با اکبر رادی در گروه فن بیان ویدار آشنا شدم و از استاد شهرام صدیق شنیدم که معلم ادبیاتشان بوده. با تصور این که دارم داستانهای نوشته شدهی یک معلم فرهیخته را میخوانم به این مجموعه نگاه کردم و تصویرسازی اکبر رادی را از تصویرسازی ناصر تقوایی که کارگردان و اهل سینما بوده متفاوت یافتم.
38- جاده. اکبر رادی از مجموعه داستان جاده
داستان جاده داستان دو مرد به اسم نبی و نیازعلی است که در جادهای هم مسیر میشوند. این جاده به خانهی نبی ختم میشود. نبی به اجبار نیازعلی را هم مسیر خود کرده است تا اگر گاوش گوسالهی ماده زائید آن را به نیازعلی بفروشد. در طول مسیر هر کدام در خیالات خود فرو میروند. نیازعلی دلش نمیخواهد گوساله را بخرد. برای پولش فکری دارد میخواهد خرج پسرش گدانور بکند. از آن طرف هم نبی چون باران نباریده و کرمهای ابریشمش مردهاند و از پیله در نیامدهاند برای خرید مایحتاج خانوادهاش به خصوص چکمه و چیت برای پسر و دخترش به پول فروش گوساله نیاز دارد.
درهر دو نسخهی جدید و قدیم داستان از توصیف جاده شروع میشود. گرچه جاده در دو نسخه با کلمات متفاوتی توصیف میشود. مثلاً در نسخهی قدیم میخوانیم: «آن ته پیج ملایمی میخورد و فراموش میشد.» و در نسخهی جدید میخوانیم: «آن ته پیچ آهستهای میخورد و پشت درختان انبوهِ به گم میشد.»
در نسخهی جدید اسمی از افراد دیگری برده میشود که نبی در وقت کیفوری آنها را صدا میزد مثل گمج، آفتابه و سرخه موقد، این توصیفها را به این شکل در نسخهی قدیم نداریم.
بیشترین تغییر به پایان داستان برمیگردد. در داستان قدیم فرار نازعلی را آشکارا میبینیم که «نازعلی مثل مورچهی گندهی سیاهی روی آن میدوید و هراسان دور میشد.» ولی در نسخهی جدید پایان داستان واضح نیست و اگر فراری هم باشد به وضوح بیان نشده است: «نازعلی چشمانش را هم گذاشت و لبانش در فضای مات کومه به جنبش درآمد، و آنگاه اقامه بست و صدای غریبی در دهانش شکست:« الله اکبر!» و نگاهش افتاد و روی مهر میخ شد. یک دانه کرم شبتابِ کوچک شکم فسفری خود را روی لبۀ مهر قرار داد. قدری ایستاد و فکر کرد. بعد با نور سبز کمرنگِ مخملی دایرۀ مهر را دور زد و پایین آمد، و راهش را کشید و رفت… تمام.»
39- باران. اکبر رادی / از مجموعه داستان جاده
خلاصه داستان:
داستان زندگی خانوادگی یه گیلهمرد به اسم گلآقا است که به خاطر نباریدن باران زندگیشان دچارِ مشکل شده است. از پسرش که به اجباری رفته خبری نیست. خروسشان بیحال است. طلبکار حالشان را میگیرد. اما در آخر داستان باران میبارد و مرد در خیالات خود میدید شالیزار سبز مورد با خوشههای خمیدهی برنج موج میزد.
لغتهای محلی این داستان نسبت به داستان جاده کمتر بود. اما یک نکتهی جالب یاد گرفتم این که برای نوشتن شکستن قلنج انگشتان میتوان از این جمله استفاده کرد:
« کوچک خانم رگ انگشتانش را در کرد»
در کل نسخهی جدید غلط املایی نداشت. نوشتهها شسته رفتهتر شده بود. حالا چند پاراگراف به صورت مقایسهای:
جدید: گلآقا سوی فانوس را پایین کشید و آن را بالای پله گذاشت.
قدیم: گل آقا فانوس را نیمهسو کرد و روی پله گذاشت.
جدید: مأیوسانه پایین افتاد.
قدیم: پایین افتاد.
جدید: سفرۀ گرد حصیری
قدیم: سفرهی حصیری
جدید: «اومدی؟»
قدیم: «آمدی؟»
جدید: گل آقا میخواست چیز دیگری بگوید؛ اما حرف میان لبانش خوابیده بود. دوباره رو به آسمان کرد و گفت : «بارون نمیآد.»
قدیم: گلآقا چیزی نگفت. میخواست چیزی بگوید. اما حرف میان لبانش خوابیده بود. رویش را به آسمان کرد و آهسته گفت: «نه. بارون نمیآد.»
جدید: و مژهای زد و ساکت شد.
قدیم: و مژه زد. و ساکت شد.
جدید: «بشین.»
قدیم: –
جدید: سایهاش اریب به دیوار چکیده بود. چراغ نفتی پایهدار با روشنایی غمانگیزی میان سفره میسوخت و نور بیحالی به چهرۀ شکستۀ گل آقا میریخت: ابروهای برجسته به رنگ فولاد و دماغ کشیدۀ غضروفی که مویرگهای بنفش روی پرّههای آن دویده بود. شیار عمیق دور لبانش نمایی از رنجهای کهنه و خاموش گذشتهاش بود.
قدیم: نگاهش میدوید. سایهاش- با دماغ بلند- روی زمین را بریده بود. برگشت. به سایهاش نگاه کرد. چراغ نفتی پایه بلور، با روشنایی زرد تیرهای میان سفره میسوخت، و یک رشته نور غم انگیز به چهرهی فرونشستهی گل آقا میریخت. ابروهای برجسته به رنگ فولاد، دماغ غضروفی بلند موروثی – که مویرگهای بنفش روی پرههای آن دویده بود- و شیار محوربر لبانش، نمایی از رنجهای کهنه و خاموش گذشتهاش بود.
جدید: گربۀ خطمِخالی مفلوکی که پهلوی سفره چنبره زده بود، پا شد، نگاه گدامنشانهای توی سفره انداخت. بعد تا شد و قوز کرد و کش آمد و خمیازۀ مفصلی کشید. شعلۀ نارنجی چراغ به چشمهای عسلی برّاقش میخورد و چشمهایش را میزد. چند ثانیه بیحرکت ماند و بار دیگر گوشۀ سفره چنبره زد، پلکهایش را هم گذاشت و به خواب رفت. کوچک خانم رگ انگشتانش را در کرد و گفت:
«گردن لُختی رو دیدی؟»
«نه.»
«نمیدونم چرا این جوریه.»
«چه جوریه؟»
«همهش یه گوشه چرت میزنه.»
گل آقا حرکتی از روی بیاعتنایی کرد:
«یه دونه خروس!»
به نظر کوچک خانم آمد لبخند مسخرهای از روی لب گلآقا پرید و در هوا نیست شد.
قدیم: گربهی لاغر خط مخالی- که گوشهی سفره چنبره زده بود- پاشد. نگاه بیمعنی گدامنشانهای توی سفره انداخت. تا شد. قوز کرد و خمیازه کشید. شعلهی سرنجی چراغ به چشمهای شیشهای سبزش میتابید و چشمهایش را میزد. چند لحظه بیحرکت ماند. بعد چلکهای خود را روی هم گذاشت. دوباره گوشهی سفره چنبره زد و به خواب رفت. کوچک خانم رگ انگشتانش را در کرد و گفت:
«خروس گردن لختی رو دیدی؟»
«نه.»
«نمیدونم چرا این جوریه.»
«چه جوریه؟»
«همهش کز میکنه.»
گل آقا حرکتی از روی بیاعتنایی کرد:
«یه خروس!»
و مکث. به نظر کوچک خانم آمد که لبخند کدری از روی لب گلآقا پرید و در هوا نیست شد.
40- مه. اکبر رادی / از مجموعه داستان جاده
داستان مه داستان خانوادهی سرمدی اهل رشت است. کتایون دختر آقای سرمدی که در نسخهی جدید رفته به فرخنده معادلات یاد بدهد و در نسخهی قدیم از فرخنده خیاطی یاد بگیرد دیر کرده است. داستان عاشق شدن کتایون به برادر فرخنده و حال و هوای او را شرح میدهد. گویا برادر فرخنده به کتایون ابراز عشق کرده است. البته این ابراز عشق در نسخهی قدیم به خاطر وجود نامه واضح است. نامهای که کتایون مچاله میکند و گوشهی اتاق میاندازد تا فردا صبح مجدد آن را بخوند. صبح اما خانم سرمدی نامه را سطل آشغال انداخته و دیگر از نامه خبری نیست. این گونه میشود که تفاوت داستان جدید و قدیم مه دیگر به بازسازی جملهها مربوط نمیشود و در داستان جدید بخش مربوط به نامه و گم شدنش کامل حذف میشود.
مقایسهی پاراگراف آخر در دو نسخه:
نسخهی قدیم:
کتایون سرش به سنگینی پایین افتاد. لبخند تلخی از روی لبانش گذشت. دردناک قدم برمیداشت. به زحمت خود را به تالار کشانید. پیشانی خود را به ستون چوبی آن چسباند. سردی ملایم ستون آرامش گذرایی در او زنده کرد. نفس بلندی کشید. مثل اینکه راحت شد. مدتی به همان حال ایستاد. تنها موقعی به خود آمد که دانههای ریز باران با صدای اندوهناکی روی برگهای عناب میخورد و بوی اقاقیای باران خورده همه جا پیچیده بود. کتایون ستون چوبی را در بغل فشرد. پلکهایش دردمندامه پایین افتاد و مایع گرم و شوری روی گونهاش جاری شد و به کنج دهانش لغزید. در همین وقت صدای بیحالت خانم سرمدی بلند شد که توی اتاق خرت خرت جارو میکشید و میخواند.
«پهلوی بلوارش،
نوگل و گلزارش.»
و توی حیاط، آقای سرمدی پاچههای شلوارش را بالا کشیده بود، چتر به دست و با احتیاط زیر باران میگذشت و کمی بعد پشت مه محو شد.
نسخهی جدید:
و تختش را مرتب کرد و به روشویی رفت. مویی شانه زد و صورتی صفا داد. آمد سر میز فنجان شیرش را برداشت. میلی به نان و کره و مربای هر روزه نداشت. رفت کنار پنجره. پشت دری را پس زد و جرعهای نوشید. با مشاهدهی آسمانِ خاکستری احساس مبهمی قلبش را فشرد. پیشانی خود را روی شیشهی پنجره گذاشت. سردی شفاف شیشه آرامش مطبوعی در او ایجاد کرد. نفس بلندی کشید و مدتی به همان حال ماند. فقط موقعی به خود آمد که دانههای باران با آهنگ محزونی روی برگ درختان میخورد و بوی گیاهان باران خورده صحن خانه را پر کرده بود. در همین وقت صدای غمگین خانم سرمدی بلند شد که توی اتاق به در و پنجره کهنه میکشید و آهسته میخواند:
«پهلوی بلوارش، نوگل و گلزارش…»
و توی حیاط آقای سرمدی لبههای شلوارش را بالا زده بود و چتر به دست و با احتیاط روی سنگفرش خانه قدم برمیداشت و کتایون از پشت پنجره توی حیاطِ مه گرفته به جوجۀ خرمایی رنگ غریبهای خیره مانده بود که در پناه بوتۀ شمشاد یک پایی ایستاده بود و بی تکان چُرت میزد و اشک مهآلود صبح از آویزهای سفید گلهای اقاقیا قطره قطره میچکید…
فکر کرد:
«آیا فرخنده میداند؟»
41. مرثیه. اکبر رادی / از مجموعه داستان جاده
داستان را مردی روایت میکند که به یک چاپخانه رفته و شاهد حرکات و گفتگوهاست. ما از گفتگوهایی که راوی میگوید متوجه میشویم هوا سرد است و یکی از مردان هم سل دارد. بیشتر حرفهای مرثیهگون دربارهی حال بد آن مرد است.
نسخهی قدیم و جدید تفاوت داشت. حذف و اضافه داشتیم.
پاراگرافی از نسخهی قدیم:
مردی که رو به دیوار ایستاده بود، برگشت و رویش را طرف ما کرد و من دیدم که صدا مثل یک رشته خون از گوشهی دهنش جاری شد:
«اون میمیره.»
ناگاه سکوتی افتاد و همه توی خودشان رفتند. کسی اعتنایی به من نداشت.
تنها مرد لوچ با حالت مرموزی به فنجان من خیره شده بود. من با وسواس فنجان را برداشتم. اما نگاه او تکان نخورد. مثل اینکه در خاطرهی تلخی فرو رفته بود. وقتی فنجان را گذاشتم، یک آدم با قیافهی تخمی آمد تو. دستش تا نصفه جیبش بود و بو میداد. گفت:
«بچهها! این یارو قول داده اگه تا شب جمعه خبراشو ببندیم، یه میز پاش افتادیم. تو بمیری گفت.»
«این دفعه رو ودکا روسی میزنیم.»
«آی گفتی! بدمسب لول میکنه.»
«اتحادیه هم بدک نی، خودم به سلامتی همهتون کلک دوبترشو میکنم؟»
«بروبابا… تو همش ادعای ظرفیت داری. اما تاب یه انگشتونهشم نمیاری. دیدیم اون شبی خونهی زری دسپتو چه ریختی آوردی بالا.»
نسخهی جدید:
و دیدم صدا مثل رشتۀ خون از گوشۀ دهانش جاری شد. بیدرنگ سکوت وهمانگیزی دور ما حلقه بست. آنها چند لحظه توی خودشان رفتند. تنها مرد لوچ بود که با یک چشمش به فنجان من زُل زده بود. من سیگارم را انداختم و فنجان را برداشتم؛ اما نگاه او از جایش تکان نخورد. مثل اینکه همانجا روی صحنۀ هولناکی میخکوب شده بود. وقتی فنجان را گذاشتم یک نفر با قیافۀ تخمی آمد تو. دستش تا نصفه جیبش بود. گفت: «بچهها، آقای ناصری قول داده اگر فرئت فرم آخرشو نمونه بدیم، شب جمعه یه میز پاش افتادهایم.»
«این دفعه روسی میزنیم.»
«ودکاش لول میکنه بدمسب!»
«اتحادیهم بدک نیس.»
«من که این دفعه لولهکشی میکنم.»
«بعله! دیدیم اون شبی توی احمدآقاباده!»
«یک و نیم کِیل مه جون تو.»
«ول کن بابا!»
42. فانوس. اکبر رادی/ مجموعه داستان جاده
فانوس داستان رسول و خانودهاش است. رسول به همراه تراب یک کیوسک دارند که پیراشکی و باقالی میفروشند. اواخر پاییز یا اوائل زمستان است و کسب و کارشان رونق ندارد. رسول هفتهی پیش در گودالی افتاده و پایش ضرب دیده است. این هفته هم طاهره (در نسخهی قدیم نبات) خبر آمدن خواستگار برای دخترشان عالیه را داده است. در خانهیشان که همسایهها دور تا دور یک حیاط زندگی میکنند یکی از همسایهها بند کرده که عالیه به کفترهای پسرِ من فیضاله (در نسخهی قدیم حجت) دانه پاشیده است و حالا طاهره خوشحال است که عالیه را شوهر میدهد و دردسرشان کم میشود. اما رسول به جیب خالیاش فکر میکند و این که پولی ندارد تا لباسی برای عالیه جور کند و وسایل خانه را نونوار کند. آخر شبِ خواستگاری که رسول خانه میرسد طاهره خبر میدهد که فردا قرار است برای خرید عروسی بروند بازار. همچنین طاهره خبر میدهد لباس برای آنشب هم از یکی از همسایهها به اسم حاجیه خانم که خیاط است عاریه گرفته است. طاهره خیالش راحت شده اما رسول اشک را در گوشهی چشم عالیه میبیند و تا میآید فکر کند نکند عالیه از فیضاله خوشش میآید طاهره با گفتن اشک شادی است داستان را به پایان میرساند.
در نسخهی جدید علاوه بر تغییر اسم نبات به طاهره و حجت به فیضاله، بخشهایی از داستان هم حذف شده بود مثل بخش شکستن قلک والیه و پرداختن بخشی از سهم پول لازم برای برداشتن تنبوشه. یا اصغر که پسرِ هفت هشت ماههی رسول در نسخهی قدیم است در نسخهی جدید حضور ندارد.
۴۳.طاووس. اکبر رادی/ از مجموعه داستان جاده
طاووس در نسخهی جدید و تاووس در نسخهی جدید شرححال طاووس پیرزنی است که تازه به یک اتاق اجارهای اسبابکشی کردهاند. پسر طاووس وقت کوبیدن لوحهای تقدیرش در کشتی یاد زمان کشتی گرفتنش میافتد و با خود واگویه میکند که باید دوباره تمرین را شروع کند شاید حتی برندهی بازیهای آسیایی در ژاپن هم بشود.
اما طاووس به فکر زن گرفتن پسرش است. مخصوصاً وقتی دختر همسایه سلام مادرش را میرساند و یک بشقاب گوشت کوبیده میدهد تا طاووس مجبور نباشد آن شب خسته و فرسوده به فکر غذا پختن باشد.
مقایسهی نسخهی جدید و قدیم:
جدید: طاووس با چشمان بینور و موهای کاهکوتی یک دور دور حیاط زد و لب پاشوره حوض ایستاد.
قدیم: تاووس با چشمان موشی یک دور، دور حیاط زد و در حالیکه اخم تندی روی چانهاش نشسته بود، لب حوض ایستاد.
جدید: گویی چیزی در درونش شکست. گویی چیزی در خیالش فرو ریخت. سینی به دستهای بیرمقش سنگینی میکرد. سرش را پایین انداخت و گفت: 《 از طرف من به مامانت سلام برسون و خدمتشون بگو رضا به زحمت نبودیم.》
قدیم: و ناگهان حس کرد چیزی در درونش به هم خورد و فرو ریخت. سینی به دستهای بیرمقش سنگینی میکرد. نگاهش را پایین انداخت و با نیمهاخمی گفت: 《از طرف من به خانوم جونت سلام برسون، بگو رضا به زحمت نبودیم.》
جدید: نسیم آهستهی مرموزی میآمد و آنجا روی تیغهی دیوار و تیلهی ماهرخ رو به حوض برق میزد.
قدیم: نسیم سبکی میآمد و از پشت بام، عطر کاه گل آب دیده و فضلهی کفتر میآورد و روی کاشی درگاه، یک باریکه دود، تیز بالا میرفت و روی تیغهی دیوار و سنگ نورانی رو به حوض برق میزد و تاووس چشمانش بسته بود و خطر مبهمی را بیخ گوشش حس میکرد.
۴۴. کوچه. اکبر رادی/ از مجموعه داستان جاده
داستان کوچه داستان اتفاقاتی است که در یک کوچه در جریان است. لاشهی مردهی گربهای بو میدهد. مردی برای خرید سفارش اهل خانه بیرون آمده اما یادش نیست که چه سفارش دادهاند. با شنیدن صدای مرد یخی یادش میافتد که باید یخ بخرد. مرد یخی یخش را میفروشد ولی از اینکه مشتری کم است و یخش آب میرود شاکی است. در آخر قصه هم سگی در کوچه پیدایش میشود و گوشهی کوچه کنار لاشهی گریهی مرده قضای حاجت میکند که با چخ مرد یخ فروش از کوچه در میرود.
مقایسهی نسخهی قدیم و جدید:
جدید: کوچه خلوت بود. دیوارها سایه نداشت. گرما روی زمین خوابیده بود.
قدیم: کوچه خلوت بود. دیوارها سایه نداشت. گرما روی زمین افتاده بود.
جدید: مرد چشمانش دو دو زد و پیش آمد؛ آنقدر پیش آمد که یخی متوجهی موهای حنایی او شد.
قدیم: مرد چشمانش دو دو زد و پیش آمد. آنقدر پیش آمد که یخی متوجهی دماغ پخ او شد.
جدید: یخی پهلوی الاغش ایستاده بود و همچنان به لکهی خیس روی دیوار رُک زده بود.
قدیم: یخی کنار الاغش بود و به لکهی خیس روی دیوار خیره شده بود.
تحلیل کلی: در داستان جاده اصطلاحات و کلمههای دشوار و محلی زیاد بود. ولی رفته رفته داستانها سادهتر میشدند.
در مجموعه داستان جاده هم توصیف میبینیم مثل: گرما روی زمین خوابیده بود. اما با توصیفهای کاملاً تصویری و سینمایی مجموعه داستان تابستان همانسال متفاوت بود. انگاری شغل در توصیفات تاثیر داشت. توصیفات اکبر رادی که معلم بود از جنس نوشتاری بود و توصیفات ناصر تقوایی از جنس سینمایی.
بدون دیدگاه