دانش دختر شاد کن
درختی با ضربههای تبر از پا افتاد. او عضلهی درخت بود. دایرهی سوم که نشان میداد سه سالش هست. اسمش از اول دانش شد. او از کنارههای دور ریختنی شد که از تنه جدا کردند. اما بیرونش نینداختند. او و دوستانش را کنار هم چیدند و با چکش و میخی جعبهاش کردند. دانش برخلاف دوستانش که بیتفاوت ایام میگذراندند به آیندهاش فکر میکرد. دانش شد حمال سیبزمینی و پیاز. گشت و گشت از روستایی به شهری، از میدان ترهباری به مغازهای و باز میدان ترهباری.
پس آن خواب چه بود؟ خانهای دیده بود که او در آن خانه شاد بود. میخندید. میخواند و میخندید. از این گشتنها خسته شده بود. روزی سر از خانهای در آورد. اما آن خانه و اتاق گرم نبود. در زیرزمین نموری با جعبهی پیاز هم زیرزمین شد. حرفها را میشنید. «دختر برو چند تا سیبزمینی بیار ببینم، ناهار باید آبگوشت بپزم. امروز حوصلهی آشپزی ندارم سیبزمینی کبابی میخوریم. پیاز چی شد دختر؟». هر بار که سراغش میآمدند و چند تا از سیبزمینیها را برمیداشتند او سبکتر و سبکتر میشد.
یک روز خالی شد. وحشت کرد. یعنی باز باید به میدان تره بار برگردد؟ پیر شده. این دفعه خردش میکنند و به شعلههای آتش میسپارند تا یک چای آتیشی درست کنند.چه سرنوشت تلخی. از این فکرها و انتظارها هم که چه میشوم خسته شده بود. اصلن حوصلهی شلوغی میدان و مغازه را نداشت. باز خواب دیده بود. خانهای و دختری که دورش میگشت و میخندید. به خودش تشر زد. «تو چوبی یک جعبهی چوبی، به هیچ دردی نمیخوری.»
دخترک سراغش آمد او و دوستش جعبهی خالی پیاز را با خود برد. دخترک تا او را روی زمین گذاشت، از کاغذهای سفید دفترش کند و با سریش او را فرش کاغذی کرد. دخترک زیر لب حرف میزد و کار میکرد. «نازنین باباش براش کتابخونه خریده قیافه گرفته باهام بازی نمیکنه.»دخترک آهی کشید و او را روی دوستش که مثل او شده بود گذاشت. دو سه تا کاغذ کادوی قشنگ باز کرد یکی را روی سرش و یکی را روی طرف راستش و سومی را هم طرف چپش انداخت و با سریش چسباند. آن روز همانطور کنار اتاق ماندند. سریش خشک میشد و او کمی کشیده میشد. دردش میآمد. اما حالش خوب بود. تمیز شده بود. دیگر بوی پیاز و سیب زمینی و خاک نمیداد. صدای خندهی دخترک را شنید. باز خواب میدید. دور و برش پر از کتاب بود. داشت کتاب میخواند. صدای خندهی دختر را میشنید که روی او دست میکشید و نوازشش میکرد. انگار نظر او را برای انتخاب کتاب میپرسید. با کتابها جلسه میگذاشت. سوالاتش را از آنها میپرسید. توی عمرش این همه کتاب یکجا ندیده بود.
صبح دخترک او را که حالا طبقهی بالای کتابخانهی دو طبقهاش بود گوشهی اتاق و کنار بخاری گذاشت. کتابهای مدرسه، دفترها و تنها کتاب داستانش اولیور توئیست را در داخل او گذاشت. حالا او بیدار شده بود. خوابش تعبیر شده بود او میتوانست کتاب بخواند.
بدون دیدگاه