صد داستان

فرخنده با صدای جیغ کودک یک ساله اش از خواب می پرد. زینب پایش را گرفته و با صدای بلند و مداوم ونگ ونگ می کند و اشک از چشمانش جاری می شود.
فرخنده سریع کودک را بغل می کند و متوجه عقرب کوچکی می شود که در حال دور شدن است. دست می اندازد دور و برش و از روی دار قالی قلاب را برمی دارد و سر عقرب ضربه ای حواله می کند، تا بلکه کمی دلش خنک شود.
زینب را در بغلش تکان تکان می دهد، کم کم گریه اش بند می آید و می خوابد. اما کار به اینجا ختم نمی شود. بدن داغ و تب دار دختر، فرخنده را نگران و غمگین می کند، شوهرش رفته تهران کارگری. حالا با این طفل تب دار چه بکند؟ سعی می کند دست و پای کودک را تند تند شستشو بدهد بلکه تب کودک کم بشود. اما تب کودک کم نمی شود که نمی شود.
فردا شبش از بس که کودک بی قرار را در این روز دور اتاق چرخانده و دست و پایش را شسته از خستگی ولو می شود زمین تا کمی نفسی تازه کند که خوابش می برد.
در خواب می بیند دارد با سیدی درد دل می کند و از غم و اندوه و تنهایی اش می گوید، از دختر بیمارش، از تبی که قطع نمی شود.
سید دلداریش می دهد و می گوید زینب را بسپار به ما و غصه نخور، در خواب سبک و سبک تر می شود.
در همین حین دستی به صورتش می خورد، هراسان از خواب بیدار می شود، دخترش را می بیند که بالای سرش ایستاده و دارد نوازشش می کند. دخترک را بغل می کند، دخترک می خندد، دیگر از تب دختر هم خبری نیست.

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *