یادداشت اول: عجله کارِ شیطانه
برا نوشتن یادداشت امروز به ماجراهایی که تا حالا داشتم فکر میکنم. تو کانال خبر پرستاری به نقل از سایت نظام پزشکی از خودبیمارپنداریِ گروهی حرف زده و کرونا رو مثال زده و گفته ملت احساس تنگی نفس، تب و سردرد داشتن ولی این علایم از نظر دکترا قابل تایید نبوده چند بار میآم بنویسم که عجب حالا کرونا شد بیماری اضطراب! پس اون همه کورتن که نوش جان کردیم و هنوزم عوارضشو پس میدیم چی که بیخیال میشم و خود سانسوری میکنم. دغدغههای مسعود رو هم میخونم که نوشته رسانههای زاکانی چاخان کردن که حکمشو تایید کردم. بعدش یاد صبح میافتم و استادی که اومده ولی حالش بد شده و برگشته. و استادی که بسیار قشنگ از منابع شناخت میگه. و استادی که درگیر مطالعات میکُندم و اینکه علاقهام به پژوهش رو جدی میگیره و ذوق مرگم میکنه. با اینکه میشه همهی اینا رو بسط داد اما به یه اتفاق بامزه تو ظهر میپردازم و اونو بسط میدم که روح خودمو و شما رو تو این روزهای اوج عدم قطعیت و اضطراب یه کم شاد کنم.
ظهر اسنپ میگیرم که با دوستم برگردیم خوابگاه. اسنپ یه پژو ۲۰۶ دودی رنگ هست که تو کوچه دانشگاهه. هول میشم و بدون اینکه به شماره اسنپ نگاه کنم گوشی رو میبندم و بدو سوار یه اسنپ ۲۰۶ میشیم ولی تا راننده بخواد راه بیفته آدرسی که زدمو چک میکنم و راننده محترم میگه نه شما میرداماد رو زدید و اسممو که چک میکنه متوجه میشیم که اشتباه سوار شدیم. سریع پیاده میشیم و طرف پژوی ۲۰۶ دودی پشت سری میریم. البته این دفعه پلاک رو چک میکنم و درست سوار میشم.
یاد خاطرهی اولین اسنپی که گرفتم میافتم. چند سال پیش یه روز زمستون که برا کارورزی بیمارستان ماشین نبرده بودم و ظهر برگشتنی اسنپ گرفتم. راننده بنده خدا هی تماس میگرفت و میگفت تو ترافیک گیر کرده و خلاصه صبر کنم بعد بیست دقیقه یه پیکان سفید جلو پام وایستاد منم پریدم و نشستم تو پیکان. اون موقعها یه عصایی بودم و پریدنم بهتر بود الان یه کم اسلو موشن شدم. تا نشستم و ماشین حرکت کرد باز راننده اسنپ قبلی زنگ زد که خانم من رسیدم کجایید؟ آقا متوجه شدم که من اصلاً مشخصات رو چک نکرده سوار شدم. خلاصه با کلی شرمندگی راننده یادم داد چجور سفرو لغو کنم که اون بنده خدا یه مسافر دیگه گیر بیاره. 😄 یه مدت فوبی اسنپ گرفتن پیدا کرده بودم و با تاکسیهای معمولی که خب دو برابر برام آب میخورد این ور اون ور میرفتم. البته خودم پراید از خونه تا مطبی له و لورده دارم که تو مواقع امن از خانه تا دانشگاه انهم روزهای غیر برفی و در شهر خودم زنجان استفاده میکنم.
البته میتونستم از اینم بگم که دیروز به دوست عزیزم پُز دادم که پیری و نگرانی از پیری هست ولی توکلم به خدا بیشتره. با اینحال دیروز و امروزم مثل هفتهی پیش که میخواستم بیام تهران به خاطر اضطراب احتمال حمله به تهران دوباره التهاب رودهام بدتر شده و هر غری که شکمم میکنه انگاری میگه عزیز شعارهای توخالی این بابا رو جدی نگیر و به حالش غبطه نخور.
خب این بود امروزی که تا به حال گذشت و هنوز تا شب چند فعالیت مهم و حیاتی از جمله شرکت در دورهمی کتابخوانی مونده برام.
۱۴۰۳.۸.۱۲
یادداشت دوم: دست و پا کردن معنا برای زندگی
حتی اگر زندگی معنا نداشته باشد، چه اشکالی دارد که برایش معنا دستوپا کنیم؟
-لوئیس کارول
از صبح درس میخواندم و موضوعی برای یادداشت نداشتم. با ایدهی پرداختن به یک جملهی ادبی دغدغهی نوشتن پست امروز را حل کردم.
نتایج گوگل برا جملهی ادبی تصادفی و جمله ادبی اتفاقی نچسب بود. عبارت جستجو را تغییر دادم و نوشتم «شاهین کلانتری جمله ادبی.»
از پستِ «جملات کوتاه و کلمات قصار | گلچینی از گزینگویهها – شاهین کلانتری | نوشتن و نویسندگی» جملهی درج شده در تیتر را گلچین کردم.
جملهی قشنگی است. گرچه قصد ندارم دربارهی معنایابی در زندگی دادِ سخن سر دهم. تصویر را که میبینید پیادهروی اینجانب برای رسیدن به کلاس درس است. نعمتی که خدا در کنار درس خواندن روزیم کرده است و جای سپاسگزاری دارد. البته تصویرِ مرتضی مهراد از شب بارانی زنجان زیباتر است.
یک شبِ بارانی در تهران. اتاقمان پنجرهای رو به بیرون ندارد که بشود از آسمان شبِ بارانی عکس گرفت.
۱۴۰۳.۸.۱۳
یادداشت سوم: دست بالای دست بسیار است اما…
صبح دانشگاهمان با هات چاکلتی که استاد مهمانمان کرد آغازید. همکلاسیمان ارائه داشت هنوز نیامده بود که دخترِ استاد بود. بعد از ناهار و نماز اسنپ گرفتیم و آمدیم ترمینال.
اتوبوسمان مانیتور داشت. تا راه بیفتد هندفریام را به مانیتور وصل کرده بودم و آماده بودم که فیلم ببینم.
من دینامیت دیدم و به طلبگی برادر پژمان جمشیدی و احمدمهرانفر خندیدم و فکر کردم در این فیلم دست کی بالاتر بود؟ صاحبخانهای که خانهی گرانقیمت بالای شهرش را برای رو کم کُنی ساکنان ناخلفش در اختیار این دو طلبه قرار داده بود یا اکبر ؟ ساناز یا زیبا؟ شاید گزینهی هیچکدام جواب باشد.
فیلم بعدی 《صحنهزنی》 بود. اسد همراه با گروهش صحنههای جعلی تصادف میسازد تا از بیمه خسارت بگیرد. یکی از صحنههای تصادف که باید ساخته شود زن حاملهای است که همسرش معتاد است و باید در این تصادف سقط کند. زن اما با تشویق مددکاری پشیمان از سقط میشود. مددکار دنبال اسد است تا پژوهشش دربارهی صحنهزنی را تکمیل کند. جهانگیر خواب مانده و نتوانسته ماموریت تعقیب خانم مددکار را درست انجام دهد. اسد در قهوهخانه سکهی یک پولش میکند. جهانگیر از اسد انتقام میگیرد و معلوم میشود زن و بچهی اسد را هم جهانگیر فراری داده تا بهتر اسد را کنترل کند و همهکارهی گروه جهانگیر بوده است. اینجا هم به ذهنم رسید دست بالای دست بسیار است.
اما به نظرم دست خدای یحیای بالاتر بود که او را با ۷۲ ساعت گرسنگی و تشنگی خرید.
۱۴۰۳.۸.۱۴
یادداشت چهارم: از حضرت زینب س تا حضرت فاطمه س
ششم اسفندماه بود. هفتهی پیش در دانشگاه ثبت نام کرده بودیم. پنجم اسفند از کلاسها غیبت کرده بودیم. بین خوابگاه آسانسوردار حضرت معصومه س و طبقه اول خوابگاه بدون آسانسور حضرت زینب س، دومی را انتخاب کرده بودیم.
با همت برادرم و همراهی مادرم به خوابگاه رسیده بودیم. اما طبقهی اول پر شده بود و آن روز را قرار شده بود تا شب مهمان یکی از اتاقهای طبقهی اول باشیم تا جایمان مشخص شود. تلاشهای خانمه ناظمه جواب نداد. خانمی که چند ساعتی مهمانش بودیم طغیان کرد و شاکی شد. به سوئیت کناری نقل مکان کردیم تا صبح ناظمهی ارشد خوابگاه تکلیفمان را مشخص کند.
یکی دو ساعتی بیشتر خوابم نبرد. نگرانیهایم چند برابر شده بود. از وقتی شنیده بودم توی این سن در مقطع دکترا دانشگاه قبول شدهام توی هول و ولا افتاده بودم که آیا میتوانم رفت و آمد کنم و سختیهای تحصیل در تهران و کار در زنجان را به جان بخرم؟
دیدم دوست و همکلاسیام در تخت طبقه بالا خوابش نمیبرد آرام صدایش کردم و جایم را به او دادم خودم رفتم توی حال. مدام صلوات حضرت زهرایی میفرستادم و غرغرکنان به حضرت زینب س میگفتم: 《خانم من به خاطر اسم شما این خوابگاه اومدم اما خانم جان من طاقت اسیری ندارم ها، من طاقت آلاخون والاخون شدنو ندارمها، خانم جان من فقط اسمم زینبه. اصلاً به صبوری شما نیستم.》
صبح ناظمهی ارشد خوابگاه آمد و وقتی معرفینامه را دید دعوایمان کرد که چرا همان هفتهی پیش که معرفینامه گرفتید خوابگاه نیامدید؟ توی دلم گفتم مگر چهار پنج روز این ور آن ور مگر فرقی در ماجرا ایجاد میکرد؟ برف باریده بود و سرویسها کار نمیکردند ناظمهی ارشد که آن روز با اسنپ و زود آمده بود مشغول اطلاعرسانی این بود که سرویس نیست و کلاسها مجازی است. حرف تندش را به حساب سر شلوغیاش گذاشتم و بحث نکردم.
بعدش مشغول صحبت تلفنی با مسئول ادارهی خوابگاهها شد. بلاخره قرار شد یک ترم را برویم در سوئیت مهمان مستقر شویم. اما ترم بعد برگردیم همین خوابگاه. ساعت اول کلاس مجازی را پیچاندیم و مشغول جهاز برون شدیم. آخر مادرم با مشورت خواهرم کلی وسیله برایم فرستاده بود که شاید لازمم نمیشد.
خوابگاه که رسیدیم من با دیدن تابلو خوابگاه حضرت فاطمه س خیلی خوشحال شدم و یک ترم در یک سوئیت خالی حسابی خوش گذراندیم. آخرهای ترم عذرمان را خواستند و گفتند بروید در همان خوابگاه حضرت زینب س جا بگیرید که دیگر ترم پیشرو میزبانتان نخواهیم بود.
حالا در یک اتاق سه نفری ساکن خوابگاه حضرت زینب س شدیم و از مزایای این خوابگاه نسبت به خوابگاه حضرت فاطمه س مثل نزدیکی و دسترسی بهتر بهرهمندیم.
با دریافت پیامهای تبریک از دوستانم به مناسبت میلاد حضرت زینب س و روز پرستار یاد ماجرایی که شرحش رفت افتادم.
۱۴۰۳.۸.۱۷
بدون دیدگاه