یکم. یک روز از پدرم درخواستی داشتم که پدر ضمن رد درخواستم و اصرار من گفت: « هر غلطی بکنی پشتتم.» این جمله یک حس عجیبی به من داد. حس این که پدرم حسابی هوایم را دارد و یک حامی ایمن است.
دوم. مادرم سواد خواندن و نوشتن نداشت اما عاشق خواندن قرآن بود. وقتی ابتدایی بودم از من میخواست قرآن بخوانم و او گوش بدهد. منِ کم حوصله قبول نمیکردم. شاید همین ناز کردنهای من باعث شد که مادرم برود کلاسهای سواد آموزی و بعدش هم آن قدر کلاس قرآن برود که اکثر زیر و بمهای قرآن خواندن را در سطح پیشرفته یاد بگیرد طوریکه من دیگر جرات نکنم پیشش با صدای بلند قرآن بخوانم.
سوم. گهگاهی دوست داشتم به جای مادر مشق انشایش را بنویسم و در یکی از انشاهایش نوشتم:
آقا سلام!
آقا خیلی ممنون، خیلی خیلی ممنون.
آن شب که دخترکم در تب می سوخت، من درمانده و بی پناه از زور خستگی خوابم برده بود. نمی دانم خواب بود، رویا بود، الهام بود. خلاصه نمی دانم چی بود. صدای شما را شنیدم که دلداریام دادید و گفتید نگران نباش و این دخترک را به ما بسپار.
چشمانم را باز کردم، دیدم دخترم بالای سرم ایستاده و لبخند می زند.
تب دخترم کاملا از بین رفته بود….
آقا ممنون! دخترم بزرگ شده، کار می کند با همه ی سختیهایش! ممنونم آقا! که مواظب دخترم هستید، او هم شما را دوست دارد. وقتی جوان تر بود و شلوغ تر؛ این ماجرا را برایش تعریف کردم. تصمیم گرفته، اگر بتواند خوب باشد، تا خودش نزد من؛ و من و او نزد شما شرمنده نشویم. آقا بازم ممنون!
امیدوارم زودتر بیایید و ما بتوانیم لذت ظهور شما را درک کنیم.
ولی آقا از این بالاتر، امیدوارم وقتی شما تشریف می آورید ما از دوستداران شما باشیم و در صف دوستانتان.
پس آقا زودتر بیایید.
چهارم. این حدیث را که می شنوم همان حسی که از شنیدن حرف پدرم به من دست داد، پیدا میکنم.
« إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَ لا ناسینَ لِذِکْرِکُمْ، وَ لَوْ لا ذلِکَ لَنَزَلَ بِکُمُ اللاَّواهُ، وَ اصْطَلَمَکُمُ الاْعْداءُ. فَاتَّقُوا اللّهَ جَلَّ جَلالُهُ وَ ظاهِرُونا:
ما در رعایت حال شما کوتاهى نمىکنیم و یاد شما را از خاطر نبرده یم، که اگر جز این بود گرفتارىها به شما روى مىآورد و دشمنان، شما را ریشه کن مىکردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانى کنید.»
از امام مهربانتر هم مگر داریم؟
بدون دیدگاه