تصور کنید معلولیت دارید؛ این قسمت: چه دانی شب قدرت چیست؟
تصور کنید موقع تولد اکسیژن به مغزتان نرسیده. شما فلج مغزی پیدا کردید. درد دارید. دردهای تیزی که امانتان را میبرد. فقط هم درد نیست با ضعف همراه است. وقتی این درد حمله میکند آرزو میکنید کاش زمینی برای راه رفتن نبود تا پایتان را که روی زمین میگذارید، درد تا مغز استخوانتان نفوذ نکند. زمین میخورید. مسخره میشوید. کفش پاشنه بلند که پیشکش، کفش پاشنه متوسط هم نمیتوانید بپوشید. نمیتوانید بدوید و در بدوبدو بازی بچهها شرکت کنید. همهی اینها تلنبار میشود روی دلتان. روز به روز بداخلاقتر میشوید. به سینهی مادر میکوبید من که مرده به دنیا آمده بودم چرا زندهام کردید؟ بجز مادرتان از همه بدتان میآید. از خدا بیشتر. مدام سوال پیچش میکنید به کدامین گناه من باید درد بکشم؟ به سن تکلیف که میرسید پدرتان که با کار سخت بنایی روزی حلال را سر سفرهی تو و بقیهی خانواده میگذارد حکم میکند که اگر میخواهید این روزی حلالتان باشد نمازتان را بخوانید. نماز را فقط برای خوشآمد پدرتان وقتهایی که جلو چشمش هستید میخوانید در بقیهی موارد به خدا میگویید من با تو قهرم نماز نمیخوانم اما تو خدایی نمیتوانی قهر باشی که. وضو میگیرید و خودتان را به خدایی که با او قهرید میسپارید. سالها با همین قهربازیتان میگذرد.
یک روز در دانشکده با بچه مثبتهای همگروهتان گذرتان به یک موسسهی شهدایی میافتد. از کتابخانهاش و از پیاده کردن نوار مصاحبهها خوشتان میآید. نوار مصاحبهای را میگیرید تا روی کاغذ پیاده کنید. صدای مادر شهید محمود سهرابی است. یک جا میخ کوب میشوید. مادر در جواب مصاحبه کننده شهادت پسرش را به نقل از همرزمانش تعریف میکند. آه میکشد. پسرم تیر خورد و زیر آب رفت تا عملیات لو نرود. چرایی که همیشه برای خودت مطرح کرده بودی، حالا توی سرت شروع به چرخش کرده. چرا او به جبهه رفت؟ چرا خودش را زیر آب کشید؟ چرا نگفت چرا من؟ دید چه چراهای حقیری داشته این سالها.
چه فرخنده شبی بود آن شب که چراهایش شکاف برداشت. دلش برای خدایی که این سالها خودش را به ندیدن او زده بود تنگ شد. حالا هر چه جلوتر میرفت بیشتر احساس میکرد که این خدا چه از رگ گردن هم به او نزدیکتر است. حالا احساس میکرد این خدایش هر لحظه بیشتر دوستش دارد. پس چه فرخنده شبی بود آن شب. شب قدرش بود. مگر چیست شب قدر.
مطلب مرتبط:
التماس دعا …
سلام ممنون محتاجم به دعا