جنگل تاریک مسیر زندگی من
در میانه مسیر زندگی مان، خودم را در جنگلی تاریک دیدم.» خودم را در جنگل تاریک دیدم، خودم را در جنگل تاریک دیدم، جنگل تاریک… دیدم… میبینم… آری من هم گاهی در میانهی مسیر زندگیام خودم را در جنگلی تاریک میبینم. اگر جنگل تاریک جوزف لوتزی مرگ همسر جوان 5/8 ماههاش بود، جنگل تاریک زندگی من بیماری مادرم است. مادری که در این نیم قرن زندگی آغشته به درد من لحظهای من را تنها نگذاشته و با همهی وجودش پا به پای من راه آمده است. موقع عود دردهای اسپاستیک شب را در کنارم نشسته و پاهایم را نوازش داده و دردی را که به مسکن جواب نمیداد را هم خواسته با نوازش تسکین دهد. نصف این نیم قرن را هم که عصا برداشتن با غرور من نمیساخت، شانهاش را در اختیارم میگذاشت تا کشان کشان راه بروم و خودم را به مدرسه برسانم و از درس خواندن در کنار بچههای سالم جا نمانم. شنیدید میگویند بچههای فلانی عصای دست روزهای پیریاش شدند؟ مادر من و شاید مادر و پدر خیلی از معلولین دیگر عصای دست بچههای بیمارشان میشوند و آنها را درمقابله با بیماری تنها نمیگذارند. من که نتوانستم عصای دست پدر و مادرم باشم. این عصای پوست و استخوانی زندگی من حالا روز به روز نحیف و نحیفتر میشود.
میترسم روزی بیدار شوم و دیگر او را نبینم و تنها شوم… میترسم روزی بیدار شوم و دیگر او را نبینم و تنها شوم، تنها شوم… دیگر او را نبینم و تنها شوم… تنهایی هولناکی که شاید فقط مادرم قادر است آن را برایم پر کند.
شاید خیلی از افراد سالم تنهایی را تجربه کنند. اصلن تنهایی شاید سوغات زندگی مدرن باشد. اما فکر میکنم تنهایی هولناک خاص افراد دارای معلولیت باشد و کسی نتواند آن را لمس کند. تنهایی که در هر کداممان به شکلی خودش را نشان میدهد. لیلای مبتلا به دیستروفی عضلانی وقتی دوستش خواست برود سر زندگی خودش و ارتباطش را با لیلا قطع کرد، این تنهایی را تجربه کرد. لیلا بعد از رفتن او دیگر لیلای سابق نشد. فمورش که شکست لیلا هم چشمش را برای همیشه فرو بست. تنهایی هولناکی که جان لیلا را قبل از اینکه لیلا مادرش را از دست بدهد و خیلی تنها شود گرفت.
شاید همین تنهایی بود که جان ساسان نوجوان را هم گرفت. من که نمیدانم. پسرک دارای معلولیتی که با آن لپهای سرخش و حساسیتش به تمیزی ترکیب دیدنی میآفرید. آخرین خاطرهای که از ساسان شنیدم این بود که به سهیلا دوست مشترکمان تعریف کرده بود که در اورژانس هر کی در تخت بغلی ساسان میخوابیده زود غزل خداحافظی را میخوانده. ساسان هم پرستار را صدا میزده و میگفته: «خانم خواستید از شر هر مریضی خلاص شوید روی این تخت بخوابانیدش.»
روی این تخت بخوابانیدش… خواستید از شر هر مریضی خلاص شوید، روی این تخت بخوابانیدش… ساسان از شر تنهایی خلاص شد؟ شر؟ خلاصی؟
بدون دیدگاه