یکم.

امروز حدود ساعت ۱۲ ظهر، تماسی از یک شماره ناشناس دریافت کردم. تماس‌گیرنده خود را دانشجوی سابق من معرفی کرد و گفت به دلیل کار سخت در بخش اورژانس، دچار فشار خون بالا، مشکلات قلبی و اضطراب اجتماعی شده است. او قبلاً به کمسیون روانپزشکی مراجعه کرده بود و استاد روانپزشک توصیه کرده بود که در صورت امکان، ملاحظاتی برایش در نظر گرفته شود. حالا این دانشجوی سابق، که اکنون پرستار است، از من درخواست  می‌کرد تا نظر استاد روانپزشک را به “حتماً ملاحظه گردد” تغییر دهم.

من به او توضیح دادم که استاد روانپزشک به حرفم گوش نمی‌دهد و حتی کار خودم  را راه نینداخته  و در بیمارستان به من اتاق نداده است. او با ناامیدی پرسید: «دکتر، به نظرت چیکار کنم؟ به خدا دارم له می‌شم!»

با خنده گفتم: «چاره‌ای که می‌توانی امتحان کنی، پیدا کردن یک پارتی قوی است که بتواند در حقت کار قانونی انجام دهد. البته مراقب باش که اصطلاح “پارتی‌بازی” را به کار نبری! همچنین سعی کن از تشخیص‌های روانپزشکی دوری کنی، چون ممکن است در آینده علیه‌ات استفاده شود.»

صحبت ما با خنده‌های او به پایان رسید، خنده‌هایی که از تناقض اخلاقیِ منِ  استادِ مدعی اخلاق‌مداری برمی‌آمد. البته قرار شد اگر او توانست از این راه به نتیجه برسد، برای من هم کاری کند.

دوم.

عصر امروز، ساعت ۱۴:۱۰، خودم را به مطب دکترم رساندم، دکتری که با وجود مهارت بالا، اخلاق خوبی ندارد. جلوی در مطب، خانمی را دیدم که به نظر خسته و بی‌حال می‌رسید. او گفت از ساعت ۱۰ صبح از روستا راه افتاده و ساعت ۱۲ به مطب رسیده، اما دیر متوجه شده که باید اسمش را می‌نوشته و حالا اسمش آخر لیست است. من خودکارم را درآوردم و اسمم را نوشتم. سپس به او پیشنهاد دادم به منشی بگوید جواب سونوگرافی‌اش را آورده نشان دهد. تا منشی زودتر راهش دهد.

ساعت ۱۴:۴۵، دکتر از پله‌ها آمد و وارد مطب شد. منشی با عجله شروع به سازماندهی بیماران کرد و دو نفر را با هماهنگی خود دکتر و سفارشی  زود وارد مطب دکتر کرد. من گفتم: «جواب  آزمایش و سونوگرافی را آورده‌ام. حالم هم خوب نیست» اما منشی با تندی گفت: «نمی‌شود، باید بنشینی.»

از ترس دفعه‌ی پیش که 5 ساعت نشسته بودم و آخر با گریه و زاری و ریزش آب بینی و التماس داخل رفته بودم، صدایم را بالا بردم و کولی‌بازی در آوردم و  با عصبانیت داد زدم: «یعنی چی؟ من جواب سونوگرافی و آزمایش‌هایم را آورده‌ام!» و بعد از کمی بحث و جدل، بالاخره منشی داخل اتاق دکتر فرستاد. دکتر  در حال پرسش از منشی که منشأ سرو صدا کی بود؟ با عصبانیت شروع به بررسی پرونده‌ام کرد و وقتی دید خودم شرح حال و جواب آزمایش و سونو گرافی  دفعه‌ی پیش را نوشتم پرونده‌ی من را  فریاد زنان:  «این برا منه؟ حق نداشتی این‌ها را بنویسی!» پاره کرد. در ادامه هم تشر زد: «وقتی نمی‌توانی بنشینی مطب من نیا.»

در نهایت، با نسخه‌ای که با تشر دکتر :«خوب گوش کن ببین چی می‌گم» و با اعصاب خُردی گرفته بودم، مطب را ترک کردم و به  دو داروخانه‌ی نزدیک لنگان سر زدم. آمپولهایم را نداشت. به لطف راننده تاکسی دربست که خودش در صف داروخانه‌ی سوم ایستاد، بالاخره نسخه‌ام را پیچیدم  و به خانه برگشتم. آمپول تجویزی را تزریق کردم و خودم را به وبینار نویسنده ساز رساندم، جایی که  سخن از جستار و مقاله شنیدن شد  به نظرم سخنان استاد کلانتری عسل بود شایدم دمنوش و نه قرص نه آمپول*.

*ماجرای قرص و آمپول را در یادداشت چی قرص است و چی آمپول؟ استاد کلانتری بخوانید.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *