دیدار من و من یادداشتی از شهید محمدحسین تجلی


 برنامه‌ی پیشنهادی آقای کلانتری درباره‌ی گفت‌وگوی من و من را شنیدم یاد یادداشتی از شهید محمدحسین تجلی افتادم که آن را کامل این‌جا می‌آورم:

«بنام او که هر دو من را آفرید.

دیروز در جلسه‌ای که با شرکت من و خودم تشکیل شده بود شرکت کردم. ریاست این دو جلسه را هر دو من به عهده داشتند. شرکت کنندگان ابتدا علاقه‌ی مشترک میان هر دو را مطرح کردند. هر دو شرکت کننده در علاقه به خانواده، دوست، تحصیل، معاشرت با دوستان و زندگی جدید و زیبایی‌های طبیعت و در یک کلمه در زندگی نظرات خود را اعلام داشتند. در بخش دوم این جلسه من ثانی، ایراداتی بر من اولی داشت. وی می‌گفت: شما (یعنی من اولی) بسیاری از حقایق زندگی را درک نمی‌کنی، از احساس خیلی پرتی، به پدر و مادر علاقه‌ی زیادی نداری، نمی‌خواهی در زندگی خوشبخت باشی، به آینده‌ات فکر نمی‌کنی، برای فردایت برنامه نداری، و در یک کلمه تعادل روحی نداری، نه درس می‌خوانی و نه درس را رها می‌کنی، و نه مثل بعضی از افراد به شروع زندگی جدید و خانواده‌ای نو، تن در می دهی، و نه شدیداً آن را تکذیب می‌کنی.

نه زندگی مادی را رها می‌کنی و نه محکم و دو دستی آن را نگه می‌داری.

نه دوستان را رها می‌کنی و نه در کارها به حرف آنها گوش می‌کنی، نه، نه، نه.

حالا که به یکی از بزرگترین آرزوهایت که حضور در مراکز آموزش عالی است رسیده‌ای، دیگر چه دردی است که تو را در اغتشاش فرو برده، کارت را پیگیری کن و در صحنه‌ی علم پیکار کن، با مسلح شدن به سلاح علم، خود و جامعه‌ات را اصلاح کن. می‌توانی در جاهایی که جامعه نیاز دارد به خدمت بهتری مشغول شوی می‌توانی به کمک علم، مردم محروم را دستگیری کنی، می توانی… دیگران مگر انسان نیستند، فلانی را نمی‌بینی؟ هزار ماشاءالله برای خود مردی شده است، شغل آبرومند ندارد که دارد، همکلاسی شما بود این که طلا فروشی دارد. خانه ندارد که دارد، در بالای شهر، ماشین ندارد که دارد، بی‌ام وی‌اش را ندیده‌ای؟ اعتبار ندارد که دارد، سر بازار زرگرها از هر که بپرسی تو را خدمت او می‌برد، تعظیمی هم به او می‌کند. فلانی را می بینی؟ سرپرست اداره‌ی بازرگانی استان است همه او را می‌شناسند، مگر انسان نیست، مگر همکلاسی تو نبود، دارد به مردم خدمت می‌کند، فلانی را می‌بینی، پیش پدرش کار می‌کند. در تجارت یار و یاور اوست. شب‌های پنج‌شنبه، هم در هیأت مذهبی شرکت می‌کند، زندگی‌اش هم از هر جهت تأمین است. سالی یک بار هم به مشهد مقدس مشرف می‌شود، آخرت خود را نیز با احسان خریده است. فلانی را می‌بینی؟ تحصیلات دانشگاهی‌ش رو به اتمام است. فردا، پس فردا رئیس کل مخابرات است، و فلانی را می‌بینی، و فلانی را می‌بینی، پس تو چه می‌خواهی، مگر از آنها کمتری؟ این چه شیطانی است که در آنها حلول کرده؟ این چه دستی است که تو را از آنها دور کرده؟ این چه فکری است که تو را منحرف کرده؟ این چه خواستنی است که با خواستن آنها فرق دارد؟ این چه روحیه‌یست؟ و این چه، و این چه، و این چه.

و من اولی همچنان گوش بود که او همیشه این گونه بود. اول گوش می‌شد، بعد دهان، دهان که شد به من ثانی گفت، حالا تو گوش باش، می‌دانم که نخواهی بود، ولی وقتی من دهن شدم، برایم مهم نیست تو گوش باشی یا نباشی، و چنین گفت با منِ ثانی:

گفتید که بسیاری از حقایق زندگی را درک نمی‌کنی، می گویم لعنت بر منکر حقیقت. ولی کدام حقیقت؟ مگر حقیقت در چشم و زبان و دهان و شکم و دندان خلاصه است اینها که می‌گویی، همه مربوط به شکم است. و من به غیر از شکم چیز دیگری نیز دارم. می‌گویی احساس نداری، می‌گویم احساس جز این است. و من فدای خاک زیر پای کسی که نسبت به من حساس است. می‌گویی به پدر و مادر علاقه‌ای نداری، می‌گویم از خودشان بپرس. می‌گویی به فکر خوشبختی نیستم می‌گویم خوشبختی چیست؟ اگر فقط شکم و…..است ارزانی دارندگانش باد.

می‌گویی به آینده فکر نمی‌کنی، می‌گویم از حرکاتم بپرس.

می‌گویی تعادل روحی نداری، می‌گویم روح را بشناس، می‌گویی درس نمی‌خوانم و آن را نیز رها نمی‌کنم، می‌گویم، درس هدف نیست یک وسیله است.

می‌گویی زندگی نو را نه تأیید می‌کنی و نه کتمان، می‌گویم زندگی نو یک واقعیت است و کتمان آن یک خسران. ولی هنوز نباید به آن فکر کرد.

می‌گویی دلبستگی یا دوری از زندگی مادی را مشخص نکرده‌ای، می‌گویم حد وسطش خوب است. در مورد دوستان می‌گویم رحمت خدا بر دوستی که حقیقت را گفت و رحمت خدا بر آنکه حقیقت را پذیرفت و لعنت خدا بر آنکه آنرا نپذیرفت. در مورد دانشگاه می‌گویی، می‌گویم یک خطی است که ریشه‌اش در آزادی از استکبار هست. وتا استکبار است صرف دانشگاه ارزشی ندارد مگر این که هم اکنون مستکبرین دست بر دست هم دشمن استقلال‌ند و این (اَظهَرُ مِنَ الشَّمس) است.

می‌گویی می‌توان با سلاح علم به محرومین خدمت کرد، می‌گویم تعلیم و تزکیه توأماً این کار را خواهند کرد و من این را گرفته‌ام و اکنون نوبت دومی است و دوباره به اولی خواهم رسید.

من نمی‌توانم شب‌های پنج شنبه برای اولیای مکتب‌م گریه کنم، در روز مشخص و ساعتی مشخص و با قرار قبلی، فقط گریه کردن ارزش ندارد. ارزش در گریه‌ای است که بعدش عمل باشد و من گریه‌ام را کرده‌ام و اینک نیز نوبت دومی است.

پس انفاق کننده باشید، می‌گویم اگر آن مال انفاق شده متعلق به همان شخص انفاق شونده بود، صورت مال او چگونه خواهد بود؟ آیا عودت مال مردم به خودشان احسان است، این دیگر چه کلکی است. سر خدا را هم می‌شود کلاه گذاشت. البته من به همه‌ی احسانها به دیده‌ی بالا نمی‌نگرم.

می‌گویی فلانی “تحصیلات عالیه‌اش“ رو به اتمام است، آری، خدا حفظش کند. اما به هوش باش. نکند که مدرک او در رشته‌ی “فریبات عالیه” باشد که، فاجعه است این تحصیل.

تحصیل در چاپیدن و فخر کردن و بر مرکب عالی نشستن و در راه زندگی راندن. و این واهمه است که مرا “مضطر”ی کرده است که “دعا” می‌خواند و ناله سر می‌دهد ( امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء) و هاتف غیبی ندا می‌دهد که؛ بلی (آری).

می‌گویی، این چه خواستنی است که با خواستن دیگران فرق دارد؟ می‌گویی خواستن آنها با خواستنم چه فرق دارد؟ من می‌گویم خواستن آنها است که با خواستن من فرق می‌کند و با خواستن ما فرق می‌کند.

چون که خواستن من و ما خواستن حسین (ع) است. ناممان نیز حسین است که حسین، تجلی بالاترین خواستن هاست. و این خواستن من است و این خواستن ماست.

و در پایان این جلسه بود که بین دو”من”، جلسه‌ی مشترک آینده برای بررسی عملکردهایشان، روز واپسی، بعد از “إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ” تعیین شد.

والسلام

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *