بیست و دومین کارگاه تمرین نوشتن – جلسه سوم
هنر توصیف
روی تخت دراز کشیده بود.چشمهایش بسته بود. رنگی به صورت نداشت. صورتش استخوانیتر و تکیدهتر از قبل شده بود. ماسک اکسیژن روی صورتش بود. صدای نفس کشیدنش میآمد. سخت نفس میکشید. یک هفتهای بود که خانه نبود. بیمارستان نیامده بودم. دوست نداشتم به این حال ببینمش. از این لحظه بدم میآمد. اما دایی که زنگ خانه را زد و هراسان به دنبالم آمد دیگر نتوانستم به دایی نه بگویم. چشمهایش را باز کرد. آرام. چشم چرخاند. مرا دید. دستم را توی دستش گذاشتم. توی چشمهایش غمی بود. نگرانی بود. چیزی موج می زد. گمانم نگران چیزی بود. چیزی در من. که در زمان حال خوبش بعضی وقتها آن چیز در من شادش کرده بود و بعضی وقتها هم نگران و بعضی وقتها هم غمگین. نگاهش داشت حرف میزد. فریاد میکشید از نگرانیاش میگفت. از اینکه بعد او من چه خواهم کرد؟ آیا باز بی کله هر کاری دلم بخواهد خواهم کرد؟ یا نه کمی مصلحت و شرایط را هم در نظر خواهم گرفت؟ همین طور نگاهش داشت با من حرف می زد. دستم هم در دستانش بود. نمی خواستم بیشتر از این چشمها به حرف زدن ادامه بدهد. نمیخواستم از چشمها آخرین حرفها را بشنوم. این چشمها داشت میگفت من دیگر بیشتر از این نمیتوانم زنده بمانم. دیگر 9 ماه ایستادگی و مبارزه با این بیماری برایم بس است. اما تو بعد از من چه خواهی کرد؟ من نگرانت هستم؟ میتوانی این نگرانی را از چشمم بخوانی؟ حرف دکتر را که نشنیدی. درست به خودت مستقیم نگفته بود. اصلاً تو مگر بودی و دکتر را دیدی که حرفش را بشنوی. گفته بود یک استرسی وارد شده و سیر بیماری را سریعتر کرده. دکتر گفته بود میتوانستم 6 ماه دیگر هم بمانم و حواسم بهت باشد. این حرفها را نمیخواستم بشنوم. آن چشمهای نگران آخرین صحنهی دیدار من و تو بود پدر.
بدون دیدگاه