روایت اول. یک عکس و شب یک شب دو
مطالعهی کتاب شب یک شب دو بهمن فرسی هم از تصمیمات جلسهی دورهمی ادبی آنلاین زنجان اوشاخلاری شد. پیشتر تا نصفهی این کتاب پیشنهادی استاد شاهین کلانتری را خوانده بودم. یادم بود از عکس روی جلد کتاب در صفحهای از کتاب معماگشایی کرده بودم. این بار منتظر بودم که زودتر به آن صفحه برسم و رسیدم:
«حقیقت این است که عکاس با این عکس موفق نشده است هیچ بعدی از موضوع را تعریف کند. چون موضوع را اصلاً نمیشناسد؟ به اصطلاح کتاب حساب دوم ابتدایی این عکس عکسیست که عبارت از تو نیست. آن عکسی که حافظ فقط از دستهای تو در وقت خواندن نامهی من گرفته و برایم به آمریکا فرستاده بود خیلی بیشتر خود توست تا این عکس که ظاهراً صورت تو را به آدم نشان میدهد.»
و تو چه میدانی لذت کشف و ارتباط آن عکس و این صفحه را؟ حتی اگر آن صفحه مد نظر نویسنده نبوده باشد.
روایت دوم. آدمیزاد
صبح سوار سرویس دانشگاه میشوم تا اتوبوس کامل راه بیفتد مطالعه میکنم. اول یک فصل از کتاب حیدر که با رضوانه تنبلانه همخوانی میکنیم و بعدش میروم سراغ شب°یک شب°دو بهمن فرسی.
کلمهبرداری هم میکنم و جملههای زیر را در یادداشت گوشیام مینویسم:
«آدمیزاد فقط آشفته است. در واقع کسی در جستوجوی راست و دروغی نیست. اصلاً شاید راست و دروغی در کار نباشد. حرکاتیست که میکنیم. وقایعیست که پیش میآید. منتهی وقتی همین حرکات و وقایع را حتی در یک نامهی ساده مینویسیم، مصنوعی و باور نکردنی میشود. آدمیزاد نمیدانم چه عیبی دارد، ولی حتماً یک عیبی دارد،»
اتوبوس راه میافتد رانندهی میانسالش به سبک دهه هشتادیها سر به سر راننده سرویس خوابگاه کناری میگذارد که از او پیشی گرفته است و من به آدمیزاد فکر میکنم.
در ورودی دانشگاه مادر و دختری آقای نگهبان را راضی میکنند که تا ورودی ساختمان ابنسینا با ماشین بروند. در ورودی ماشینرو که من هم از آن ورودی میروم تعارفم میکنند برسانندم قبول نمیکنم هممسیر نیستیم.
در مسیر ساختمان گروه، استاد درس روش تحقیقم را میبینم در مسیر پر درخت پیادهروی میکند. احوالپرسی گرمی میکند. خستگی کم خوابی دیشبم با این دو مورد در میآید. گرگرفتگی دارم راحت به خواب نمیروم.
عصر بعد از ناهار و نماز اسنپ میگیرم که با دوستم به ترمینال برویم. در داخل اسنپ بلیط اتوبوس میخرم. ترافیک است گوشیام را در میآرم که گاهشمارم را چند ساعتی جلو ببرم چشمم به پیامک بلیط اتوبوس میافتد که به جای لوان نور ایرانپیماست به هم میریزم که حالا کلی باید راه برویم تا از آن تعاونی بلیط بگیریم. باز خوبست متوجه اسم تعاونی میشوم وگرنه میرفتم و با لواننوریها دعوایم میشد.
توی ترمینال دومین تعاونی بعد از لواننور ایرانپیماست. ناراحتی توی اسنپ جای خودش را به شادی میدهد که چقدر خوب که فاصله زیاد نبود و از پا در نیامدم.
عجب آدمیزادی هستم. البته که آفرینندهام چه خوب خودم را به خودم شناسانده است:
«هرگز بر آنچه از دست شما رود دلتنگ نشوید و به آنچه به شما میدهد مغرور و دلشاد نگردید، و خدا دوستدار هیچ متکبر خودستایی نیست.»
روایت سوم. دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها
گرافی پایانی دندانهای پر شدهام را انداختم و اسنپ گرفتم و دارم به خانه برمیگردم. پس از بحث با راننده که بالاتر نگه داشته و مجبور شدهام چند قدمی پیاده بیایم. نشستهام و به آنچه امروز از شب یک شب دو خواندهام فکر میکنم. دارد آهنگ دریای آرش و مسیح پخش میشود. انگار میکنم آرش و مسیح نیستند بلکه صدای زاوش یزدانیان است آنجا که چیزهایی از عموی بی بی میشنود و عصا زنان به سمت کاپیتان کشتی میرود و فریاد میکند:
« من واسه تو قید دریارو زدم /به درو دیوار تنگت میزدم /تو بیابون دلت نفس زدم
دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها/ بغلم کن بغلم کن بین نامردا /منو تک ننداز»
این رمان را بهمن فرسی در دههی 50 نوشته است و اتفاقهایی که بین زاوش یزدانیان و بی بی کاکایی (امیدوارم فامیلی بی بی را درست نوشته باشم) گذشته را در قالب نامهها و خاطرات پراکندهای بین سالهای 1963 تا 1969 روایت کرده است.
نیمصفحهای از رمان را اینجا میآورم و باقیاش را میگذارم برای بعد:
«هفت/ هفت/، زاوش خیلی خیلی عزیزم، …. دو تا طرح، از همان طرحهای لباس برای زنهای بد، به بیینال فرستادم. البته بیآن که هویت لباسها را لو بدهم. من جرئت ندارم. حتی کلمۀ فاحشه یا روسپی هم برایشان نگذاشتم. اسم هر دوشان را گذاشتهام شب. شبْ یک. شبْ دو. خواهش میکنم برو آنها را ببین.»
روایت چهارم. شبْ یک و شبْ دو و نثر نارایجش
شب یک شب دو یکی از 10 رمان توصیه شده برای خواندن استاد شاهین کلانتری است. استاد کلانتری در پست «همه در اضطراب» میگوید این تکه را بخوان و ببین فُرسی دربارهی اثرش چه میگوید:
«امروز که بیست سالی از تاریخ نوشتن «شب یک شب دو» میگذرد، وقتی خود من به عنوان خواننده به این نوشته نگاه میکنم، باید، در عین ناخوشایندی، بگویم که از بابت زبان و بیان و بافت و ساختمان ادبی، مقولهییست که زبان فارسی آنرا خواهد خواند و خواهد شناخت. امروز که من ادبیات داستانی دنیا را با گز و عیار دیگری میسنجم، به سختی میتوانم سر در بیاورم که بیست سال پیش به شکل و زبان «شب یک شب دو» چگونه دست یافتم. و آیا آن کمگویی و انسجام شاعرانه را باز میتوانم تکرار کنم؟»
برای همین کلمهبرداری از کتاب را نمیتوانم بیخیال شوم. پس بندهایی از کتاب را اینجا میآورم:
«- من از بیماری انسان که همیشه میخواهد چیزی پنهان کردنی و بروز ندادنی داشته باشد هیچ وقت سر در نیاوردهام.
- زمان در ماست. ما در زمان هستیم. این شکوه را نباید با محاسبه آلود.
- آدمیزاد و طبیعت هرگز واقعاً کوشش نکردهاند استقلال را به زن یاد بدهند. آن چندتا زنی هم که سعیکردهاند خودشان به خودشان یاد بدهند، به عوض مستقل، هرزه از کار درآمدهاند. یا اصلاً بکلی مرد شدهاند. میدانی عزیزم؟ البته همۀ مردم روی زمین مستقل مخفی که هستند. ولی درد، درد باز بودن، درد دزدکی زندگی نکردن است،
- خیال میکنم نود و نه درصد همخاکهای ما آنجاها چیزی ندیدهاند. فقط آنجاها بودهاند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمیکنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد میکنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمیزاد اسیر زبان و جغرافیاست.
- لباس و آرایش موها و بقیۀ تو درست مانند همان «زن در صندلی دستهدار» پیکاسوست. این اولین دیدار ماست در نخستین بازگشت تو به تهران.
- سلیته با همۀ موشمردگیش مارو به خیمه شببازی جالبی مبتلا کرده.
- مطمئن هستم این تکه از حرفم را ژیرار نگرفته است. هم مطلب را به سرعت گفتم، و هم بافت کلام، حتی خود کلمات، به فرنگی فارسیدان به این شلی راه نمیدهد. سلیته را حتماً نمیداند. از موشمردگی لابد تصویر مرده را در نظر میآورد و گهگیجه میگیرد. وقتی خیمه و شب و بازی را هم کنار هم بچیند پاک قاطی میکند. مبتلا هم که البته مبتلاست. هم حکمت است و هم پزشکی و هم عرفان.
- هنوز که تموم نیس. ولی چرا انقدر از حرف ع استفاده میکنی؟
این بار درشتترین قهقهیی که تا به حال از ژیرار نشنیدهام، در حنجرۀ او قرقره میشود، به فضای برهنۀ سالن میریزد و انعکاس مییابد. پس از خنده بریده بریده میگوید:
- برای این که ایران پر است از علی و عاشق!
این یکی را واقعاً خوب پیدا کرده است. حتی اگر خواسته گوشهیی بزند خیلی قشنگ زد.
من فریاد میزنم:
- عاشق که چه عرض کنم. ولی در مورد علی حق با توئه. روزگار و چه دیدی؟ شاید فردا خودتم شدی علی. به هر حال باز هم معتقدم که اگه تو نمیدونستی علی یا عشق یعنی چه، و اگه اصلا نمیدونستی که این کلمات رو با ع مینویسند، در اون صورت مسلماً کارت خیلی بهتر میشد.
- این دبیر افخم مرد خوارۀ غریبیست.
- اصلاً هیچ وقت به فکر تلافی نباش. تلافی مسخرهترین اختراع بشره.
- باز قاه قاه میخندد و همینطور که دارد میرود، میگوید:
- چرا نمیآیی نزدیک؟ امشب که میان سلیتهها به خیمه شببازی بدی مبتلا نیستی؟!
- و زاوش متوجه میشود که بر خلاف تصورش، ژیرار، آن شب در جوجه کبابی چهار فصل، تمام آن فرمایش مثلاً سخت را فهمیده است.
- در اسکله ازدحام همیشگی برقرار است. یک کشتی مسافری تازه پهلو گرفته است. یک کشتی باری در کار تخلیه است. جماعت موج میزند. بندریها از تازهواردها، پایشان به اسکله نرسیده، دلار خریدارند. بسیار گرانتر از بانکها. ناگهان چند فریاد پیاپی فضا را میخراشد و همهمه را فرو مینشاند. بین رها شدن و سقوط صندوقی که از چنگال یک جرثقیل عظیم رها شده فاصلهیی نیست. صندوق حفرهیی در میان جمعیت باز میکند و دختری را که به هیچسویی نگریخته در زیر خود له میکند. دختر هیچ نشانی از گذشتهاش با خود ندارد. دستهایش خالیست. تن باریکش در زیر پیراهن سفید نازکش کاملاً برهنه است. نگاهش سبز و بیخواهش. موهایش سیاه و صاف،
(زاوش در اسکله با عموی بیبی که مردیست بسیار همانند پدر بیبی دست میدهد. عموی بیبی به زاوش چیزهایی میگوید. ولی زاوش چیزی نمیشنود. بعد زاوش عصا زنان به سمت کاپیتان کشتی میرود و از او میپرسد:
-شما کی حرکت میکنید؟
کاپیتان، زواش را با تعجب ورانداز میکند و میگوید:
- فردا، ولی ما همان مسیری را که آمدهایم برنمیگردیم.
زاوش همراه با زهرخندی میگوید:
- من هم خیال ندارم همان مسیری را که آمدهام برگردم.»
بدون دیدگاه