ماجراهای یک مربی روان و دانشجویانش؛ این قسمت: بن بست مضاعف
تصمیم گرفته بودم در کارآموزی کمی مهربانتر برخورد کنم و از خشونتم بکاهم. خیال هم میکردم که مهربانتر و صبورتر برخورد میکنم. اما روز سوم کارآموزی مثل اوستای داستان مثل آباد که به شاگردش گفته بود زری نبود توی علم و به دزدیاش ادامه داده بود، قولم به خودم یادم رفت و شد آنچه نمیبایست میشد.
دانشجویی داشت دارو جمع میکرد که هول شد و دارو از دستش زمین افتاد. چیزی نگفتم اما آنچنان چشم غرهای رفتم که دیگر تا عمر دارد یادش نرود که موقع جمع کردن داروهای بیماران باید دقت بیشتری بکند. دانشجوی دیگر آخرین نفر آمده بود و دفتر حضور و غیاب را جمع نکرده بود و با تشر من مواجه شده بود. بیمار دانشجوی دیگر انسولین داشت کلی هولش کردم و به اندازهی انجام یک عمل جراحی بزرگ به او استرس وارد کردم. همهی اینها به کنار. ساعت استراحتشان فرا رسیده بود. گفتم:«20 دقیقهای برگردید.» هرچه هم اصرار کردند زمان استراحتشان کمی بیشتر بشود قبول نکردم. اما همین که از بخش رفتند بیرون به شمارهی یکیشان زنگ زدم و گفتم:«میتوانید نیم ساعت هم تایم رست داشته باشیدJ.»
دانشجوها برگشتند به بیمارانشان سر زدند و سپس برای ارائهی کنفرانس به کلاس آمدند. اما تا گفتم: «خب خانمها لطفاً شروع کنید و موضوع درسی امروز را توضیح دهید.» گفتند:« با شما حرف داریم اجازه میدهید؟». من که باز قول روز اولم یادم آمده بود گفتم بفرمایید. گذاشتم نزدیک یک ساعت انتقاد کنند و صحبتهایشان را بگویند. اکثر مواردی که گفتند را پذیرفتم و قول دادم که تا فردا اصلاحش کنم. البته به علت حساسیتم در مورد تزریق انسولین و پر خطر بودن آن و نیز در مورد افتادن دارو و تحمیل هزینه به بیمار هم برایشان گفتم و توضیح دادم که لحنم بد بود و میتوانستم بهتر اهمیت قضیه را نشان دهم.
شما فکر میکنید ایراد کار من کجا بود؟
خودم فکر میکنم مشکل، تعارضی بود که به علت اظهار پیامهای ناهماهنگ و متناقض من به وجود آمده بود. مخصوصاً آنجا که زمان رست را برخلاف اصرار دانشجوها بیست دقیقه تعیین کرده بودم ولی بعدش خودم گفته بودم میتوانند نیم ساعت هم بمانند. در حالی که میتوانستم و امکانش بود که از همان اول استراحت را نیمساعت مشخص کنم.
بن بست مضاعف همیشه به همین جا ختم نمیشود. اگر در خانوادهای این گونه رفتار رایج باشد کودک یا کودکان آن خانواده ممکن است در اثر پیامها و رفتارهای متضاد خانواده دچار اختلال اسکیزوفرنی شوند. مثلاً پدر و مادری که با هم اختلاف دارند وقتی کودک و کودکان خود را وارد دعوا میکنند و به اصطلاح یارکشی میکنند مثلاً مادر فرزندش را وارد جبههی خود میکند، کودک به طور فطری عاشق پدر خود است و از طرف دیگر به خاطر دیدن ناراحتی مادرش که مدام از پدر تقصیرکار میگوید از این پدر متنفر میشود و این احساس متضاد دوست داشتن از یک طرف و متنفر شدن از طرف دیگر اگر ممتد باشد سلامت روان فرزند خانواده را به خطر میاندازد و او را در معرض اختلالات شدیدی چون اسکیزوفرنی قرار میدهد. یا والدی اگر رفتار و کلامش هماهنگ نباشد مثلاً مادری با لحن خشن، عزیزمی هم حوالهی کودک خود کند این کودک میماند که آیا آن لحن خشن را قبول کند یا عزیزم را باور کند. یا پدری که در خانه است وقتی طلبکار در خانه را میزند به کودک میگوید بگو پدرم خانه نیست هم باز کودک را با این بنبست مضاعف رو به رو میکند.
البته فکر میکنم بن بست مضاعف فقط منحصر به خانواده نباشد و دامنهاش تا سیاست سیاستمداران را هم در بربگیرد. سیاستهای متضادی که باعث خشم و عصبانیت مردم و حتی به جان هم افتادن آنها میشود.
مطلب مرتبط:
مراقبت از فرد مبتلا به اختلال افسردگی اساسی
بدون دیدگاه