نامهای به پدرم به مناسبت تولدم
نمیخواستم تولد بگیرم، ولی راستش وقتی فکر کردم چند صباحی بیشتر در خانهای نخواهیم ماند که تو خشت خشت آن را خودت ساختی، برای همین دلم خواست تولد واقعی غیر شناسنامهای خودم را امسال در این خانهی مان جشن بگیرم.
این گونه شد که دعوتنامهای در گروه قهرمانیها برای همسرْبردارِ عزیزم و خواهرهای مهربانم فرستادم و دعوت کردم که برای جشن کوچکی بیایند و نوشتم اگر خودتان هم نمیآیید بچههایتان دعوتند. به مهساجان هم کیک تولدم را سفارش دادم. ظهر زنگ زدم و دوستم را که همچون خواهری برایم عزیز بود را ضمن عرض تبریک به مناسبت سال 1402 و عیدهایی که گذراندیم و تبریک نگفتیم، دعوت کردم.
مهمانی برگزار شد. کوثر امسال هم برایم نقاشی کشید. امسال که خواندن و نوشتن حروف را در پیش دبستانی یاد میگیرد با دست خطش تولدم را هم تبریک گفته. اما در نقاشیاش دیگر از کلاغهای خندان خبری نیست. در نقاشیاش یک روز آفتابی دیده میشود با چند خانه. یک خانهی بزرگ قرمز رنگ را مدرسهی خودشان معرفی میکند. خانهی خاکستری کوچکتر میشود مدرسهی پسرها. وسطش هم زمین بازی است و خودش دارد لِی لِی بازی میکند.
چرا دارم اینها را برایت تعریف میکنم. خودت که دیدی. شب بعد از جشن وقتی داشتم عکسها را از snap chat به حافظهی داخلی گوشیام انتقال میدادم دیدم که پشتم نشستهای و باز خواستی تکیهگاهم باشی و تو چه تکیهگاه خوبی بودی.
پدر!
نه مرگ توانست یاد تو را از دلم بیرون کند، نه نقل مکان و کوچ از این خانه میتواند یاد تو را اندکی در قلبم کم کند. حضورت همیشه و پابرجاست.
پس، تولدم در خانهای که خشت خشتش را خودت ساختی مبارک.
باز تکرار میکنم:
پدر!
نه مرگ پایان تو است
نه کوچ و نقل مکان ما از این خانه.
بدون دیدگاه