و برخلاف آن عمل کرده بود؟
در این صورت احتمالاً زندگی خوبی میداشت، اما دیگر لئوناردو داورینچی نبود؛ زندگیاش دیگر آن هدفمندی و معنای کنونی را نداشت و احتمالاً به تدریج به مشکل میخورد.
این نیروی پنهانِ درون او، مثل همان نیرویی که احساس میکرد درون آن زنبق وجود دارد، او را به بالاترین حد شکوفاییاش رسانده بود. او وفادارانه پیروی از این نیرو را تا همین اواخر پذیرفته بود و مأموریتش را انجام داده بود، و حالا دیگر وقت مردن بود.
احتمالاً جملهای که چند سال قبل آن را در دفترش نوشته بود، اکنون کاملاً برایش معنیدار بود: ((همانطور که یک روز خوب و پربار، خوابی آرام در پایان شب به همراه میآورد: یک زندگی خوب زیسته شده نیز مرگی آرام را در برخواهد داشت.))
نکته یازدهم: رسالت شخصی
در ابتدای کلیدهای دست یابی به چیرگی فصل اول: کشف ندای درونی؛ نوشتهی جالبی از خوسه ارتگائی گاست (Jose Ortega Y Gasset؛ فیلسوف اسپانیایی در گذشته سال 1955 م) بیان شده که عیناً اینجا نقل میشود:
((در میان همه احتمالات مختلفی که برای «بودن» ما وجود دارد، همیشه گرایش به سمت آن یگانه «بودن»ی را داریم که مال خودِ ماست و یک رنگ و اصیل و خالصانه است. صدایی که ما را به سمت این خود یک رنگ و اصیل می خواند نامش “رسالت شخصی” است. اما اکثریت آدمها سعی در خاموش کردن این ندا دارند و از شنیدن صدای آن سرباز میزنند. برای این کار، آنها سرو صداهای مختلفی درون خودشان ایجاد میکنند، تا حواس خودشان را پرت کنند و صدای رسالت شخصی شان را نشنوند و غم بارتر از همه اینکه آنها با فریب دادن خودشان، قدم در یک مسیر دروغین و غیر اصیل میگذراند که مال آنها نیست و با خود اصیل و حقیقیشان بسیار فاصله دارد.))
نکته دوازدهم: نگاهی به فرایند مشخص شدن مأموریت زندگی
از این نکته که ناپلئون نیروی پنهان خود را “ستاره”، سقراط یک “روح الهام بخش”، گوته ” اهریمن” و آلبرت انیشتین “صدای درونی هدایت کننده فرضیات و حدسیات در مسیر درست” میدانستند، میگذریم و به فرایند سه مرحلهای مشخص شدن مأموریت زندگی میپردازیم.
((اول باید به کششها و گرایشهای درونیتان متصل شوید، همان ویژگیهای منحصر به فردی که دارید. توجه کنید که اولین مرحله درونی است.
دوم اینکه، وقتی این ارتباط شکل گرفت و به گرایشهای درونیتان متصل شدید، باید به مشاغلی که تا به حال داشتید، یا شغلی که قرار است به آن وارد شوید، توجه کنید. نحوهی انتخاب شغل شما- یا تغییر مسیر شغلیتان- بسیار حیاتی و مهم است. باید تعریفی را که از مفهوم شغل در ذهنتان است را گسترش دهید.
سوم، ادراکمان را نسبت به کار تغییر دهیم و به آن، به عنوان قسمتی الهام بخش در زندگی و بخشی از رسالت شخصیمان نگاه کنیم.
“رسالت شخصی” در لاتین (vocation) به معنی صدا زدن یا فراخوانده شدن است. استفاده از این کلمه در زمینهی مشاغل به دوران آغازین مسیحیت برمیگردد، جایی که افراد مشخصی برای کارکردن در کلیسا فراخوانده میشدند؛ این رسالت الهی آنان محسوب میشد. این افراد باور داشتند حقیقتا ندایی از جانب باریتعالی شنیدهاند که آنها را برای کار کردن در کلیسا برگزیده است. با گذشت زمان، از این کلمه تقدس زدایی شد و معنی عمومیتری گرفت و زمانی به کار میرفت که شخصی وارد شغل یا رشتهای میشد که با علاقه و خواستهی او تناسب داشت. اما حالا دوباره زمان آن رسیده که به معنای اولیه و اصلی این کلمه بازگردیم، چون همان معناست که همخوانی بسیار بیشتری با ایدهی مدنظر ما یعنی مأموریت زندگی و رسیدن به چیرگی دارد.))
نکته سیزدهم: راهبردِ به سرچشمه بازگشتنْ برای پیدا کردن مأموریت در زندگی
آلبرت انیشتین در 5 سالگی مجذوب قطب نمایی شد که از پدرش هدیه گرفته بود. با دیدن حرکت قطب نما این فکر به سرش زد که آیا ممکن بود نیروهای پنهان- اما به همان اندازه قدرتمند دیگری در جهان وجود داشته باشند؟ او سالها بعد به این قطب نما فکر میکرد.
ماری کوری در چهار سالگی مرتب به اتاق مطالعه پدر دانشمندش سرک میکشید. در زمان ورود به آزمایشگاه واقعی خود به دغدغهی دوران کودکیاش اتصال پیدا کرد و چیزی در درونش بیدار شد و فهمید رسالت شخصیاش را یافته است.
اینگمار برگمن 9 ساله با تعویض چند اسباب بازی با برادرش، سینماتوگراف او را از آنِ خود کرد. بعد از آن، هر بار او این دستگاه را روشن میکرد به نظرش میرسید چیزی جادویی وارد زندگیاش شده است؛ از آن پس دغدغه همیشگیاش خلق این جادو بود.
مارتا گراهام با دیدن اجرایِ نمایشیِ حرکات موزون در تلویزیون و سپس آموزش این حرکات موزون رسالت شخصی خود را یافت. او فقط هنگام اجرای حرکات موزون میتوانست احساس زنده بودن بکند.
اشتیاق و کشش عجیب دنیل اِوِرِت – مردم شناس و زبان شناس معاصر- به فرهنگ مکزیکی طی سالهای آتی تبدیل شد به علاقهای همیشگی برای کشف فرهنگها، قومیتها و زبانهای متنوع موجود در کره خاکی و اینکه این تنوع و گوناگونی درباره تکامل نسل بشر چه میگوید.
جان کولترین با دیدن نوازندگی چارلی پارکر معروف به «برد» راه و روش خودش را یافت.
برای اینکه روی یک زمینه مسلط شوید و در آن به چیرگی دست پیدا کنید، اول باید عاشق آن زمینه باشید و نوعی اتصال ژرف و عمیق با آن احساس کنید.
کاری که باید بکنید این است که سالهای اولیه زندگیتان را مرور کنید، به عقب برگردید و دنبال هر نوع نشانه و سرنخ خاصی که نشان دهندهی علاقهمندی و گرایش درونی هستند باشید. به واکنش خودتان نسبت به موضوعات و مسائل ساده دقت کنید.
زمانهایی که در حین انجام یک کار یا یک فعالیت به خصوص احساس قدرت میکنید، یادتان باشد که این گرایش عمیق، همین حالا درون شماست. قرار نیست در بیرون دنبال چیزی باشید، فقط قرار است به حفاری درون ادامه دهید تا آن گوهر ارزشمندی که ارتباط با او را از دست دادهاید، صید کرده و دوباره با آن یکی شوید. در هر سن و سالی که به عمق درونتان متصل شوید، نوعی جذابیت دیرین و نخستین وارد زندگی شما میشود، که همین راه شما را به سمت مأموریت زندگیتان و محقق نمودن آن هموار میکند.
نکته چهاردهم. راهبرد تصاحب زمینههای بکر و دست نخورده برای کشف ندای درونی با دو مثال
✳️وی.اس.راشاندران V.S.Ramachandran هندی بدون علاقه به ورزش. عاشق مطالعه علوم و پرسه زدن در ساحل و بررسی و توجه به صدفها از جمله زنوفورا Xenophora . علاقمند به ناهنجاریهای آناتومی انسان و پدیدههای خاص در شیمی. تحصیل در پزشکی به پیشنهاد پدر. مطالعات مجله و ژورنالهای علمی و کتابهای خارج از سرفصل دروس دانشگاه (کتاب چشم و مغز نوشته ریچارد گریگوری). پذیرش دعوتنامهی دانشگاه کمبریج جهت تحصیل در رشته علوم اعصاب بینایی و تلاش برای سازگاری با محیط صرفا مشغول انجام وظایف دانشگاه کمبریج. استادیار روانشناسی بینایی. علاقه به مطالعهی خود مغز. مطالعه احساس عضو خیالی Phantom limbs و پیدا کردن راهی مبتکرانه برای مداوای بیماران مبتلا به این دردها. در نهایت پیدا کردن مسیر و آرمش در وقف شدن در مطالعهی اختلالات و نارساییهای عصب شناختی.
✳️یوکی ماتسواُکا ژاپنی با احساس داشتن مسیر تعیین شده با انتخابهای محدود. ارسال به ورزش شنا و انتخاب آموزش پیانو توسط والدین. علاقه به علوم مخصوصا ریاضی و ورزش نه شنا. رها کردن شنا و انتخاب تنیس. عاشق حل معما و تمرینهای ریاضی وفیزیک. علت علاقه اش به تنیس و ریاضی : علاقهمندی به رقابت، استفاده از دستانش در کار، انجام حرکات هماهنگ و متناسب، تحلیل و حل مسئله. مجبور بودن به انتخاب یک زمینه تخصصی و متخصص شدن در ژاپن. ضعیف شدن عملکرد در تنیس و مصدوم شدن. تمرکز روی تحصیلات آکادمیک و رها کردن تنیس. ثبت نام در برکلی. تحصیل در مهندسی برق. ثبت نام در MIT و ورود به آزمایشگاه هوش مصنوعی گروه روباتیک به سرپرستی رادنی بروکس Rodney Brooks. اعلام آمادگی برای ساخت دست و بازوی ربات به علت شاهکار دانستن دست انسان و علاقه به کارهای یدی. ورود مجدد به دانشگاه در رشته عصب شناسی جهت دانش فنی مورد نیاز ساخت ربات. تأسیس رشتهای کاملاً جدید و بینرشتهای کاملاً جدید و بین رشتهای به نام نوروباتیک Neurobotics و فعالیت در طراحی روباتهایی صاحب نسخههای شبیه سازی شدهی اعصاب انسان – رشته ای که عالی ترین شکل قدرت یعنی توانایی ترکیب و استفاده از تمام قابلیتها و علاقهمندیهایش -. مدیر ارشد فناوری CTO استارتاپ nest از زیر مجموعههای گوگل.
⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺⏺
دنیای شغل و کسب و کار درست مثل سیستم اکولوژیک، رقابت بر سر منابع و تأمین بقاست. رقابتی خسته کننده و تلف کننده وقت ارزشمندی که باید صرف چیرگی واقعی میشد. در این اکولوژی باید دنبال زمینههای بکر و دستنخوردهای باشید که فقط برای شما ساخته شدهاند. زمینهها یا رشتههایی که میتوانید حرف اول را در آن بزنید. niche خود – شغلی که به مرور توسط خودمان خلق میشود و لزوما چیزی نیست که از قبل تحت عنوان شغلی مشخص بشناسیم- را بیابیم.
در آغاز باید وارد رشته/ شغلی شوید که به طور تقریبی و ضمنی به آن علاقه دارید. سپس سیکی از این دو مسیر را انتخاب کنید:
1️⃣شناسایی مسیرهای جنبی Side path مورد علاقه تان در رشتهتان (داستان راماشاندران و انتخاب زمینهی بینایی و تغییر رشته به رشتهی اختصاصیتر Narrower field در موقع امکان پذیرو ادامه این روند و یافتن زمینهای اشغال نشده توسط دیگران و سازگار با علائق
2️⃣تسلط در رشتهی اول (روباتیک در مسیر ماتسواُکا)، رفتن به دنبال مهارتها یا زمینههای دیگری برای اوقات فراغت و یافتن تسلط بر آنها (عصب شناسی)، ترکیب این دو و خلق رشتهای احتمالاً جدید یا یافتن ارتباطاتی مبتکرانه بین آنها. در نهایت خلق رشته منحصر به خود.
نتایج طی این مسیرها: داشتن قلمروی بکر و دست نخورده بی رقیب برای خودتان، داشتن آزادی عمل، گشتن دنبال پاسخ دغدغهها و پرسشهای جذاب، به دست آوردن استقلال عمل لازم و برنامهریزی زمان به صورت دلخواه، رها شدن از فشار رقابتهای مهلک یا سیاست بازیهای رایج محیط کار و در نهایت داشتن زمان و موقعیت کافی برای به ثمر نشاندن مأموریت زندگی خود.
نکته پانزدهم. راهبرد شکستن زنجیر و دور ماندن از مسیر اشتباه برای کشف ندای درونی
ولفگانگ آمادئوس موتزارت از 4 سالگی نواختن پیانو و از 5 سالگی نوشتن اولین قطعات موسیقی را آغاز کرد. بعد به همراه خانواده دور اروپا گشت و برای طبقهی اعیان و اشراف نوازندگی کرد و منبع درآمد خانواده شد. او با اطمینان خاصی ساز می زد و در بداهه نوازی هم چیره دست و مسلط عمل می کرد و در لحظه، ملودیهای زیرکانهای مینواخت.
وقتی به سن بزرگسالی رسید به این فکر کرد که آیا این نواختن پیانو است که برایش لذت بخش است یا این که صرفا توجه دیگران او را به وجد می آورد؟
دوست داشت سبک و سیاق خود را داشته باشد و مستقل باشد ولی پدرش به او اجازه نمیداد و هر روز بیش از گذشته احساس خفگی میکرد.
در 21 سالگی به همراه مادر به پاریس رفت. مشاغل پیشنهادی در پاریس متناسب با روحیاتش نبود و مادرش هم در راه برگشت به خانه از دنیا رفت.
وقتی به شهر خود سالزبورگ برگشت با نارضایتی به عنوان نوازنده ثابت در دربار مشغول به کار شد. روزی برای پدرش نوشت : «من یک آهنگسازم…من نه میتوانم و نه مجبورم استعداد آهنگسازیام را – که خداوند از سر رحمت به من اعطا نموده – به فراموشی بسپارم. »
او کشف کرد آن چه دوست دارد آهنگسازی بوده نه عشق به پیانو و اجرا کردن نزد تماشاچیان. او دوست داشت برای اپرا آهنگسازی کند- این صدای واقعی او بود.
پدرش با توجه به پول و کسب درآمد توسط ولفگانگ و حسادت به استعداد و توانمندی پسرش، داشت آینده، سلامتی و اعتماد به نفس او را نابود میکرد. در سال 1781 و 25 سالگی موتزارت تصمیم گرفت در وین بماند و به سالزبورگ برنگردد. پدرش هرگز نتوانست او را ببخشد و هرگز شکاف بین آنها ترمیم نشد. اما او با خروج از سلطهی پدر با سرعتی جنون آمیز شروع به نوشتن قطعات جدید کرد. معروفترین و شناخته شدهترین اپراها و آهنگهای او محصول همین دوره از زندگیاش بود.
مسیر اشتباه به دلایل نادرستی مثل پول، شهرت، و توجه و مواردی مثل این ها انتخاب می شود.
اگر دلیل انتخاب اشتباه توجه باشد یعنی به نوعی از درون احساس پوچی می کنیم و برای پر کردن این خلاء به تأیید عمومی دل بستهایم. اما به علت هماهنگ نبودن زمینه انتخابی با گرایش های عمیق درونی رضایتمندی و شادکامی احساس نمیکنیم. به مرور کیفیت کارمان هم افت کرده و دیگر تایید اولیه را نیز دریافت نخواهیم کرد که این فرایندی بس غم بار و درد اور است.
اگر دلیل انتخاب اشتباه پول یا آسایش باشد، اغلب اوقات در تشویش خواهیم بود و بر اساس خوشنودی والدینمان عمل می کنیم.
دو استراتژی باید داشته باشیم:
1- متوجه شویم که شغلمان را بر مبنای اشتباه انتخاب کردهایم.
2- لازم است در برابر نیروهایی که به اجبار ما را از مسیر اصلی مان دور نگه داشته اند بشوریم و خودمان را از قید آنها آزاد کنیم.
نیاز به دیده شدن و کسب تایید را به چالش بکشیم و آن را بی اعتبار کنیم.
تسلیم نیروهای والدی Parental forces نشویم.
نکته شانزدهم. راهبرد استراتژی تطبیق و آزاد کردن خود از اسارت گذشته برای کشف ندای درونی
فردریک استیون روچ (متولد 5 مارس 1960) معروف به فردی روچ یک مربی بوکس آمریکایی و بوکسور حرفهای سابق است. پدرش سابقاً یک مباررز حرفهای، مادرش داور مسابقات بوکس و برادر بزرگترش هم از سن کم یادگیری و تمرین بوکس را اغاز کرده بود.
در پانزده سالگی وقتی احساس کرد برای باشگاه رفتن کشش ندارد با تشر مادر مواجه شد. بنابراین با شدت بیشتری به برنامهی تمرینیاش برگشت و با پشتکار و نظم آن را ادامه داد.
در هجده سالگی حضوراً نزد مربی اسطورهای بوکس ادی فاچ رفت و زیر نظر او شروع به تمرین کرد. او وقتی وارد رینگ بوکس میشد به محض اینکه ضربهای از حریفش میخورد، آنچه حین تمرین آموخته بود را فراموش میکرد و به شکل غریزی و از روی عواطفش به مبارزه میپرداخت. پس از آن مبارزهاش شکل خشونت آمیزی به خود میگرفت، چند راند طول میکشید و اغلب اوقات هم شکست میخورد.
با شکست پی در پی شستش خبردار شد که دورانش به سرآمده و اعلام بازنشستگی کرد. بعد از آن به عنوان بازاریاب تلفنی مشغول به کار شد. یک روز برای تماشای مسابقه دوستش ویرجیل هیل به باشگاه فاچ بازگشت. فردی در طول مسابقه با ارائهی مشورت دوستش را راهبری کرد. بعد از مدتی به طور کامل پایش به باشگاه باز شد و مبارزان را تعلیم داد.
او با ایده گرفتن از روش تمرینی دوستش هیل، برای هر مبارز سبک و روش تمرینی منحصر به خود او را ابداع نمود و این استراتژیها را درون رینگ با مبارز تمرین کرد.
او در عرض چند سال تبدیل به موفقترین مربی بوکس در میان هم نسلان خودش شد. او از مربیگریاش حتی برای کنترل بیماری پارکینسونش استفاده کرد. پزشکان روچ احساس میکنند که روالهای تمرینی فعال او در داخل رینگ با مبارزانش و هماهنگی چشم و دست فوقالعادهای که او باید به نمایش بگذارد، باعث کاهش سرعت پیشرفت بیماری شده است (بخش بیماری از ویکی پدیا نقل شد).
در رابطه با شغلتان و تغییرات اجتناب ناپذیری که در آن به وجود میآید، این طور فکر کنید: شما در یک جایگاه شغلی ثابت حبس نشدهاید و قرار نیست تا ابد در یک سِمَت باقی بمانید. وفاداری شما نباید به شغل یا کمپانی باشد. بلکه شما به مأموریت زندگیتان متعهدید و باید آن را در عالیترین سطح ممکن به ثمر بنشانید. ضمنا این وظیفهی شماست که مأموریتتان را پیدا کنید و آن را در مسیر درست و مناسب پیش ببرید. وظیفهی دیگران نیست به شما کمک کنند یا از شما مراقبت نمایند. خودت هستی و خودت! تغییر خصوصاً در زمانهی ما اجتناب ناپذیر است. این شما هستید که باید در جریان تغییراتی که در شغل یا حرفهتان ایجاد میشود قرار بگیرید و مأموریت زندگیتان را متناسب با شرایط جدید تطبیق دهید. بنا نیست به روشهای قبلی برای انجام کارها بچسبید، چون در این صورت از قافله عقب میمانید و به زودی محو میشوید. در عوض باید انعطاف داشته باشید و همواره خودتان را با اقتضای لحظه وفق دهید.
یادتان باشد: مأموریت زندگی شما یک مفهوم پویا و قابل انعطاف است. آن لحظهای که با عدم انعطاف، به مسیری که از همان ابتدای جوانی شروع کردهاید می چسبید و راهی غیر از آن نمیبینید، خودتان را در یک جایگاه ثابت محبوس کردهاید و زمان با بیرحمی از شما عبور میکند و از غافله عقب میمانید.
نکته هفدهم. راهبردِ یا مرگ یا زندگی (برگشتن دوباره به مسیراصلی که از آن منحرف شدیم) برای کشف ندای درونی
ریچارد باکمینستر فولر (به انگلیسی: Richard Buckminster Fuller)- متولد 1895- از بدو تولد دچار نزدیک بینی شدید- لامسه و بویایی قوی، فعالیت به عنوان نامه رسان- ابداع پارو با الهام از نحوه حرکت عروس دریایی Jellyfish – اخراج از دانشگاه هاروارد- مدام شغل عوض کردن- کار در شرکت بسته بندی فراواردههای گوشتی- جایگاه خوب در نیروی دریایی- بسیار بی قرار و ناشکیبا- نماندن طولانی مدت در یک شغل- مدیر فروش یک شرکت- مدیر شرکت پدرزن-تأسیس شرکت سیستمهای خانگی استاکید Stockade Building System به اتفاق پدر زن و مدیر عاملی شرکت- ورشکست شدن شرکت و اخراج فولر- تصمیم و اقدام به خودکشی- شنیدن این ندا: «از حالا به بعد، تو هرگز نباید منتظر بمانی تا دیگران ایدههای تو را تأیید کنند. حقیقت آن چیزی است که در ذهن توست. تو حق نداری خودت را از بین ببری، تو متعلق به این عالم هستی. شاید خودت هرگز نفهمی که چه اهمیتی می توانی برای عالم داشته باشی؛ اما بدان که زمانی وظیفه و مسئولیت خودت را به درستی انجام دهی، که از درون تجربیاتت چیزی عرضه کنی که بالاترین منفعت را برای دیگران داشته باشد.» پی بردن به تجربیاتش: خودش را به زور در دنیایی جا می داد که به آن تعلق نداشت (کسب و کار)، متفاوت بودن ، فکر به تمام ابداعاتی که می توانست انجام دهد، قسم و متعهد شدن جهت توجه به تجربهی خود و ندای درون خود. پیش از این او هر بار دغدغهی پول داشت و اول به بعد مالی فکر می کرد. تصمیم گرفت چیزهایی بسازد که چشم آدمها را به سمت احتمالات جدید باز کند. ایمان داشت پول هم بعدش میآید. طراحی وسایل نقلیه و خانگی کم هزینه و کم مصرف ( اتومبیل دایمکسیون Dymaxion car “Dynamic+Maximum+Tension” یا خانههای دایمکسون). او مخترع گنبد ژئودزیک در معماری است. همچنین نویسنده بوده است. فولر کتابهای زیادی دربارهٔ علوم، فلسفه و شعر نوشتهاست. آخرین کتاب دکتر فولر نامی عجیب یعنی گرانچ غولها (Grunch of Giants) دارد. واژه گرانچ (Grunch) مخفف عبارت Gross Universal Cash Heist به معنای سرقت جهانی پول نقد است. این کتاب پس از مرگ دکتر فولر در ۱۹۸۳ چاپ و منتشر شد. فولر یکی از منتقدان سرسخت نظام آموزشی بود. انتقادش صرفاً به دلیل مطالب آموزشی نبود؛ بلکه بیشتر به دلیل چگونگی آموزش دادن به کودکان بود. او معتقد بود «هر کودکی یک نابغه به دنیا میآید اما به سرعت به وسیله عوامل انسانی و محیطی پیرامون خود نبوغش از بین میرود.» (اطلاعات مربوط به نویسندگی فولر از ویکی پدیا آورده شده است.)
منحرف شدن از مسیری که برای شما مقدر شده، هرگز سرانجام خوبی نخواهد داشت. در هر نقطهای از مسیر که مال شما نیست، رنجی پنهان نهفته است. برگشت به مسیر اصلی نیازمند قربانی دادن است، نمیتوانید فوراً هر انچه خواستید را به دست آورید. راهی که به چیرگی ختم میشود نیازمند صبر و شکیبایی فراوان است. باید حداقل به مدت 5 الی 10 سال روی این مسیر متمرکز و کوشا بمانید، سپس محصول زحماتتان را درو خواهید کرد. اما فرایند رسیدن به آن نقطه پر از چالش و لذت است. به خودتان قول دهید از مسیری که مال شما نیست نروید، اگر هم وارد آن مسیر شدید، به راه خودتان بازگردید. این قول را تبدیل به تعهدی کنید و آن را به دوستان نزدیکتان هم بگویید، به این ترتیب مسئولیت آن روی دوشتان خواهد بود و در صورتی که از آن منحرف شوید، شرمسار خواهید شد. در نهایت یادتان باشد که ثروت و شهرت پایدار، سراغ افرادی که فکر و ذکرشان فقط معطوف به اینهاست نمیرود، بلکه اینها متعلق به کسانی است که روی چیرگی تمرکز میکنند و سعی در تکمیل کردن مأموریت زندگیشان دارند.
نکته هجدهم: روی دیگر سکه مأموریت کشف ندای درونی برای افراد دارای محدودیت: مراقب باشیم در دام پیشگویی خود انجام Self- fulfilling prophecy نیفتیم
تمپل گراندین در سه سالگی بیماریش اوتیسم تشخیص داده شد. تمپل سه ساله اصلا نمیتوانست صحبت کند و پیش بینی میشد تا آخر عمر مجبور باشد زندگی خود را در آسایشگاه سپری کند.
مادر تمپل اما تسلیم نشد و فرزندش را پیش گفتار درمان توانایی برد و این گونه تمپل توانست به مدرسه برود و آموزشهای ابتدایی و اساسی را بیاموزد.
تمپل به علت عملکرد ذهنی متفاوت با دیگران که به شکل تصویری فکر میکرد نه در قالب کلمات، در فهم کلمات یا جملات انتزاعی و همچنین فراگیری ریاضی با دشواری مواجه بود. او در روابط اجتماعیاش با سایر کودکان نیز به علت مورد تمسخر واقع شدن مشکل داشت. با توجه به ذهن بسیار فعال وقتی چیزی وجود نداشت که بتواند خودش را مشغول آن بکند، به سرعت وارد چرخهی احساسات منفی مثل اضطراب شدید میشد.
او برای رفع اضطراب و ناراحتیاش به ارتباط با حیوانات و ساختن اشیاء با دستش روی میآورد. با دیدن قفسه نگهداری squeeze chute حیوانات مزرعهی عمهاش که حیوانات را در حین معاینه ثابت نگه میداشت تا معاینه آنها راحت انجام شود، به فکر ساختن جعبه آغوشگیر برای خود و سایر افراد اوتیسمیافتاد. او با گسترش زمینه تحقیقات و مطالعاتش در زمینهی روانشناسی، بیولوژی و علوم توانست وارد دانشگاه شود. بعد از تحصیل در رشتهی علوم دامیبه عنوان آزاد کار (freelancer) شروع به کار کرد. در این دوره به طراحی قفسههای نگهداری کاراتر، کشتارگاههای انسانیتر و سیستم های نظارت و مدیریت بهتر روی حیوانات مزارع پرداخت. او نویسنده شد، به عنوان استاد به دانشگاه بازگشت، تمرین کرد و خودش را به یکی از بهترین سخنرانان در زمینه دام و اوتیسم تبدیل نمود.
در سال ۲۰۱۰ تمپل گراندین توسط تایم ۱۰۰ در فهرست سالیانهی ۱۰۰ فرد تأثیرگذار جهان قرار گرفت. پروفسور گراندین از فعالان رفاه حیوانات و از متخصصین رفتارشناسی حیوانات است و تألیفات معتبری در این زمینهها دارد.
با جستجو متوجه میشوم که فیلمیهم به نام تمپل گراندین وجود دارد و نیز سخنرانیاش موجود است.
وقتی با کمبود یا نقص خاصی مواجه میشوید و به هر دلیلی نمیتوانید روی نقاط قوتتان کار کنید و گرایشهای عمیق و درونیتان را بشناسید، طبق این استراتژی عمل کنید:
به نقاط ضعفتان اعتنا نکنید و در برابر وسوسهی دنبالهروی از دیگران و شبیه بقیه شدن مقاومت کنید. در عوض، توجهتان را به سمت چیزهای کوچکی هدایت کنید که در آنها خوب هستیید. رؤیاپردازی نکنید و برای آیندهتان برنامههای بزرگ و دور از دسترس نچینید. به جای آن، تمرکزتان را روی این بگذارید که روی همین مهارتهای ساده و دمِ دست، احاطه پیدا کنید. این کار اعتماد به نفس شما را زیاد میکند و پایهای میشود برای پیشرفتها و قدمهای کوچک اما مثبت بعدی. وقتی به این شیوه پیش بروید، آهسته و پیوسته، به مأموریت زندگیتان خواهید رسید و دستگیرتان میشود باید در زندگیتان چه کار کنید.
مأموریت زندگی تمپل در لباس کمبودها و محدودیتهایی که داشت پنهان شده بود. همهی ما انسانها میتوانیم از این استراتژی در برخورد با هر مانع و محدودیتی استفاده کنیم.
نکته نوزدهم: ندای درون به مانند موتور مولد و نیروی محرک، استعارهای از جیمز هیلمن
«به نظرمیرسد که چیزی، دیر یا زود ما را به سمت مسیر به خصوصی میکشاند. ماهیت این “چیز” را ممکن است با مرور کودکیمان به خاطر بیاوریم، آنجا که ناگهان تمنایی درونمان شکل میگرفت، یا دلبسته و مجذوب چیزی میشدیم، یا مجموعهای از رویدادهای به خصوص ناگهان چیزی را به ذهنمان متبادر میساخت و احساسی آنی در دلمان شکل میگرفت که: این کاری است که من باید در آن بگذارم، این چیزی است که میخواهم داشته باشم، یا: آهان! فهمیدم! من این گونه هستم…. ممکن است این فراخوان، به این شفافیت و وضوح نباشد، در این صورت شاید به شکل دیگری تجربه شود؛ چگونه؟ به این شکل که گویی چیزی هست که دارد ما را- که از مسیر اصلی دور شدهایم، یا حواسمان نیست داریم به کجا میرویم، یا فقط داریم وقت تلف میکنیم- به مسیر و جریان اصلی، به آرامی، هُل میدهد. با این ذهنیت، وقتی به عقب برمیگردیم، رد پای تقدیر را در زندگیمان کاملاً حس میکنیم. ممکن است کسی به فراخوانی که میشنود، بی توجه باشد، آن را نادیده بگیرد، ساده از آن عبور کند یا پذیرفتن فراخوان را به تعویق بیندازد. اما، هر کاری بکنید، این فراخوان باز میگردد و حجت را بر شما تمام میکند. آدمهای برجسته و متمایز، کسانی هستند که به فراخوان پاسخ مثبت دادهاند، و در مسیر آن ندا پیش رفتهاند. شاید به همین خاطر است که دیگران مجذوب آنها میشوند. شاید هم آنها به این دلیل فوقالعادهاند که فراخوان آنها واضحتر از بقیه است و البته به این فراخوان وفادارند و در مسیر آن قدم برمیدارند، ممکن است ما در مقایسه با آنها انگیزه کمتری داشته باشیم یا مدام از مسیرمان فاصله بگیریم؛ اما تقدیر ما هم دقیقاً از همین موتور انرژی میگیرد و میچرخد. اینان به مرحلهای رسیدهاند که کارهایی انجام میدهند که سایر آدمهای زوال پذیرِ معمولی نمیتوانند انجام دهند. اما یادتان باشد، انسانهای برجسته و متمایز، یک گونهی دست نیافتنی و جدا از ما نیستند، صرفاً عملکرد این موتور در آنها شفافتر و گویاتر است.»
جمیز هیلمن
پایان فصل یک
نکته بیستم: رئوس مطالب فصل 2 چیرگی
فصل دوم: به واقعیت تن دهید: شاگردی ایدئال
دگرگونی اول
کلیدهای دستیابی به چیرگی
سه مرحلهی دورهی شاگردی
مرحلهی اول: مشاهدهگریِ عمیق- وضعیت کنشپذیری
مرحلهی دوم: کسب مهارت- وضعیت پُرکاری
مرحلهی سوم: تجربهگرایی- وضعیت اقدام
راهبردهایی برای طی کردن ایدئال دورهی شاگردی:
1. یادگیری را با ارزشتر از پول بدانید
2. مدام گسترهی افق ذهنیتان را وسیعتر کنید
3. خودتان را از هر نوع پیشداوری کاملاً خالی کنید
4. به فرایند اعتماد داشته باشید
5. سختی و فشار مسیر را تحمل کنید
6. خودتان را در شکستها بسازید
7. چرایی و چگونگی را با هم ببینید
8. با جستوجوگری و آزمون و خطا راهتان را پیدا کنید
روی دیگر سکه
نکتۀ بیست و یکم. “شاگردی ایدئال” از فصل “به واقعیت تن دهید”
بعد از به پایان رسیدن تحصیلات رسمی وارد مهمترین و حیاتیترین دورۀ زندگیتان میشوید- مرحلۀ دوم تحصیلات، اما به شکلی عملیتر و در دنیای واقعی ( و نه در دانشگاه و مدرسه)، که نام آن را میگذاریم مرحلۀ شاگردی کردن. هربار که شغلتان را عوض میکنید، مهارت جدیدی به دست میآورید یا آموزش جدیدی میبینید، وارد این مرحله میشوید.
در طول فرایند شاگردی کردن ایدئال شما بر مهارتهای مهم و اساسی چیره خواهید شد، به ذهنتان نظم خواهید داد و خودتان را به یک متفکر مستقل دگرگون خواهید کرد و آماده مواجه شدن با چالشهایی میشوید که در مسیر چیرگی سر راهتان قرار میگیرد.
نکتۀ بیست و دوم. “دگرگونی اول برای تن دادن به واقعیت در زمان عجب اشتباهی کردم”
داروین برخلاف نظر پدر کار داوطلبانۀپیشنهادی پروفسور هِنزلو به عنوان طبیعیشناس و سفری چند ساله با کشتی اچاماس بیگِل را پذیرفت. کشتی نسبتاً کم جا و کوچک بود و با کوچکترین موجی، تکان شدیدی می خورد و او دائما احساس دریازدگی میکرد و هر چند ساعت یکبار بالا میآورد. احساس دوری از خانواده برای چند سال پیشِ رو و دمدمی مزاجی و بدخلقی کاپیتان فیتز باعث شد داروین از تصمیمی که گرفته احساس پشیمانی کند. چند هفته از سفر گذشت و داروین که احساس بیقراری و درماندگی میکرد، تصمیم گرفت یک استراتژی مؤثر بچیند. در کودکی در زمان احساس تشویش به دل طبیعت میزد و دنیای اطرافش را با دقت مشاهده میکرد. او در کشتی هم شخصیت و منش ملوانها و خود کاپیتان را به دقت زیر نظر گرفت.
بعد از مدتی متوجه شد هیچ کس از وضعیت آب، هوا، غذا و وظیفهای که باید انجام دهد شکایتی نمیکند. کاپیتان فیتز هم با نوعی احساس ناامنیِ نیازمندِ کسب تائید از دیگران دست و پنجه نرم میکند. داروین این موضوع را مدنظر قرار داد و این خواستۀ او را تأمین کرد. حتی بعضی از آداب و منشهای رفتاری ملوانان را یاد گرفت و مطابق همان آداب رفتاری عمل کرد و این گونه توانست خودش را با نوع زندگی در کشتی کوچک تطبیق دهد و با آن جفت و جور شود و تنهاییاش از یادش برود.
همچنان که سفر در حال پیشروی بود، داروین متوجه تغییرات آشکاری در خودش شد. دیگر ساعتها مشغول کار بودن برایش خسته کننده و ملال آور نبود. مدام در حال یادگیری، مشاهده و اکتشاف بود. ماحصلِ چهار سال سفر پژوهشی و تمام مشاهدات او در این سفر منتج به شکل گیری طرز فکری عمیقتر در او شد. او متوجه شد حیواناتی که نتوانستند خودشان را تطبیق دهند از بین رفتند، این ماجرا نوعی تقلا کردن برای بقا بود. زندگی در این جزایر«یک بار برای همیشه» پدید نیامده بود. بلکه موجودات ساکن در این جزایر به آهستگی مبدل به موجودات کنونی شده بودند و به نوعی توسعه یافته بودند. این جزیرهها هم خودشان یک ریز اقلیم بودند که نمونهای از کل سیاره زمین به شمار میآمدند.
در طول مسیر بازگشت داروین این نظریه را بسط داد و به جلو برد. ماموریت و کار او تلاش برای اثبات نظریهاش بود.
بعد از بازگشت به انگلستان داروین به خانه رفت. از دید پدرش او از نظر فیزیکی و جسمی تغییر کرده بود، سرش به نظر بزرگتر میآمد. رفتار او پختهتر شده بود. نوعی جدیت و هدفمندی در چشمانش دیده میشد، درست برخلاف چهرهی پسر جوانی که پنج سال پیش به دریازده بود. به روشنی مشخص بود که این سفر پسرش را از نظر روحی و جسمی متحول و دگرگون ساخته بود.
بیائید در لحظات “عجب اشتباهی کردم گفتن “مکث کنیم و داروین و استراتژی درنگ و مشاهدۀ دقیقش را به یاد بیاوریم تا به پیش بتازیم و در اهدافمان موفق شویم.
بیست وسوم: شاگردی ایدئال و خامیهایش
کلیدهای دستیابی به چیرگی فصل دوم به واقعیت تن دهید و در واقع شاگردی ایدئال انجام دهید، به آموزش بعد از آموزش رسمی و شاگردیِ تمام عیار خود- پیشرونده self-directed یا آموزشِ ثانویه میپردازد. مرحلهای که هنوز به هویت مستقل خود شکل ندادیم و نسبت به اینکه واقعاً چه کسی هستیم نامطمئن و مرددیم. تصورات خامی داریم و اشتباهاتی میکنیم. اگر به مرور زمان خود را با شرایط تطبیق دهیم، ممکن است راهمان را بیابیم؛ اما اگر تعداد اشتباهاتمان زیاد شود، گرفتار مشکلات متعددی می شویم.
اینجا را با دقت بیشتر میخوانم: «یکی از این مشکلات و خامیها این است که بیش از حد درگیر موضوعات میشویم. در این شرایط نمیتوانیم فاصلۀ عاطفیمان را با موضوع حفظ کنیم تا به درستی بیندیشیم و از تجربیاتی که داریم استفاده کنیم؛ این یک گرفتاری است».
اینجا دلم میخواست میتوانستم بپرم داخل کتاب و بگویم یا بنویسم:«هیچ راه حلی بهتر از نوشتن برای خروج از این گرفتاری نیست.» خلاصه بقیۀ بخش را که دارد از هدف همین دورۀ شاگردی ایدئال که به دست آوردن پول و شهرت نیست و بلکه یک فرایند گذار به منظور دگرگونی transformation ذهن و شخصیت ما است که اولین گذار و دگر گونی به سمت چیرگی است؛ صحبت میکند و سه مرحلۀ شاگردی ایدئال « مشاهدهگری عمیق (وضعیت کنش پذیری)، کسب مهارت (وضعیت پرکاری the practice mode) و تجربه گرایی (وضعیت اقدام)» نام میبرد، را رد میکنم و شکرگزار خداوند هستم که با دوستان علاقمند نویسندگی آشنا شدم.
بیست و چهارم. چراغ چشمک زنمان را خاموش کنیم و مشاهدهگر عمیق باشیم. (مرحلهی اول شاگردی ثانویه)
وقتی وارد شغل یا محیط کاری جدیدی میشویم، دنبال نشان دادن خود و گرفتن تایید از دیگران و اثبات خودمان نباشیم. در عوض، واقعیت را بپذیریم و تا جایی که ممکن است در پسِ زمینه و کنشپذیر بمانیم. فضا برای مشاهده کردن و زیر نظر گرفتن محیط پیرامون را بدهیم. هر نوع پیشداوری و پیشزمینۀ ذهنی که از قبل، دربارۀ دنیای جدید داریم را کنار بگذاریم.
در دنیای جدید به چند واقعیت عمده و ساده توجه کنیم و آنها را زیر نظر بگیریم:
اول. اینکه قواعد و اصول حاکمیت بر موفقیت در این محیط را شناسایی کنیم. مخصوصا دنبال قوانینی باشیم که دربارۀ آنها حرفی زده نمیشود و قسمتی نادیده و نانوشته از فرهنگ کاری آنجا محسوب میشود (شناسایی افراد ترقی کننده و دردسر آفرین).
دوم. بدون غُر زدن صرفاً به روابط قدرت در مجموعه توجه کنیم. ببینیم کنترل واقعی ارتباطات در دست کیست؟ چه کسی در رأس امور ایستاده؟ چه کسی در حال پیشرفت و چه کسی در حال پسرفت است؟
کسب تجربه در این مرحله ما را از وضعیت مشاهدهگری به وضعیت تحلیل کردن میرساند و مهارتهای استدلالیمان را میسازد.
مشاهدهگری عمیق محیط باعث (1) شناخت ظاهر و باطن و زیر و روی محیطمان شده که باعث میشود بعدا بتوانیم محیط را هدایت کنیم و مرتکب اشتباهات پر هزینه نشویم. (2) همچنین مشاهدهگری هر نوع محیط یا شرایط ناشناس به عادتی دائمی در زندگیمان تبدیل خواهد شد. در مشاهدهگری عمیق یاد میگیریم که عمیقاً روی روان انسانها تمرکز کنیم و انسان شناس خوبی بشویم. (3) بلاخره با مشاهدهگری عادت میکنیم عمق ایدهها و نظرات خودمان را برپایۀ مشاهداتمان قرار دهیم و بعد آنچه را فهمیدهایم تحلیل کنیم.
بیایید چارلز داروین درونمان را در کشتی زندگی فعال کنیم و همچون او به مشاهدۀ پیرامون خود بپردازیم.
بیست و پنجم. ورود به حیاتیترین مرحلۀ دورۀ شاگردی: پرکاری و ممارست.
از جلسۀ مجازی چهاردهم نویسندۀ کارآفرین بیرون آمدم، از سرعت پایینم در این دوره به علت مشغلههای کاری و بدنی فراوان شاکیام. کلی سوال به ذهنم هجوم آورده که یادم میافتد دوشنبه از راه رسیده و هنوز نکتۀ چیرگی را آماده نکردم.
میروم سراغ نسخۀ الکترونیک کتاب و مشغول خواندن مرحلۀ دوم شاگردی ثانویه یعنی کسب مهارت- وضعیت پرکاری میشوم.
اول در رشتۀ مورد نظر باید مهارتهای ضروری و پایهای را شناسایی کنیم. مهارتهایی که واقعا باید بر آنها مسلط بشویم و مهارتهایی که قابلیت تمرین و تکرار دارند. هنگام تسلط بر هر نوع مهارتی یک فرآیند طبیعی یادگیری از طریق هماهنگ با عملکرد مغزمان وجود دارد که دانش ضمنی یا تلویحی Tacit knowledge یا ملکۀ ذهن شدن نامیده میشود.
سیستمی که ما را به این سطح -سطح غرقگی Flow – میرساند، سیتمی مشابه سیستم شاگردیِ دوران قرون وسطی است که حداقل هفت سال به معنی واقعی کلمه شاگردی (شاگرد و کار آموز apprentice از ریشۀ لاتینِ prehendere به معنی یادگیری از طریق دست است) میکردند. در پایان این دورۀ هفت ساله از شاگردها آزمون چیرگی (Master test) گرفته میشد. مثلاً لازم بود کاری در خور و شایسته از خودشان خلق کنند تا سطح مهارتشان را به اثبات برسانند. بهترین روش یادگیری مهارت از طریق تمرین و تکرار (یادگیری از طریق انجام دادن Learning by doing) اتفاق میافتد. فرایند یادگیری که به سرشت و طبیعت ما وابسته است. باید بدانیم که وقتی در تمرین و تکرار اوج بگیریم وارد چرخۀ پاداشهای فزاینده Accelerated returns میشویم که تمرین برایمان جذاب و آسانتر میشود. پس هدف اصلیمان در این مرحله باید دست یابی به این چرخه باشد و برای رسیدن به این مرحله لازم است ابتدا با یک سری اصول اولیه دربارۀ خود مهارتها آشنا شویم.
اول اینکه لازم است با یادگیری مهارتی شروع کنیم که میتوانیم و می خواهیم برآن مسلط و چیره بشویم، چون این مهارت پایۀ یادگیریِ مهارتهای بعدی میشود. از چند کارگی و یادگیری همزمان چند کار با هم Multitasking به جد اجتناب کنیم.
دوم هم اینکه از کارهای ملال آور و تکرارهای کسل کنندۀ شروع کار استقبال کنیم تا ذهنمان قوی و ورزیده شود.
هر دو این نکات ریشه در کار مغزمان دارد. هنگام یادگیری، مغز در معرض مقدار زیادی از اطلاعات جدید قرار میگیرد که باید آنها را مدیریت کند، این فرایند در صورتی که فقط قسمت محدودی از مغز درگیر آن باشد می تواند بسیار خسته کننده، انرژی بر و پر تنش باشد. به محض تمرین کافی مهارت، انجام تمرین درون مغز نهادینه شده و به شکل خودکار در میآید و مسیرهای نورونیِ این مهارت، به نواحی دیگر مغز واگذار میشود و اندازۀ آن ناحیه نیز به میزان عادی خودش باز میگردد. در آخر، مغز شبکه کاملی از نورونها را به یادآوریِ آن عمل مشخص اختصاص میدهد. بعد از نهادینه شدن یا جذب شدن مهارتها قشر پیشانی موقع انجام فعالیت کاملا ساکن و غیر فعال است و تمام فعالیت مغزی مربوط به فعالیت در لایههای ناهشیار اتفاق میافتد. استمرار در تمرین ما را واقع بین میکند. باعث میشود نسبت به نواقص و ناکارآمدیهایمان آگاه شویم و دریابیم که با زحمت و سخت کوشی بیشتر چه چیزهایی را میتوانیم تصاحب کنیم. اگر تکرار و تمرین را ادامه دهیم به طور طبیعی وارد چرخۀ پاداشهای فزاینده میشویم. در این صورت همزمان با یادگیری و افزایش مهارت، میتوانیم به کارهایمان تنوع بیشتری بدهیم، و روی ظرافتها و ریزه کاریهای بیشتری تمرکز کنیم. اگر در این چرخه پیش بریم و هر مهارتی را به حد کافی (هفت الی ده سال) تمرین کنیم و بعد مهارتهای دیگر را بیاموزیم میزان علاقمندی و انگیزۀ مان در سطح بالایی باقی میماند و به مرحلهای میرسیم که ذهن باعث میشود به هیچ چیز دیگری توجه نکنیم، و با کاری که انجام میدهیم یا چیزی که یاد میگیریم “یکی” شویم که به این حالت غرقگی گویند.
خلاصه با این اوضاع و احوال به خودم میگویم اندر خم یک کوچهای و هنوز راه درازی در پیش داری پس تاب بیاور و به تلاش و کوششهایت ادامه بده.
بیست و ششم. در مرحلۀ سوم شاگردی ثانویه دست به اقدام بزنیم و ارائه دهیم.
یکم. یک جا که احساس کردیم در محیط فعلی دیگر چیز جدیدی برای یادگرفتن نداریم، حالا زمان آن است که استقلال خودمان را اعلام کنیم یا اینکه برای ادامۀ فرایند شاگردی و کسب معلومات و ساختن پایگاه مهارتی قدرتمند به جایی دیگر برویم. بعدها وقتی بناست شغلمان را تغییر دهیم یا مهارت جدیدی یاد بگیریم، از آنجا که قبلاً یک بار فرایند شاگردی کردن را به طور کامل پشت سر گذاشتهایم، انجام دادن دوبارۀ این فرایند برایمان طبیعی تر و آسان تر خواهد بود؛ چرا که چگونه آموختن را یاد گرفتهایم.
دوم. ما در دورهای زندگی میکنیم که پیچیدگی در آن به شدت افزایش یافته و دورۀ پیچیدگی فزاینده است و این روی تمام زمینهها تاثیر داشته است. در این دوره آیندۀ علم در ایجاد پیوند متقابل بین علوم مختلف و ایجاد زمینههای میان رشتهای است. معنای این حرف این است که همۀ ما باید به شاخههای مختلف دانش مجهز باشیم و روی مجموعهای از مهارتها در رشتههای مختلف تسلط داشته باشیم؛ و ضمناً ذهنمان قابلیت دسته بندی و سازمان دهی مقادیر بزرگی از اطلاعات و دادهها را داشته باشد. لذا آینده متعلق به کسانی است که مهارتهای بیشتری یاد میگیرند و این مهارتها را به شیوهای خلاقانه با یکدیگر ترکیب میکنند و یادمان باشد که فرایند یادگیری یک مهارت، فارغ از اینکه مجازی است یا نه، هیچ فرقی با گذشته نکرده است.
سوم. در کانال تلگرامی مدرسۀ نویسندگی در مورد انتشار سرچ میکنم این نوشته میآد که در راستای گام سوم شاگردی یعنی دست به اقدام زدن است: « شاید در اوایل کار کمالگرایی بر نویسنده و مترجم غالبتر است یا لااقل در مورد من اینطور بود. بعد به تدریج دریافتم که نفس و ذات نوشتن به نوعی در معرض داوری نهادن فکر است و مشارکت دادن دیگری در یک اندیشه یا تصویر یک فکر؛ بنابراین این هراس که باید عقل کل باشم تا قلم به دست بگیریم، به زودی در من از بین رفت و بعد از مدتی جرأت بیشتری در ابراز اندیشه و انتشار آن پیدا کردم و تحمل بیشتری هم در قبول انتقاد و اصلاحاتی که دیگران انجام میدهند به دست آوردم
سیاوش جمادی
بیست و هفتم. از راهبردهای شاگردی ایدئال: 1- یادگیری را با ارزشتر از پول بدانیم.
بخش راهبردها با این جملهی پر مغز از مارکوس آورلیوس شروع میشود: «تصور نکنید اگر تسلط و چیره دستی در کاری برایتان دشوار است، لزوماً غیر ممکن هم هست؛ نه، این طور نیست؛ و اگر آن کار غیر ممکن نیست، پس همین حالا هم در مشت شماست.»
سپس برای راهبرد “با ارزش دانستن یادگیری از پول” چند مثال میآورد.
بنجامین فراکلین 12 ساله که با تهدید پدر تصمیم می گیرد به جای شاگردی در شمع سازی در چاپخانۀ برادر با مدت شاگردی بیشتر و 9 ساله مشغول شود. کاری (چاپ و چاپخانه )که به نامطمئنی و ناپایدار بودن معروف بود. در این کار او به مطالعۀ کتابهای مختلف و غلط یابی و ویرایش آنها پرداخت و همچنین نوشته ها و مقالات چند روزنامۀ انگلیسی که در چاپخانۀ آنها تکثیر میشد را دوباره خوانی کرد. این طوری بود که جناب فرانکلین یک نویسنده، چاپخانهدار، طنزنویس، نظریهپرداز سیاسی، سیاستمدار، فراماسون، رئیس پست، دانشمند همهچیزدان، مخترع، فیزیکدان، فعال مدنی، مرد سیاسی و دیپلمات شد.
آلبرت انیشتین با کار با حقوق پایین در ادارۀ ثبت اختراع سوئیس و بررسی اعتبار تقاضانامههای ثبت اختراع و تقویت مهارتهای استدلالی خود و کار روی دغدغهها و آزمایشهای ذهنی توانست اولین نظریهاش دربارۀ نسبیت را به انتشار رساند که بیشترین کارهای مربوط به این نظریه را پشت میزکارش در ادارۀ ثبت اختراع سوئیس انجام داده بود.
مارتاگراهام که مزۀ وابستگی به حقوق دریافتی از برنامههای تبلیغاتی با حقوق بالا را چشیده بود ولی استعدادش خشک شده بود. برای پرورش استعدادش تصمیم گرفت بخور و نمیر به عنوان مربی حرکات موزون فعالیت کند و بقیۀ وقتش را صرف یادگیری و کار کردن روی سبک جدید خود کند و این طور بود که توانست در هنر اجرای موزون انقلاب ایجاد کند.
فردی روچ هم شغل بازاریابی تلفنیاش را حفظ کرد تا کار ثابت بدون حقوق سر زدن به باشگاه و کمک به بوکسورها را انجام دهد که نتیجهاش این شد که بعدها به عنوان یکی از بهترین و موفقترین مربیان بوکس در بین هم نسلان خودش تبدیل شود.
پس دوستان مخصوصاً جوانترها حواسمان باشد اگر پول برایمان مهم شد شاگردی را در کاری که سرماه حقوق بیشتر و کار بیشتری میخواهد میگذرانیم. حواسمان روی ترسها و ناامنیهایمان میشود و اینکه باید دیگران را راضی نگه داریم و گاف ندهیم. روی اینکه باید آدم مناسبی را تحت تاثیر قرار دهیم چون ارتقای ما دست اوست. همۀ اینها باعث میشود یادگیری و کسب مهارت در پس زمینۀ ذهنمان قرار بگیرد و کلاً فرصتی برای آن نداشته باشیم. پس باید بیشترین ارزش و اهمیت را به یادگیری بدهیم. یادگیری راه ما را به سمت تصمیمها و انتخابهای درست باز خواهد کرد.
هرگز کارآموزی یا شاگردیِ بدون دستمزد را کسرشأن ندانیم.
یادمان بماند در نهایت، وقتی برای یادگیری بیشترین ارزش و اهمیت را قائل شویم، زمینه برای رشد و پیشرفت چشمگیر خودمان فراهم خواهیم کرد و خیلی زود پول هم سمتمان میآید.
بیست و هشتم. از راهبردهای شاگردی ایدئال: از زورا نیل هرستون درس بگیریم و مدام گسترهی افق ذهنیمان را وسیعتر کنیم.
حالا ببینیم زورا نیل هرستون کیست؟ اگر توی گوگل سرچ کنیم، میخوانیم: « یک رماننویس، نویسندۀ داستانهای کوتاه، تودهشناس و انسانشناس آفریقایی-آمریکایی بود. شهرت او برای رمانها و مجموعههای فولکلوری است که مبین فرهنگ آفریقایی – آمریکایی هستند. از او چهار رمان و بیش از ۵۰ داستان کوتاه، نمایشنامه و مقالات منتشر شدهاست که بهترین و شناخته شده اثر او رمان «چشمان آنها به خدا مینگریست» در سال ۱۹۳۷ منتشر شد.»
حالا زورا این مهارت را چگونه کسب کرد؟ با شاگردی خود-پیش برنده self – directed apprenticeship.
زورا مادرش- تنها حامیاش- را در سیزده سالگی از دست داد. پدر هم که دوستش نداشت او را در یک مدرسۀ دور از خانه ثبت نام کرد و چند سال بعد هم شهریۀ دخترش را قطع کرد. زورا مجبور شد در مشاغل خدماتی مثل نظافت منزل مشغول بشود. برای نظافت خانۀ سفید پوستانِ ثروتمند میرفت که میتوانست کتاب پیدا کند و در اوقات استراحتش بخواند. او سپس پیش خدمت خوانندۀ اصلی یک گروه موسیقی شد. دسترسی به کتابها برایش راحتتر شد. به حرفها با دقت گوش می داد و آنچه یاد گرفته بود را برای اعضای گروه تعریف میکرد. به عنوان مانیکور کار ناخن در یک آرایشگاه در شهر واشنگتن کنار عمارت کنگره مشغول شد. در این شغل آگاهی خوبی در مورد سرشت و طبیعت بشر، قدرت و قوانین نانوشتهی دنیای سفیدپوستان پیدا کرد. با کم نوشتن سنش وارد دبیرستان دولتی شد و درسهایش مخصوصا انشاء و نگارش را جدی گرفت. وارد دانشگاه هاروارد شد و نوشتن داستان کوتاه را آغاز کرد. هاروارد را رها کرد و در کالج بارنارد ثبت نام کرد و تحصیلات دانشگاهیاش را به اتمام رساند. سپس برای انجام پروژۀ تحقیقاتی به جنوب ایالات متحده رفت و داستانهای فولکور و محلی آنجا را گردآوری کرد. در دوران رکود بزرگ اقتصادی در نیویورک به شهر خود برگشت و با قرض پول از دوستانش روی رمان اولش “کدو حلوایی یونس” کار کرد. او به زودی با انتشار رمانهای بلند و داستانهای کوتاه تبدیل به شناختهشدهترین نویسندهی عصر خودش شد و نخستین نویسندهی زن سیاه پوستی شد که موفق شد از کار نویسندگی درآمد کسب کند.
استراتژی زورا پیشروی مداوم و گسترش لحظه به لحظه بود، او در یک نقطه ثابت نمیشد و مدام به حرکت ادامه میداد. اعتقادش بر این بود که اگر ثابت و ساکن بمانید، دنیا شما را فراموش میکند.
ما هم نباید تسلیم محدودیتها بشویم، باید برای غلبه بر محدودیتها به طور مؤثر تلاش کنیم. جاهای بالاتر را هدف بگیریم. کتابهای متعدد بخوانیم و از منابع آموزشی مختلف استفاده کنیم. خودمان را در معرض ایدههای مختلف و جدید قرار بدهیم. تا میتوانیم محدودۀ ارتباطاتمان را گسترش دهیم و با آدمهای مختلف و متفاوت هم صحبت شویم. از شرکت در دورههای آموزشی غافل نشویم. خلاصه در گسترش دادن دنیای ذهنیمان سرسخت و بیرحم باشیم.
بیست ونهم. سومین راهبرد شاگردی ایدئال: خودتان را از هر نوع پیش داوری کاملاً خالی کنید.
در مطالعۀ مورچهوار کتاب چیرگی به کلیدهای دست یابی به چیرگیِ “فصل دوم: به واقعیت تن دهید: شاگردی ایدئال” رسیدم. سومین راهبردی که در این بخش مطرح شده است این عنوان است: «خودتان را از هر نوع پیش داوری کاملا خالی کنید.»
دنیل اِوِرِت را مثال زده است که از طرف انیستیتو زبان شناسی سامر جهت ترجمۀ کتاب مقدس به زبانهای بومیو محلی مامور میشود که زبان اهالی روستای پیراها را در دل آمازون یادبگیرد. زبان پیراهاییها زبان سختی بود. دنیل هر طرفندی به کار برده بود موفق نشده بود که پیشرفتی بکند. تا اینکه یک روز دنیل در همسفری با مردان پیراهایی به دل جنگلها متوجه نوع متفاوت ارتباط در پیراها شد. اشتباه دنیل این بود که احساس برتری نسبت به این افراد و شیوه زندگی آن ها داشت. ولی زمانی که احساس کهتری و شاگردی کرد پیشرفتش در آموزش زبان این منطقه هم شروع شد. بعدها هم به عنوان یک زبان شناس پیشگام و نوآور مطرح شد.
نکته ای که دنیل متوجه اش شد: «آنچه مانع یادگیری آدمها میشود، حتی یادگیری چیز سختی مثل زبان پیراهایی، دشوار بودن موضوع نیست- چرا که ظرفیت مغز انسان بی حد و مرز است؛ بلکه مسئله به ضعف ما در مهارت یادگیری برمیگردد. و این ضعفها با افزایش سن ریشه دار شده و در ما نهادینه میشوند. یکی از این ضعف ها داشتن نوعی حس خود برتربینی و احساس پر بودن به موضوعی است که بناست یادبگیریم. ضعف دیگری که ممکن است دچارش شویم داشتن ذهنیت ثابت و تغییرناپذیر دربارۀ موضوعات است، انگار نسبت به درستی آنچه در ذهنمان است، یا آنچه از قبل میدانیم اطمینان و قطعیتی خدشه ناپذیر داریم.»
«معمولاً کودکان دچار چنین اشکالاتی نیستند. آن ها برای بقاء به بزرگتر از خودشان متکی و وابسته اند و نوعی احساس حقارت و نیازمند بودن دارند. این حس نیازمندی و حقارت و کهتری آن ها را گرسنه یادگیری و آموختن میکند.»
«یکی از ویژگیهای ما انسان ها، در مقایسه با سایر حیوانات، این است که ما قادر به حفظ وضعیت نئوتِنی (ویژگیهای ظاهری یا صفتهای قبل از بلوغ) هستیم و قادریم در صورت نیاز آن ویژگیها را فراخوانی کنیم. از این رو توانایی قابل توجهی در بازگشتن به همان روحیۀ کودکانه داریم؛ خصوصاً زمانی که در حال یادگیری هستیم وباید چیز جدیدی یاد بگیریم.»
پس پیش به سوی خالی کردن ذهن از “من میدانم” و قدم گذاشتن در راه آموزش بیشتر با روحیۀ کودکانه به خود گرفتن و جان دادن به کودک و هنرمند درون.
سی ام. راهبرد اعتماد داشتن به فرآیند در مسیرِ به واقعیت تن دهید: شاگردی ایدئال
این قسمت با مثالی که از سزار رودریگز آخرین خلبان تلخال آمریکایی زده، این راهبرد را این طوری توضیح میدهد: برای درونی شدن و یکی شدن با یک مهارت به تمرین مداوم نیاز داریم تا کل مهارت به بخشی از سیستم عصبی ما تبدیل و کاملاً درونی شود. تنها مانعی که این وسط ممکن است وجود داشته باشد خودمان و عواطفمان مانند کسل شدن، هول و هراس، کلافگی و درمانگی است.
رودریگز هم وقتی در دو پرواز متوالی نمرۀ مردودی گرفت و به مدت یک هفتۀ تمام از پرواز کردن محروم شد، ترس از پروازش به ترس از مردودی تبدیل شد. اما ذهنش به گذشته رفت و یاد روزهای دبیرستانش افتاد که با تمرینهای سخت و طاقت فرسا چه ذهنی و چه فیزیکی موفق میشد بر ترسش غلبه کند. پس زمان تمرینش را سه برابر افزایش داد، در زمانهای استراحت تصویرسازی ذهنی انجام داد و هر وقت دانشجویی غائب میشد جای او تمرین میکرد. این گونه او به تدریج راهی برای آرامشش پیدا کرد و توانست کنترل و تسلط بیشتری روی تمام عملیات پیچیده پیدا کند.
کاری که باید با وجود احساساتی مثل ترس انجام دهیم این است که همچنان به فرآیند اعتماد داشته باشیم و کار را رها نکنیم. حس کسل بودن یا دلزدگی، به محض ورود به چرخۀ دریافت پاداش محو میشود و از بین میرود. حس ترس و هراس با تمرین مکرر از بین میرود. کلافه شدن نشانۀ پیشرفت است. به این معنا که ذهن ما در حال تجزیه و تحلیل شرایط پیچیدهای است که با آن مواجه شده و نیازمند تکرار و تمرین بیشتر است. درماندگی، موقع احساس تسلط و برتری و چیرگی به ویژگی متضاد خود تبدیل میشود. خلاصه اینکه اعتماد داشته باشیم همۀ اینها اتفاق میافتند، باعث میشود همه چیز سرجای خودش قرار بگیرد و فرایند طبیعی یادگیری را طی کنیم.
سی و یکم. تمرین سرسختانه یک راهبرد دیگر برای شاگردی ایدئال
ما دوست داریم از کار پر زحمت و دشوار دوری کنیم. پس موقع تمرین سراغ قسمتهای کم دردسرتر و سادهتر میرویم و مدام جنبههای راحتتر را تمرین میکنیم. همچنین چون موقع تمرین تحت نظارت نیستیم، کار را شل میگیریم و شدت تمرکزمان روی آن کاهش مییابد. در روش و عادتهای تمرینیمان محافظه کار میشویم و سراغ چالشهای جدید نمیرویم و ترجیح میدهیم به شیوۀ تمرینی دیگران پیش برویم. این یعنی ندیدن نقطه ضعفها و برطرف نکردن آنها. یعنی ما روی مهارت تمرینی مسلط نمیشویم.
اما برای چیرگی لازم است دست به تمرین سرسختانه Resistance practice بزنیم. یعنی باید برخلاف تمام گرایشهای طبیعی خودمان عمل کنیم. در مقابل وسوسۀ آسانگیری و تن پروری مقاومت کنیم. عملکرد خودمان را مثل یک منقد بیرونی ارزیابی کنیم. ضعفها و سستیهایمان را ببینیم. همچنین روی وسوسۀ کاهش تمرکز روی کار هم مقاومت کنیم. موقع انجام کار یا تمرین با جدیت و تمرکز دوبرابری فعالیت کنیم. تمرینهای خلاقانه ابداع کنیم. برای تکمیل کارها یا تمرینها فرجه بگذاریم و متعهد شویم در این فرجه کارمان را تمام کنیم.
بیل بردلی(Bill Bradly) سیاستمدار و بسکتبالیست آمریکایی از طریق تمرینات نفسگیر توانست بر سرعت کند، حرکات ناشیانه و پرشهای کم ارتفاعش غلبه کند. او ساعتها در هفته تمرین میکرد و تمرینهای خلاقانه مثل بستن وزنۀ چهار و نیم کیلویی به کفشش و پوشاندن بالاو پایین عینکش موقع دریبل زدن و محدود کردن محدودۀ دید خود، تمرین در مسافرت و در عرشۀ کشتی به کار میبست. با این تمرینها بود که او توانست در زمان دانشجویی به عضویت تیم منتخب آمریکا در آید و سپس بازیکن حرفهای تیم نیویورک نیکس شود.
جان کیتس (Jon Keats) مجبور شد به خاطر کار و تامین مایحتاج خواهر و برادرهایش مدرسه را ترک کند، اما مطالعه را ترک نکرد. او برترین آثار و اشعار نویسندگان و شعرای مطرح قرن هفده و هجده را خواند و به تدریج شروع به نوشتن اشعار خودش کرد. او با الهام از اشعار دیگران شروع به نوشتن ابیاتی در سبکهای مختلف و متفاوت کرد. او سعی میکرد در هر شعری تغییراتی جزئی ایجاد کند و رنگ و بویی از صدای خودش به آن بزند. او برای تکمیل دوره شاگردی سختگیرانهاش به نوشتن اشعار بلند روی آورد. او شعری به بلندای 4000 خط را در فرجهای هفت ماهه سرود. او در مسیر از شعرش متنفر شد اما نوشتن را متوقف نکرد. او در مورد این تجربهاش نوشت: «من با نوشتن اِندی میون با سر به دریا شیرجه زدم؛ همین شد که درک بهتری از آب و صخرههای مجاور و ماسههای کنار ساحل به دست آوردم. در صورتی که اگر میخواستم با فاصله از ساحل، روی چمنها بنشینم و چای بنوشم و به توصیهها و صحبتهای دیگران گوش بدهم، هیچ چیزی دستگیرم نمیشد.»
سی و دوم. ساختن خود در شکستها یک راهبرد دیگر برای شاگردی ایدئال
ما دو نوع شکست داریم. اولین نوع شکست ناشی از قدم برنداشتن برای ایدهمان است. در این نوع شکست چیزی یاد نمیگیرم و در نهایت ویران میشویم.
اما شکست نوع دوم برآمده از عمل کردن و داشتن روحیهای عملگرا و جسور است. اشتباهات، ضعفها و شکستهایمان در این حوزهها دقیقاً فرصتهایی برای یادگیری و آموزش است. این موارد ضعفها و کاستیهایمان را هشدار داده وبه ما نشان میدهند روی چه چیزی کار کنیم. ما نمیتوانیم این اطلاعات ارزشمند را از سایر آدمها به دست بیاوریم، چون آنها اغلب در تحسین و انتقاد سیاستمدارانه عمل میکنند.
ضعفهای موجود در ایدههایمان فقط در حین اجرا آشکار میشود. در حین اجرا متوجه سلیقهی مخاطب میشویم، اینکه آنها دقیقا چه میخواهند و به چه چیزی نیاز دارند.
پس مثل هنری فورد بزرگِ کارآفرین، مخترع، نویسنده و نظریهپرداز آمریکایی که شرکت خودروسازی فورد را در سال ۱۹۰۳ تأسیس کرد، باشیم. او دوبار شکست خورد و اعتبار خود را از دست داد. اما دست از تلاش نکشید.
سی و سوم. ترکیب چرایی و چگونگی تمرینی دیگر در مسیر شاگردی ایدئال
کتاب چیرگی را می خوانم. در” فصل دوم؛ به واقعیت تن دهید: شاگردی ایدئال” بعد از مطالعهی “یادگیری را با ارزشتر از پول بدانید”، “مدام گسترهی افق ذهنیتان را وسیعتر کنید”، “خودتان را از هر نوع پیشداوری کاملا خالی کنید”، “به فرایند اعتماد داشته باشید”، “سختی و فشار مسیر را تحمل کنید”، “خودتان را در شکستها بسازید” به زیر فصل هفتم “چرایی و چگونگی را با هم ببینید” رسیدم.
در این فصل آمده است: «ما آدمها در دو نوع دنیا زندگی میکنیم. یکی دنیای ظواهر بیرونی که شامل تمام چیزهایی است که به عینه میبینیم و جلوی چشم هستند، و دیگری دنیایی که از دید ما مخفی است؛ اینکه آن ظواهر چگونه کار میکنند، آناتومی یا استخوانبندی آنها چگونه است و درون آنها چه اجزایی در کنار هم قرار گرفتهاند و یک کل منسجم را ساختهاند. دنیای دوم به سادگی و به سرعت توجه ما را جلب نمیکند. خیلی سریع متوجه آن نمیشویم و درکش نمیکنیم. محتویات درون آن چیزی نیست که با چشم قابل رؤیت باشد، بلکه فقط برای یک ذهن تربیت شده و واقعیت مدار قابل مشاهده است. حقیقت این است که توجه به این “چگونگی” چیزها بسیار با اهمیت است؛ به محض اینکه این “چگونگی” را درک میکنیم، به روشن بینی می رسیم- چون درون آن اسرار ارزشمندی دربارهی زندگی است، اینکه هر چیزی چگونه حرکت میکند و تغییر مییابد. ما این تفکیک بین «چه چیزی» و «چگونه » what and how را تقریباً دربارهی هر چه در اطرافمان است، انجام میدهیم.»
سانتیاگو کالاتراوا (معمار برجسته، مهندس سازه و مجسمهساز اسپانیایی) در این بخش به عنوان نمونهی کسانی معرفی شده است که تفکیک «چگونه» و «چه چیز» را در معماری کنار گذاشت و موفق شد بینش و شناخت عمیقتر و کامل تری نسبت به زمینهی تخصصیاش به دست بیاورد. با این طرز فکر او به واقعیت، دسترسیِ بیشتری پیدا کرد و همین زمینه سازِ درک فوق العادهء او از ساخت سازهها و ساختمانها شد. به این ترتیب موفق به خلق آثاری بی نهایت مسحور کننده شد، توانست مرزهای مرسوم معماری را جا به جا کند و درکی که در بارهی این حوزه وجود داشت را وسعت ببخشد.
سی و چهار. برای شاگردی ایدئال جستوجوگری و آزمون و خطا را پیدا کنید.
هیچ میدانید «یکی از معانی «هَکر» کسی است که برای سرگرمی یا از روی علاقه و با آزمون و خطا برنامهنویسی میکند و به تدریج تبدیل به یک برنامه نویس ماهر و استثنایی میشود»؟
راهکار هشتم شاگردی ایدئال به این صورت است که تا آنجا که میتوانیم مهارتهای مختلف یاد بگیریم، راهی را انتخاب کنیم که شرایط مطابق با علائق عمیق و درونیمان پیش پایمان میگذارد. در این مسیر در حال اکتشاف خود و ارائهی کارهای با کیفیت باید باشیم. از دنبال کردن یک مسیر شغلی ثابت و از پیش تعیین شده بپرهیزیم. تجربهگرا باشیم و از گشودگی، دسترسی به اطلاعات و فرصتهای مختلف نهایت بهره را ببریم. با شیوهی آزمون و خطا ببینیم کدام رشته یا زمینه یا مهارت ما را بیشتر جذب میکند و با ما تناسب و هماهنگی بیشتری دارد.
پل گراهام به همراه دوستش با آزمون و خطا برنامهی وایاب را که پیشتاز در عرصهی تجارت الکترونیک بود را نوشتند و به قیمت 45 میلیون دلار به یاهو فروختند و Y Combinator -یک سیستم کارآموزی برای کارآفرینان جوان- را راه انداختند.
امت شی آر، یکی از بنیانگذاران پلتفرم پخش زنده ویدئویی توییچ در مورد پل گراهام نوشته است: « مردی که به من یاد داد چگونه بزرگتر فکر کنم و دیگران را برای انجام همین کار ترغیب کنم.
پل از آن دسته افرادی است که می تواند پس از یک مکالمه به شما این احساس را بدهد که کار شما مهمترین چیز در جهان است. این ابرقدرت اوست – همراه با توانایی در تجسم مجدد ایدهها به روشی که دیگران هرگز این کار را نمی کنند. یک روز، در دفتر پل در کمبریج، داشتم در مورد استراتژی کیکو به او می گفتم. ‘میدونی باید چیکار کنی؟’ او گفت. شما باید Kiko را یک تقویم قابل برنامه ریزی بسازید تا هکرها بتوانند انواع رویدادها و محرک های سفارشی ایجاد کنند. این ممکن است اولین قدم به سوی یک سیستم عامل جدید باشد که در طول زمان ساخته شده است. من و هم بنیانگذارانم آماده اجرای این رویا نبودیم و در نهایت پس از راه اندازی تقویم گوگل، Kiko را در eBay به قیمت 258000 دلار به حراج گذاشتیم. اما نگرش پل در انجام کار به من چسبیده است.
او به من اهمیت الهام بخشیدن به مردم برای باور به خود، داشتن ایدههای بزرگ و اینکه با این ایدهها چه کنم، به من آموخت. اکنون، وقتی با تیمهای توییچ ملاقات میکنم، هدف من این است که به آنها کمک کنم ببینند عملکردشان برای توییچ مهم است – و چگونه میتواند به چیزی بزرگتر منجر شود. اگر تیمی احساس کند می تواند دنیا را تصاحب کند، کار خوبی انجام دادهام.»
سی و پنجم. مسئله این است نبوغ یا شاگردی ایدئال ده ساله؟
اگر تصور میکنیم افراد مشخصی در طول تاریخ بودهاند که از همان ابتدا نبوغ و استعداد ذاتی داشتهاند و دورهی شاگردی را طی نکردهاند یا آن را میانبر زدهاند، باید بدانیم که تصورمان اشتباه است.
جناب موتزارت حداقل ده سال مشغول فعالیت در زمینهی آهنگسازی و نوشتن موسیقی بوده که توانسته بدرخشد.
یا جناب انشتین اولین آزمایشها و تجربههای ذهنی جدی خودش را در سن شانزده سالگی شروع کرد و ده سال بعد توانست اولین نظریهی خود با عنوان را تحت عنوان نسبیت را ارائه کند.
خلاصه در جمع بندی بخش شاگردی ایدئال باید گفت: «هیچ راهی برای میانبر زدن یا پیچاندن دورهی شاگردی وجود ندارد. مجاورت بلند مدت با یک رشته یا فن چیزی است که در مغز ما نهادینه شده و به سرشت و ماهیت آن وابسته است. این تمرینِ مستمر و طولانی مدت باعث میشود سختترین مهارتها در وجود ما نهادینه شود و با آن احساس یکی بودن کنیم. این گونه ذهن از تمرکز روی فعالیت آزاد میشود و میتواند وارد مرحلهی خلاقیت و عمل کردن شود. اینکه ذهن شما دنبال میانبر یا سریعتر رد کردن دورهی شاگردی بگردد، باعث میشود دستتان از هر گونه استادی و چیرگی کوتاه بماند؛ چون این طرز فکر اساتید برجسته و کسانی که کارهای بزرگ میکنند نیست.»
هاکوئین زنجی، استاد ذن هم گفته است درخت قطور را با یک دو ضربه نمیشود انداخت. اما اگر با مداومت به ضربه زدن ادامه دهید درخت بلاخره یک روز میافتد.
سی و ششم. قدرت اساتید را از آنِ خود کنید: نیروی راهبری
این بخش از لزوم جستوجوی راهبر مناسب سخن میگوید. این که عمر کوتاه است و نمیشود آن را با سردرگمی بین منابع آموزشی مختلف هدر داد.
برقراری رابطهی راهبر- شاگرد یکی از موثرین و کارآمدترین اشکال یادگیری دانسته میشود. به واسطهی یک رابطهی عمیق و معنادار با راهبری هماهنگ میتوانیم فکر او را جذب کنیم و دانش و اطلاعات او را درونی و نهادینه کنیم. سپس به راهمان ادامه دهیم و زیر سایهی راهبر یا راهبران نمانیم.
کاری که مایکل فارادی- Michael Faraday) (شیمیدان و فیزیکدان تجربی که بیشتر به سبب نوآوریهایش در الکترومغناطیس و الکتروشیمی مشهور است- کرد و در طی دورهی شاگردیاش در صحافی با متنی در مورد الکتریسیته آشنا شد و هر طور بود خود را به دیوی شیمیدان رساند. با زحمت و کمک تقدیر توانست وارد آزمایشگاه صنعتی شود و شاگردی دیوی را بکند. او میدید که دیوی از یک فرضیه ساده که در ذهنش ساخته بود روشی پیدا کرد که ایدهی او را به طور عینی و ملموس ثابت میکرد، طوری که جای هیچ توضیح دیگری باقی نمیگذاشت. این یک طرز فکر کاملاً خلاقانه بود که منشا قدرت دیوی در علم شیمی بود.
فارادی پس از تسلط در علمش فرصتی پیدا کرد و از راهبر متوقعش جدا شد و از این فرصت حداکثر استفاده را برد.
سی وهفتم. چرا به راهبر در مسیر چیرگی نیازمندیم؟
«بانوانی که سر میز نشسته بودند، نقاش جوان را به خاطر نقاشی پرترهای که کشیده بود تحصین میکردند. آن ها میگفتند: «چیزی که از همه تعجب آورتر است، این است که او همه چیز را خودش به تنهایی یاد گرفته است.» این را میشد از نقاشی دستهای سوژه فهمید، چون آن قدرها هنرمندانه و باظرافت کشیده نشده بودند. گوته گفت: «بله متوجه هستم که این نقاش استعداد خوبی دارد. اما با این حال نباید او را تحسین کنید! بلکه برعکس، باید سرزنشش کنید که چرا خودش به تنهایی همه چیز را یاد گرفته است. یک فرد با استعداد، برای این زاده نشده است که به حال خودش رها شود و همه چیز را به تنهایی بیاموزد، بلکه او باید خودش را وقف هنر کرده و سراغ اساتیدی برود تا او را تبدیل به موجودی ارزشمند و پرفایده کنند.»
– یوهان پتر اکرمان، گفتوگوهایی با گوته
ما به چند دلیل نیاز به استاد داریم:
یکم. یادگیری نیازمند احساس تواضع و فروتنی است. حتمن افرادی پیدا میشوند که دانش آنها در زمینهی تخصصی ما، بسیار بیشتر و عمیقتر از دانش خودمان است. برتری این افراد به دلیل استعداد ذاتی یا داشتن رانت و امتیازات ویژه نبوده، بلکه ماحصل زمان و تجربه اندوزی است.
دوم. در اوایل ورودمان به یک شغل تمام دغدغهی ما باید کسب معلومات عملی و کاربردی به مؤثرترین شیوهی ممکن باشد. این نیازمند به داشتن اساتید یا راهبرانی است که صلاحیت علمیشان را بپذیریم.
سوم. عمر ما کوتاه است و وقت و انرژی محدود و مشخصی داریم. استفاده از کتاب و توصیههای دیگران مثل هندوانهی در بسته است و ممکن است از آن نتیجه نگیریم.
چهارم. ما وقتی راهبر داریم به طور فشرده و متمرکز شروع به یادگیری میکنیم، کمتر دچار حواسپرتی میشویم و وقفه و پراکنده کاریمان کمتر میشود.
پنجم. روی مؤلفهی «منفعت طلبی» یا «شخصیت طلبی» فردی که در نظر داریم به عنوان استاد انتخاب کنیم، کار کنیم. تقریبن تمام اساتید و افراد قدرتمند و صاحب نفوذ با مشکل «وقت» برای رسیدگی به کارها و همچنین حجم زیادی از اطلاعاتی مواجه هستند که باید از این طرف و آن طرف دریافت کنند. اگر بتوانیم به آنها نشان دهیم که میتوانیم در منظمتر کردن وقت و برنامه و سازمان دهی اوضاعشان به آنها کمک کنیم، احتمالن بتوانیم توجه آنها را به خود جلب کنیم.
ششم. تا میتوانیم دنبال ایجاد رابطهای حضوری و نزدیک با راهبر باشیم.
هفتم. بهترین حالت این است که در هر زمان، فقط یک راهبر داشته باشیم.
هشتم. هر زمان که کاملن دانش و خرد راهبر را درونی کردیم و به خودمان جذب کردیم به تدریج راه خودمان را به سمت استقلال هموار کنیم.
سی و هشتم. چند نکته در باب انتخاب راهبر بر اساس نیازهای شخصی و گرایشهای درونی
– انتخاب راهبر مناسب بیش از آنچه تصور میکنید، اهمیت دارد.
– خیلی از مردم اشتباه میکنند و راهبرشان را با معیارهای سطحی برمیگزینند. باسوادترین، خوشمشربترین، یا قدرتمندترین اشخاص لزوماً برای راهبری مناسب نیستند.
– برای انتخاب راهبر و استاد مناسب، سه عامل را باید در نظر بگیرید: گرایشهای درونیتان، مأموریت زندگیتان و همچنین جایگاه مدنظرتان در آینده. راهبری که انتخاب میکنید باید به طور استراتژیک با این سه ویژگی منطبق باشد.
– اگر مسیری که در آن قدم گذاشتهاید مسیری انقلابی است، راهبر شما باید فردی گشوده و اهل رشد و پیشرفت باشد و سلطه جو و کنترل کننده نباشد.
– فرانک لوید رایت – Frank Lloyd Wrightزادۀ ۸ ژوئن ۱۸۶۷ – درگذشتۀ ۹ آوریل ۱۹۵۹- معمار، طراح داخلی، آموزگار و نویسندۀ اهل ایالات متحدۀ آمریکا بود. دوران فعالیت او بیش از ۷۰ سال طول کشید، که آثار او شامل طراحی بیش از 1000 بنا است که ۵۳۲ تا از آنها کامل شدهاند. فرانک که دنبال انقلاب عظیم در معماری بود کار در شرکت پر آوازه و برجستۀ جوزف لایمن سیلزبی را رها کرد و لوئیس سالیوان را که به هنر و فلسفه علاقه داشت را به استادی انتخاب کرد و دست راست سالیوان شد. تا زمان اخراجش به علت برداشتن پروژههای شخصی و خارج از چارچوب شرکتی، توانست طی پنج سال درسهایی در زمینۀ معماری مدرن از سالیوان بیاموزد که کس دیگری نمیتوانست عهدهدار این امر شود.
– اگر ایدئالهای شما به گونهای است که بیشتر به سبکی نامتعارف و غیر مرسوم گرایش دارید، راهبرتان باید کمکتان کند تا ویژگیهای خاص و متمایز و گاه نامتعارفتان را به چیرگی تبدیل کنید.
– وی. اس. راما شاندران یا همان ویلایانور راماچاندران Vilayanur Subramanian Ramachandran (متولد ۱۰ اوت ۱۹۵۱) یک عصبشناس آمریکایی هندیتبار است. او به خاطر آزمایشها گسترده و نظریههایش در زمینۀ عصبشناسی رفتار، از جمله ابداع جعبۀ آینه شهرت پیدا کردهاست. او استاد برجسته روانشناسی در دانشگاه کالیفرنیا است. راماشاندران که سرشار از حس جستوجو گری برای یافتن حقیقت بود توانست ریچارد گریگوری استاد دانشگاه بریستول را به عنوان راهبری مادام العمر پیدا کند که راهنما و الهام بخش او باشد. کتاب مغز سخن چین وی. اس راماچاندران در اپلیکیشن طاقچه موجود است.
– کارل گوستاو یونگ Carl Gustav Jung زادۀ ۱۸۷۵ – درگذشته ۱۹۶۱ . فیلسوف و روانپزشک اهل سوئیس بود که با فعالیتش در روانشناسی و ارائۀ نظریاتی تحت عنوان روانشناسی تحلیلی شناخته میشود.
– اگر شما هم مثل یونگ سردرگماید و در بارۀ مسیرتان دو دل هستید، بهتر است کسی را انتخاب کنید (مثل فروید) تا کمکتان کند که درباره مسیر به وضوح و قطعیت دست یابید، طوری که مطمئن شوید چه میخواهید. اگر استادتان فردی برتری طلب و سلطه جوست از همان ابتدا فاصلهِی عاطفی بیشتری با استادتان ایجاد کنید.
– یوکی ماتسواُکا Yoky Matsuoka متخصص رباتیک گوگل تا میتوانست در اطراف رادنی بروکس، استاد روباتیک MIT پرسه میزد و سعی میکرد روش و مدل تفکر او را یاد بگیرد. شیوۀ بروکس با منشِ مستقلِ ماتسواُکا همخوانی داشت.
– نیروی راهبر برای ما تداعی کنندهی نیروی والدی و به طور ویژه نیروی پدری است. ما در انتخاب اساتید و راهبران آزاد هستیم. با انتخاب درست دنبال استادی باشیم که برایمان حمایت، اطمینان درونی یا هدایت در مسیر درست ارائه کند و فضا برای کشف کردن چیزها به شیوۀ خودمان بدهد.
سی و نهم. باید بدانیم دستیابی به چیرگی نیازمند سرسختی و سماجت وهمچنین اتصال پیوسته با واقعیت است.
باید بدانیم چیزی که در بلندْمدت بیشتر به ما آسیب میزند، ملاحظهکاریها و نگرانی از رنجیدن مان است. این ملاحظهکاریها باعث میشود نتوانیم پیشرفتمان را اندازهگیری کنیم، متوجه نشویم در کجای زندگی هستیم، به کجا میخواهیم برویم، کدام ضعفها را باید برطرف کنیم و همهی اینها یعنی ما نظم و انضباط شخصی را یادنخواهیم گرفت. چون بازخوردی واقعبینانه دریافت نمیکنیم و به درستی با خودمان مواجه نمیشویم.
راه حل، داشتن راهبری است که میزان پیشرفتمان را برآورد میکند، ضعفها و کاستیهایمان را به طور شفاف و بیغرض یادآوری میکند و مصائب و سختیهایی که برای پیشرفت باید از آنها عبور کنیم را برایمان ترسیم میکند.
هاکوئین زنجی (البته در گوگل Hakuin Ekaku عنوان شده) استاد ذن هم با پذیرش انتقادات تند شُجو رُجین و استقامت و پایداری توانست در نهایت به معرفت حقیقی و برتر دست یابد.
چهلم. ایدههای راهبرتان را به سطحی بالاتر ارتقاء دهید.
به عنوان کسانی که دورههای شاگردی مختلفی را طی میکنیم با یک دوراهی طرف هستیم. از طرفی برای یادگرفتن از اساتید، باید ذهنی باز و گشوده داشته باشیم و از طرف دیگر فضای درونی برای پرورش خلاقیت و صدای خودمان داشته باشیم.
در این دوراهی باید مانند گلن هربرت گولد – نوازنده پیانو اهل کانادا- باشیم که بنا را بر این گذاشت تا به تمام حرفها و ایدههای استادش آلبرتو گِرِرو گوش دهد و آنها را بیازماید. اما هنگام اجرا، این ایدهها را با ظرافت و همراستا با علاقه و رغبت خودش اندکی تغیر میداد تا با روحیه و سبک شخصی او نزدیکتر شوند. این کار باعث میشد او احساس کند امضای خودش را پای کار گذاشته است.
چهل ویکم. ایجاد رابطهای دو سر سود با راهبر
داستان ایجاد رابطهی دو سر سود به شاگرد فردی روچ مربی بوکس (نکته شانزدهم قصهی فردی روچ) به نام مانی پاکیائو Manny Pacquia مبارز پر وزن 55 کیلویی و چپ دست اهل فیلیپین برمیگردد.
او برخلاف دیگر شاگردهای روچ تا به درجهای از رشد رسید مربیاش را ترک نکرد. او با ارزانی احترام و تحسین خود، نسبت به دستورالعملها و آموزشهای او فرمانپذیر و شنوا بود. اینگونه توانست احترام روچ را به خود جلب کند و روچ با گشودگی ذهنی بیشتری با او برخورد کند. او مهارتهایش که بالا رفت، توانست در بارهی خود و نیازهایش صحبت کند و ابعاد بیشتری از خود را به راهبرش ارائه کند. رفته رفته توانست پیشنهاداتی به روچ ارائه دهد و دربارهی استراتژیهای روچ بازخوردهایی دهد و بسته به شرایط مسابقه تغییراتی در آنها ایجاد کند. کار به جایی رسید که خود او هم داشت از پاکیائو یاد میگرفت و رابطهی سابقاً معلمی- شاگردی آنها تغییر شکل داده وبه رابطهای پویا و زاینده تبدیل شده بود.
با این سبک تمرین، روچ توانست از شاگرد تک بعدی و ناشناختهاش، بزرگترین بوکسور در آن رده و نسل را بسازد.
پس رابطهی استادی و شاگردی را به رابطهای پویا و دوسویه تبدیل کنیم.
چهل و دوم. روی دیگر سکهی راهبر داشتن.
یکم. «الگو قرار دادن یک شخص و یادگیری از او، یعنی پذیرفتن اقتدار و توانایی آن شخص در انجام مهارت. شما از راهبر پیروی میکنید چون به روشِ او برای انجام کارها اطمینان دارید، حتی اگر واقعا متوجه نشوید آیا شیوهی او اثر بخش هست یا خیر، اما باز هم به او اعتماد میکنید. با نگاه کردن به روش راهبر و سر لوحه قرار دادن او …. شاگرد به تدریج فوت و فن و قوانین کار را یاد میگیرد، حتی اصول و قوانینی که هنوز برای خودِ راهبر آشکار نشدهاند.»
مایکل پولانی
دوم. اگر هیچکس را نمیتوانید پیدا کنید که نقش استاد یا راهبر را برایتان ایفا کند و این خودتان هستید که باید به تنهایی وارد گود شوید، مانند ادیسون عمل کنید.استقلال فردی و اتکا به خود را افراطی پرورش دهید. یعنی مطالعه را به عادت دائمی خود تبدیل کنید و تا میتوانید آنچه را میآموزید را در میدان عمل تجربه کنید و به اجرا بگذارید. افراد برجسته را الگوی خود قرار دهید. ایدهها را در زندگی خود درونی کنید.
سوم. توماس آلوا ادیسون (1931-1847) هیچ شانسی برای دریافت تحصیلات رسمی نداشت. هیچ کس هم سر راهش قرار نگرفت تا برایش معلمی کند و راه و چاه را نشانش دهد. اما وارد هر شهری که میشد به کتابخانهی محل میرفت و زمان زیادی را در آنجا میگذراند.
ادیسون با کمک کتابِ “پژوهشهای تجربی در باب الکتریسیته”ی مایکل فارادی انسجام فکری بیشتری در خصوص مسائل علمی پیدا کرد. ادیسون آزمایشاتی را که در کتاب، توسط این استاد بزرگ، شرح داده شده بودند را اجرا و در کنار آن سعی کرد ذهنیت فلسفی فارادی به علم را نیز به خوبی جذب کند.
ادیسون به مدت ده سال و از طریق مطالعهی کتابها، آزمایشهای تجربی و همچنین تجربهگرایی و اقدام، با جدیت و سختگیری مشغول آموزش خود بود؛ تا اینکه بعد از طی کردن این سالهای خود آموز تبدیل به یک مخترع شد.
چهل و سوم. به کار بردن هوش اجتماعی و دیدن آدمها همان طور که هستند.
در نکتهی بیست و نهم و با ارزش دانستن یادگیری از پول؛ بنجامین فرانکلین به عنوان یک نویسنده، چاپخانهدار، طنزنویس، نظریهپرداز سیاسی، سیاستمدار، فراماسون، رئیس پست، دانشمند همهچیزدان، مخترع، فیزیکدان، فعال مدنی، مرد سیاسی و دیپلمات معرفی شد.
در این بخش یعنی پیشدرآمد فصل 4، تکینک هوش اجتماعی و دیدن آدمها آن طور که هستند؛چیزی که باعث موفقیت جناب فرانکلین شده است مورد بحث قرار میگیرد.
اولین تجربهی فرانکلین در استفاده از این تکنیک در کار با برادرش بود که وقتی برادرش نخواست او به عنوان نویسنده در چاپخانهاش کار کند، فرانکلین در قالب یک شخصیت خیالی به نام سایلنس دوگود که خانم بیوهی جوانی بود به برادرش نامه نوشت که این نامهها در روزنامهی برادرش چاپ شد و خیلی هم مشهور شد. وقتی که فرانکلین ماجرا را برای برادرش تعریف کرد، برادرش جمیز بسیار عصبانی شد و رفتاری سرد و غیر منصفانه با فرانکلین داشت که باعث شد او چاپخانهی برادرش را ترک کند. پس از چند تجربهی ناموفق کاری فرانکلین تصمیم گرفت به طور جدی دربارهی مسئله فکر کند تا ببیند مشکل از کجاست تا اینکه متوجه یک تناقض آشکار در خودش شد: وقتی سرگرم کار بود، هیچ مشکلی وجود نداشت، او در کارش کاملا عاقل و واقعنگر بود و همیشه دنبال این بود که خودش را بالا بکشد. اما وقتی با مردم سروکار داشت قضیه کاملا برعکس میشد! او در ارتباط با آدمها مغلوب هیجاناتش میشد و ارتباط با واقعیت را از دست میداد.
بنابراین او تصمیم گرفت همچنان که در ساختن شخصیت خیالی خانم گوردون به عمق آن شخصیت نفوذ کرده بود و میتوانست درون آن را ببیند، حتی به جای او فکر کند و فکرش را بخواند، طوری که انگار یک شخصیت واقعی و زنده است؛ این مهارت را در ارتباطات روزمرهاش هم استفاده کند و با مسلط شدن به ذهن آدمها و درونیات آنان، مقاومت آنها را بشکند یا مانع نقشههای بدخواهانهی آنها شود.
فرانکلین این مهارت و حربه را نه تنها در ارتباطات اجتماعی و کاریاش استفاده کرد، بلکه در سیاست هم وقتی به عنوان نمایندهی دولت وقت به فرانسه فرستاده شد، به کار برد. فرانکلین هر جا میرفت ظاهر، خلقیات و رفتار بیرونیِ مردمان آنجا را به خودش میگرفت تا بتواند سریعتر راهش را در میان آنان باز کند. او نسخهی آمریکایی از یک شهروند فرانسوی شده بود تا به این ترتیب از سد خودشیفتگی معروف آنان عبور کند و در نظرشان خوشایند و پذیرفتنی بیاید.
این گونه بود که فرانکلین توانست فرانسه را به متحد نظامی آمریکا تبدیل کند و ضمناً حمایتهای مالی لازم را نیز از پادشاه خسیس فرانسه به دست بیاورد. گرچه مردم آمریکا فکر میکردند فرانکلین دچار فساد رفتاری و انحراف یا تغییر در منش اصلیاش شده است.
چهل و چهارم. تعریف نگرش ساده لوحانه و راه حلِ آن یعنی هوش اجتماعی و دیدن آدمها همانطور که هستند.
ما تا بزرگ شویم سالها، سایر آدمها را از دریچهی نیازهای هیجانی و عاطفیمان دیدهایم، به این رویه خو گرفتهایم و ترک آن برایمان دشوار است. اسم این وضعیتْ نگرش ساده لوحانه است. این نگرش ما را به افرادی بیش از حساس و آسیبپذیر تبدیل میکند.
اما ما برای اینکه واقعاً فردی دلنشین باشیم و رفتار اجتماعیمان اثر بخش باشد، باید مردم را به خوبی بفهمیم، و برای اینکه آنها را بفهمیم لازم است از دنیای درونیمان بیرون بیاییم و کاملاً وارد دنیای آنان شویم.
نام این فرایندِ دیدن دیگران هوش اجتماعی نامیده میشود. بنابراین هوش اجتماعی یعنی کنار گذاشتنِ تمایل به آرمانی دیدن دیگران و مشاهده و پذیرش افراد، به همان شکلی که واقعاً هستند.
تا زمانی که نپذیریم نگاه ما به آدمها تحت تاثیر نگرشی ساده لوحانه است، در رسیدن به هوش اجتماعی مشکل خواهیم داشت. ما اغلب در موقعیتهای برخورد با افراد مافوق در حال بازسازی و نمایش مجدد واکنشهایی هستیم که در کودکی به والدینمان نشان میدادیم. این امر به عادت ما در آرمان سازی یا برعکس پلیدپنداری طرف مقابلمان برمیگردد. باید مراقب باشیم که نکند به خاطر جبرانِ سادهلوحی قبلیمان، افراط کنیم و نسبت به آدمها با بدگمانی رفتار کنیم. ما تماشاگرِ کمدی انسانی هستیم، و هر چقدر شکیباتر باشیم، توانمندی فوقالعادهای در فهم آدمها و تاثیرگذاری روی رفتار آنها، در مواقع لزوم به دست خواهیم آورد.
در آخر باید بدانیم که هوش اجتماعی از دو جزء تشکیل شده است. قسمت اول دانشی است که آن را تحت عنوان فهم دقیق از سرشت انسان میشناسیم. یعنی مهارت شناخت آدمها، خواندن آنچه در ذهنشان میگذرد، فهم اینکه دنیا را چگونه میبینند و شناخت خصوصیات فردی هر کدام از آنها. قسمت دوم دانشی است که آن را تحت عنوان فهم عمومی از سرشت انسان نامگذاری میکنیم که منظور از آن شناخت الگوهای رفتاری عمومی و مشترک در میان انسانهاست و لزوماًبه یک فرد محدود نمیشود. ما برای چیرگی یافتن باید روی هر دو جنبه مسلط شویم.
چهل و پنج. فهم دقیق سرشت انسان- شناخت آدمها
زمانهایی که غرق در درون خودمان نیستیم و برعکس توجهمان عمیقاً معطوف به طرف مقابل است، به سطح خاصی از ارتباط دست پیدا میکنیم که جنس آن تا حد زیادی غیر کلامی است و در عین حال کاملاً موثر و کارگشاست.
ابتدا باید به کلماتی که مردم میگویند کمتر اهمیت دهیم و توجه اصلی را به تن صدا، نگاه چشمان و زبان بدن افراد معطوف کنیم. گفتگوی درونیمان را خاموش کنیم و به دقت به طرف مقابل توجه کنیم تا نشانهها و سرنخها را دریافت کنیم.
بیطرفیمان را حفظ کنیم و موقعیت را به طور عینی و شفاف ارزیابی کنیم. وارد تحلیل و تفسیر و برچسب زدن و قضاوتِ افراد در لحظهی ارتباط نشویم چون وارد گفتو گوی درونی با خودمان میشویم و پیوند و اتصال در لحظه با افراد از بین میرود.
بعد از کمی آشنایی با افراد سعی کنیم تجسم کنیم وارد دنیای ذهنی آنها شدهایم و دنیا را از دریچهی دید آنها نگاه کنیم. خودمان را در شرایط و موقعیت فرد قرار دهیم و آنچه را که او احساس میکند را احساس کنیم. به دنبال تجربههای هیجانی و عاطفی مشترک با او باشیم. هدف تقویت مهارت هم احساسی در خودمان و داشتن ارزیابی واقعبینانهتر از دنیای ذهنی و شخصیت واقعی افراد است.
اینکه خودمان را در ذهن دیگران قرار دهیم و با نگرش آنان به دنیا نگاه کنیم، تمرین فوقالعادهای است برای خاموش کردن گفت و گوی درونی و افکار خودمان؛ این به نوبهی خود باعث میشود دچار سوگیری نشویم و در دام طرز فکری ثابت و منجمد دربارهی آدمها نیفتیم.
مشاهدهگری آگاهانه هم داشته باشیم. به رفتارها و تصمیمات سایر افراد دقت کنیم،تا به انگیزههای پنهان پشت تصمیمات و اقدامات آنها پی ببریم. اقدامات عملی و ملموس افراد حرفهای بیشتری دربارهی شخصیت واقعیشان بیان میکند تا کلمات و جملات زیبایشان.
توجه به رفتارهای کمتر تکرارشونده مثل پرخاشگری، رفتار و واکنش در شرایط استرس مهم است چون صورتکی که بر چهره زدهاند در این مواقع از بین میرود. توجه به سرنخها و کشف راز آن هم مهم است.
از قضاوت افراد صرفاً با یک دیدار یا تحت تأثیر از آنان بپرهیزیم. باید باگذشت زمان و در خلال مراودههای طولانی آدمها را بشناسیم، تا تصویر حقیقی از شخصیت آنان پیش چشممان شکل بگیرد.
در نهایت توجه داشته باشیم که هدف، شناخت خصوصیات منحصر به فرد آدمها، علت تمایز آنان از بقیه و ارزشهای محوری آنان است. هرچقدر بیشتر بتوانیم دربارهی گذشتهی آدمها و طرز فکر آنها بیندیشیم به شکل عمیقتر به روح و جان آنان وارد خواهیم شد. انگیزههای درونی آنان را بهتر خواهیم فهمید و خواهیم توانست اقدامات بعدی آنها را پیشبینی کنیم و متوجه شویم بهترین راه برای اینکه افراد را به متحد خود تبدیل کنیم چیست. در این صورت دیگر در یک اتاق تاریک نیستیم.
توجه داشته باشیم آدمها مثل رودخانه ساری و جاریاند، نباید بگذاریم ذهنیت ما دربارهی آنها مثل نوشتههای روی سنگ، ثابت و بدون تغییر بماند. باید به طور مداوم مشاهدهگر رفتار آنان باشیم و ادراک خودمان را از آنها به روز نگهداریم.
چهل و ششم. آشنایی با هفت واقعیت کشنده در سرشت انسان از ملزومات هوش اجتماعی
پرورش هوش اجتماعی فقط برای مدیریت بهتر روابط با سایر آدمها نیست، بلکه به دست آوردن آن تأثیر بسیار قابل ملاحظهای روی شیوهی تفکر و در مجموع بهبود خلاقیتمان خواهد داشت. الگوهای رفتاری مثبت و منفی در افراد بشر وجود دارد که فارغ از فرهنگ و زمان، در بین افراد بشر مشترک و فراگیرند. هفت واقعیت کشنده وجود دارد که لازم است ما با آنها و نحوهی برخورد با آنها آشنا شویم تا بتوانیم وجود آنها را در دیگران تشخیص دهیم و حتی قبل از آن، از کارهایی که منجر به فعال شدن این ویژگیها در دیگران میشوند، خودداری کنیم.
1- حسادت: آدمهایی که هنوز در مراحل ابتدایی آشنایی با شما هستند، اما با وجود این مدام از شما تعریف و تمجید میکنند، یا رفتاری بیش از حد دوستانه با شما دارند، اغلب حسودند و با هدف آسیب رساندن به شما نزدیکتان میشوند. بسیار مراقب باشید که هرگز لاف موفقیتهایتان را نزنید و خودستایی نکنید و اگر لازم است دربارهی دستاوردهایتان حرف بزنید، بیشتر سهم آن را به عوامل دیگر مثل شانس ربط دهید.
2- دنباله رو بودن: گروه برای ما استانداردهایی وضع کرده است و انتظار دارد گام به گام با همین استانداردها پیش برویم. این باعث میشود اکثریت افراد تن به پیروی و دنباله روی از همین استانداردهای نانوشته بدهند که عموماً بازتابی از نظرات مرد یا زنی است که در راس گروه قرار گرفته است. درون هر گروه هم تعدادی از افراد هستند که در حکم ناظر و ارزیابِ درستی و غلطی رفتار دیگران ظاهر میشوند، اینها میتوانند افراد خطرناکی باشند. اگز ذاتاً فردی یاغی و متفاوت با اکثریت هستید باید مراقب باشید آشکارا و با صراحت روی این تفاوت تأکید نکنید، خصوصاً در دوره یادگیری.
3- ذهنیت انعطاف ناپذیر: مردم از یک سری چارچوبها و رویهها دنبالهروی میکنند، بدون این که دلیل و چرایی آن را بدانند. بهترین استراتژی ممکن این است که انعطافناپذیری و بسته بودن ذهن افراد را بپذیرید و با آن کنار بیایید، حتی در ظاهر نیاز آنان به نظم و چارچوب را محترم بشمارید. اما در درون، باید همیشه ذهنی باز و پذیرا داشته باشید، عادتهای بد و ناکارآمد را کنار بگذارید و به طور آگاهانه سراغ ایدهها و روشهای جدید و تازه بروید و دانستههای قبلی تان را نو کنید.
4- خود محوری: ما در محیط کار، بیش و پیش از هر چیز، به منفعت خودمان فکر میکنیم. مسئله اینجاست که آدمها در ظاهر طوری وانمود میکنند که گویی در تصمیمات و انتخابهایشان پای نفع شخصی در میان نیست یا لااقل آن را پنهان میکنند. زمانی که از کسی درخواست کمک یا حمایت دارید، باید از دریچهی چشم آنها به دنیا نگاه کنید و نیازهای آنان را شناسایی کنید. باید در ازای کمک آنان، چیزی ارزشمند به آنها بدهید.
5- راحت طلبی: همهی ما تمایل داریم یک شبه راه صد ساله را طی کنیم، اما این تمایل و بیقراری را مهار میکنیم. اما افراد راحت طلب از شما دعوت میکنند تا در پروژههای آنان «مشارکت» و «همراهی» داشته باشید، و بعد که وارد کار میشوید، میفهمید حجم عمدهی سختکاریها بر دوش شماست؛ اما موقع تقسیم سود، آنها به اندازهی شما سهم میبرند. در برابر این آدمها، بهترین راه چاره، تدبیر و احتیاط است. ایدههایتان را برای خودتان نگه دارید، یا حداقل جزئیات آنها را مخفی کنید تا دزدیدن ایدهتان عملاً غیر ممکن شود.
6- دمدمی بودن: ما به میزان زیادی تحت فرمان عواطف و هیجاناتمان عمل میکنیم. اطرافیمان هم. آنها بسته به حس و حالشان در لحظه، روز به روز یا حتی گاهی ساعت به ساعت نظرشان را دربارهی موضوعات تغییر میدهند. بهترین کار این است که درجاتی از بیاعتنایی و تأثیرپذیری نسبت به عواطف و حال و هوای متغیرِ آدمها را در خودتان پرورش دهید و ضمناً فاصلهی احساسی شخصی را با آنان حفظ کنید، این کار باعث میشود میانهی راه گیر نیفتید.
7- پرخاشگریِ منفعل: ریشهی تمام پرخاشگریهای منفعل آدمها ترسِ آنان از مواجههی مستقیم است. همهما به میزانی رفتارهای منفعل- پرخاشگر داریم. به تعویق انداختن پروژهای که برعهدهی ماست، دیرآمدن سرقرارها، طعنههای نیش دار؛ این ها همه اشکال رایج پرخاشگری منفعل- به میزان کم – هستند. اما در اطراف ما آدمهایی هستند که به معنای واقعی کلمه در رفتارهای منفعل- پرخاشگر به درجهی استادی رسیدهاند و حقیقتا میتوانند به این وسیله، زندگی شما را متلاشی کنند. بهترین دفاع این است که پیش از آن که دیر شود، این تیپ افراد را شناسایی کنید و از آنها فاصله بگیرید، گویی طاعون دارند.
خلاصه از مهارتهای اجتماعی و ارتباط با مردم با توجه به خصوصیات آنها غافل نشوید تا قدرتهای خلاقانهی شما به حداکثر ظرفیت برسند و به خوبی شکوفا شوند.
چهل وهفتم. راهبردِ حرف زدن از طریق کار برای به دست آوردن هوش اجتماعی
ایگناتس زمل وایس پزشکی که متوجه شد زنان از طریق زخمهایشان توسط دستهای آلوده پزشکان به تب زایمان مبتلا میشوند و میمیرند. اما چون تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، حقیقت بود و بس،کلاین استادش را از خود فراری داد و دشمنی او را برانگیخت و آن قدر به جرو بحث ادامه داد که از بیمارستان دانشکده وین اخراج شد. او به هیچ وجه نسبت به اهمیت متقاعدسازی و تاثیرگذاری روی دیگران واقف نبود و به این موارد کاملا بی توجهی میکرد. برای همین هم در سن چهل و هفت سالگی در حالی که بی پول بود و از طرف همه رانده شده بود بعد از مدتی بیماری از دنیا رفت.
ویلیام هاروی مخترع کار قلب و گردش خون در بدن فهمیده بود که لازم است خودش را عزیز دردانهی دیگران کند. دیگران را در کارش مشارکت میداد و آنها را از نظر احساسی به نظریهاش دلبسته میکرد. او نتایج کارش را در کتابی تفکر برانگیز و با تقدیم به پادشاه چارلز اول مستدل وهمه فهم و آسان منتشر کرد. بعد در سکوت نشست و منتظر شد تا کتاب جای او حرف بزند. او با شرکت نکردن در بحث ها و مجادله های کم ارزش، برای ابلهان خوراک فراهم نکرد و همین شد که مخالفان نظریهی او یکی یکی، خودشان عرصه را ترک کردند و کنار کشیدند. طوری که تا زمان مرگ هاروی در سال 1657 نظریهی او در تئوری و عمل مورد پذیرش جامعهی پزشکی قرار گرفته بود.
باید متوجه باشیم که کارِ ما تنها وسیله و عالیترین ابزاری است که برای ابراز هوش اجتماعیمان در اختیارمان قرار گرفته است. پس باید در کارمان دقیق و کارآمد باشیم. آنچه مینویسیم و ارائه میکنیم شفاف و قابل فهم باشد. مردم را درکارها و پروژههایمان مشارکت داده و آنها را در جریان بگذاریم. خودمان را درگیر تنگ نظران نکرده و انرژیمان را بیهوده هدر ندهیم. متمرکز باقی بمانیم و از طریق کارهایمان در اجتماع حرف بزنیم.
چهل و هشتم. ساختن تصویر اجتماعی درست از خود.
ترسیتا فرناندز Teresita Fernandez خالق مجسمه سراب آیینهای سالها شبانه (21 تا 2 -3) در کارگاهش مشغول کار بود و روزها میخوابید. به تدریج مهارتهای او افزایش یافت و موفق شد به تسلط خوبی در این حوزه دست پیدا کند. او با هر بار ساختن مجسمهها و سازههای هنری احساس میکرد خودش را بازآفرینی میکند.
مجسمههای او جلوهی فوق العادهای داشتند و بازتابی از قدرتی بودند که او آرزو داشت به نمایش بگذارد. جثهی کوچک و زنانهی او با آثارش که اندازهای بزرگ داشتند، یک پارادوکس چشمگیر ایجاد کرده بود. فرناندز با صحبت نکردن از روش کاریاش و فرایندی که طی کرده بود، فضایی رازآلود و مبهم و البته سوال برانگیز در اطراف خودش خلق کرد.
او برای پیشگیری از شکل گیری تصویری ذهنی از او پیرامون «یک زن زیبا و جذاب» به شیوهی خاصی در اجتماع ظاهر میشد که به خوبی با خصوصیاتش تناسب داشت. او با لحنی با جرئت و قاطعانه حرف میزد و از جایگاه فردی صاحب قدرت و اقتدار دربارهی محتوای کارش صحبت میکرد، ضمناً، همچنان چیزی دربارهی جزئیات کارش نمیگفت و آن را به صورت یک راز نگه میداشت.
تصویری که از خودمان در ذهن مردم و برای اجتماع خلق میکنیم نقشی تعیین کننده و کلیدی در موفقیت ما و در رسیدن به چیرگی و برتری ایفا میکند.
ساخت یک پرسونای اجتماعی، یکی از مولفههای کلیدی هوش اجتماعی است، لذا مراقب باشیم آن را به عنوان نوعی عوضی بازی در نظر نگیریم.
چهل و نهم. برای افزایش هوش اجتماعی خود؛ خودمان را از دید دیگران ببینیم.
تمپل گرندین یادتان هست؟ در نکتهی هجدهم نوشتیم او با اوتیسم به دنیا آمد ولی با به کار بردن استراتژی مراقبت از افتادن در دام پیشگویی خودْانجام Self- fulfilling prophecy توانست در سال ۲۰۱۰ توسط تایم ۱۰۰ در فهرست سالیانهی ۱۰۰ فرد تأثیرگذار جهان قرار بگیرد و از فعالان رفاه حیوانات و از متخصصین رفتارشناسی حیوانات شود.
از این هم نوشتیم که او سخنرانیهای خوبی هم برگزار میکند. اما سوال اینجاست تمپل گرندین چطور به اینجا رسید؟
تمپل گرندین هم مثل همهی افراد مبتلا به اوتیسم نقص در مهارتهای ارتباطی کلامی و غیر کلامی و رفتارهای اجتماعی را تجربه کرد. اما به این نتیجه رسید که در این زمینه نمیتواند کاری بکند و بنابراین تصمیم گرفت فقط روی کارش متمرکز شود و هر کاری که به او محول میشود را با بالاترین کیفیت ممکن و به شکل مؤثر انجام دهد تا ضعف اجتماعیاش چندان به چشم نیاید یا لااقل اهمیتی نداشته باشد.
در یکی از تجربههای کاریاش متوجه شد ماشین آلات مزرعه دائماً خراب میشوند و کار نمیکنند با بررسیها بیشتر متوجه شد یک فردی عمداً قصد خرابکاری دارد. این یک مسئلهی مربوط به طراحی نبود که او بخواهد صرفا با اتکا به ذهن و فکرش آن را حل کند. او فقط توانست از کارش استعفا دهد و از آنجا بیرون بیاید.
در یک موقعیت کاری دیگر بعد از چند هفته کار کردن گرندین متوجه شد بخشهای دیگری از کارخانه هم از نظر طراحی مشکلات عمده دارد که در صورت بی توجهی خطر آفریناند. بنابراین در یک نامه با لحن بیادبانه و خشن به رئیس کارخانه در بارهی مشکلات هشدار داد و اخراج شد.
وقتی به این وقایع و چند مورد مشابه دیگر فکر کرد، احساس کرد منشأ تمام مشکلات خودش است. تمپل متوجه شد ضعف او در مهارتهای اجتماعی و ارتباطی، دارد مانع کسب درآمد میشود و این اصلا برایش خوشایند نبود. او از بچگی گاهی خودش را از دید ناظر بیرونی نگاه میکرد، سعی کرد رویدادهای گذشته را از دید ناظر بیرونی ببیند. بنابراین متوجه شد در مورد اول اصلا با افراد ارتباط برقرار نمیکرد و این پیام را با رفتارش مخابره میکرد که انگار دارد فریاد میزند: بگذارید همهی کارها را خودم انجام دهم، شماها بلد نیستید! در ماجرای نامه به رئیس هم به خاطر آورد چقدر صریح و بی پرده از آدمها جلوی همکارانشان انتقاد میکرد وبرای برقراری ارتباط هیچ تلاشی نمیکرد.
در سخنرانیهای اولیهاش هم مردم گلهمند بودند از اینکه ارتباط چشمی برقرار نمیکند، متن سخنرانیاش را مو به مو از رو میخواند و لحنش خشک و ماشینی است، مخاطبانش را در بحث مشارکت نمیدهد. تمپل تصمیم گرفت هرچه سریعتر با رفع این معایب، خودش را به یک سخنران توانمند تبدیل کند.
مشکلات ارتباطی فقط محدود به اوتیسمیها و افراد دارای مشکلات ارتباطی نمیشود و اگر در رفتارمان دقیق نگاه کنیم مواردی را حتماً پیدا میکنیم. باید حواسمان باشد دیگران به دلیل اینکه تعلق عاطفی و شخصی به کار ما ندارند، میتوانند به کاستیهایی اشاره کنند که از چشم ما مخفی میماند. بنابراین، اینکه بتوانیم خودمان را از دریچهی چشم دیگران ببینیم به رشد هوش اجتماعی ما کمک بسیار زیادی میکند.
لینک فیلم سخنرانی تمپل گرندین در آپارات
پنجاهم. فرمولی برای رها کردن احمقها و حتی به کار گیری آنها در راستای اهداف.
یوهان ولفگانگ گوته شاعر و رمان نویس آلمانی که از طبقهی متوسطی بود به وایمار دعوت شد تا در تبدیل دوک نشینِ نه چندان مطرح به مرکزی فرهنگی و ادبی دخیل باشد. او پس از چند ماه زندگیِ درباری را بسیار کسالت آور و تحمل ناپذیر دید. او پذیرفت که این درباریان کوته بین با دغدغههای سطحی هم قطارانِ چند سال آیندهی او هستند. پس کم حرف زد و به ندرت در بارهی موضوعات نظر داد. ظاهری مشتاق برای شنیدن اسرار درباریان به نمایش گذاشت و با لبخندی بر لب به صحبتهایشان گوش داد و تائیدشان کرد. اما در واقع نگاه درونیاش به درباریان این طور بود که گویی بازیگران صحنهی تئاترند. آنها در واقع خوراک رمانهای بعدی گوته را در اختیارش قرار دادند. گوته از این تنگنا به طور مفید استفاده کرد و آن را به یک بازی مفرح تبدیل نمود.
جوزف فون اشترنبرگ فیلمساز برجستهی اتریشی فلسفهی مشهوری در زمینهی کارگردانی داشت که همیشه آن را رعایت میکرد: فقط محصول نهایی اهمیت دارد. او در مشهورترین آثارش به نام فرشتهی آبی از بازیگر مشهور دنیا یعنی امیل یانینگز استفاده کرد. یانینگز شخصی به غایت ابله و خودنما بود. فون اشترنبرگ با آزاد گذاشتن یانینگز در موارد پیش پا افتاده و بسیار کم خطر زهر اصلی استراتژی او را میگرفت. در مواردی هم او را جوری فریب میداد که سر صحنه طبق خواستههایش عمل کند. مثلاً یانینگز برای ورود به صحنه حاضر نبود از یک راهرویی عبور کند جوزف یک لامپ پر نور و بسیار داغ در راهرو نصب کرد که یانینگز مجبور شد سریع از راهرو عبور کند و وارد صحنه شود. وقتی یانینگز در یکی از صحنهها سرخود دیالوگش را به طرزی مضحک و با لهجهای نامانوس به زبان آلمانی ادا کرد، فون اشترنبرگ به او خسته نباشید گفت و گفت چون تو تنها کسی هستی که با لهجه در فیلم بازی می کنی باعث میشود از دید تماشاگر خیلی ضایع به نظر برسی. یانینگز فوراً آن لهجهی احمقانه را کنار گذاشت. یا وقتی یانینگز قهر میکرد و سر صحنه نمیآمد شایعه را به گوش او میرساند که آقای کارگردان در حال توجه به مارلینه دیتریش (بازیگر تازه وارد و گمنام آن موقع) است و حسادت باعث میشد یانینگز قهر را کنار بگذارد. انگار یانینگز مهرهی کوچکی در دستانش بود و او را هر جا میخواست جابجا میکرد.
دنیل اِوِرِت زبان شناس (بیان شده در نکته سیزدهم و سیو یکم) در مطالعه روی زبان پیراهایی متوجه شد در مورد این زبان نظریهی چامسکی (نظریهی گرامر جهانی: اصول و خضوصیات زبان در انسان ذاتی و به طور ارثی برنامه ریزی شده است) خیلی مفید نیست و استثناهای زیادی برای نظریهی چامسکی پیدا کرد. او به این نتیجه رسید که زبان پیراهایی بازتابی از سبک زندگی آنهاست. سپس برای توضیح نظریهاش را ارائه کرد که بر اساس آن، معتقد بود ویژگیهای زبانی مولفههایی دارد که دقیقاً بازتابی از فرهنگ منحصر به فردِ آن ناحیه و منطقه است. فرهنگ نقش بسیار پررنگتری از آنچه تصور میکنیم، در نحوهی تفکر و ارتباط برقرار کردن ما دارد.
او وقتی نظریهاش را به طور عمومی ارائه کرد، زبان شناسان و حامیان چامسکی حمله به او را آغاز کردند. اورت ابتدا نتوانست اوضاع را مدیریت کند. اما بعد که توانست بر خودش مسلط شود، معترضان ناخواسته کاری کردند که اورت کاستیهای موجود را در نظریهاش را اصلاح و استحکام و دقت آن را بیشتر کند.
پس در زندگی واقعی باید به فکر به دست آوردن نتایج بلندمدت باشیم و کارها را به شیوهای اثربخش و خلاقانه تکمیل کنیم. آدمهای با فکر احمقانه را همچون وقتی که خودمان فکر احمقانه داریم به عنوان بخشی از حقیقت زندگی بپذیریم و از حماقت و نادانی آنان به نفع خودمان بهره برداری کنیم.
بدون دیدگاه