مگر ترس از تنهایی، جنگل تاریک زندگیات نبود؟
شاید بهتر بود دو هفتهی آخر شهریور را پیشدرآمد پائیز حساب میکردم و با توجه به سن رو به پیریام کمی پائئزی برخورد میکردم. آن وقت صبحها دوش نمیگرفتم و خودم را در معرض باد صبحگاهی رو به خزان قرار نمیدادم که حالا از یک سرماخوردگی با خوردن ضربدری آدالت کلد (2 عدد قرص هر 4 تا 6 ساعت معجزه کرد) خلاص نشده به سرماخوردگی دیگری مبتلا شوم که دیگر ادالت کلد جواب ندهد.
بازدید و اعتباربخشی است مجبور شدهام مرخصی نگیرم و سرکارم حاضر باشم. اما از صبحش تب کردهام، لرزیدهام و درد در بند بند استخوانم تیر کشیده و کلیههایم یا همان زاویهی بین دندههای نازنینام هشدار داده و سوزش ادرار هم پیدا کردهام و وحشت در جانم خلیده که نکند باز مشکلات کلیویم عود کرده و دچار هیدرونفروز شدهام؟
بازدیدکنندههای محترم میآیند و میروند. دیگر یک ساعت آخر را تحمل نمیکنم، مرخصی ساعتی رد میکنم و از دانشکده خارج میشوم تا به خانه بیایم. سرم بازار مسگرها میشود. هیاهوها و فکرها به هم میپیچند.
صدایی میگوید: «چرا دقت نمیکنی همش سر از مسیر خونهی قبلیتون در میآری؟»
ذق ذق استخوانم آهی همراه با تیر میکشد و میگوید: «کلیه جان تو رو حتماً تحویل میگیره ما استخونا که براش از اول عددی نبودیم.»
وسط دعوای این صداها چراغ قرمز سبز میشود و من مستقیم از چهارراه میگذرم و به غرغروی اول نگاهی میکنم تا بفهمد که بله من از چهارراه به چپ و مسیر خانهی قبلی نپیچیدم که پوزخندی میزند که یعنی ره دراز است و قلندر بیدار و هنوز برای پیوستن به مسیر خانهی قبلیتان باز زیر پلی هست. در این حین صدای مرحوم مادر بزرگم در سرم میپیچد که انگاری به کمکم آمده و دارد خاطرهای از خودش را تعریف میکند و به صدایی جواب میدهد. تا خاطرهی مادربزرگ را برایتان تعریف کنم، صدا پرسیده بود: «چرا به خاطر یک سرماخوردگی این طور هول بر داشته، مگر چند وقت پیش به خاطر بیماری مادرش، آرزوی هر بیماری و مرگی را نمیکرد که از جنگل تاریک تنهایی که میترسید نصیبش شود برای همیشه نجات پیدا کند؟»
مادربزرگم برایم تعریف کرده بود جوان بود که دخترپا به ماهش زیر آوار خاک سفیدکن ماند و خودش و طفلش از دست رفتند. مادربزرگ که خودش هم جوان بود و فرزند کوچک داشت مدام بیقراری میکرده و جیغ میکشیده و رویش را زخم میکرده. شب که میخواسته بخوابد و تنها بوده صدای خش خشی میشنود و رو به این صدا داد میزند: «چی از جونم میخوای دخترم رو بردی بست نبود.»
حالا مادر بزرگم به این صدا میگوید: «حقا که نوهی خودمه، منم خیلی از این آرزوها میکردم اما یه کم که اوضاع سخت میشد داد و بیداد میکردم که عزیزانم رو گرفتید دیگه از جون خودم چی میخواهید.»
دچار عذاب وجدان میشوم، صدای ظریف حریر احساس میآید:
«سلام. دیروز چند تا پست آخرتو خوندم، نمیشه اینقد از منفیها ننویسی؟»
زیر بار نرفته بودم و گفته بودم: «سلام من و منفی نویسی؟ آها اون جنگل تاریک؟ خب هنوز تموم نشده به راهحلهاش هم میرسم. این فقط تمرین پذیرش تو لحظه هست که قبول کنم منم از یه چیزهایی میترسم. ممنون که مطالبمو میخونی مهربون.»
یک لحظه باز نیشخندی توی ذهنم میدود که از صدای دیدی دیدی باز داری مسیر خونه قبلیتون رو میپیمایی بلندتر است، نگاه میکنم من کی از کنار زیر پل گذشتم و این پایین آمدم؟ من باید از روی پل میگذشتم. کم نمیآورم با سردردی که دارد چون میلهای در طرف چپ مغزم فرو میرود و به چشمانم فشار میآورد سعی میکنم بیاعتنایی کنم و از دوربرگردان برگردم و دوباره در مسیر خانهی جدید قرار بگیرم. خوشحالم که توانستم حواس پرتیهایم را کنترل کنم و به مسیری که میخواستم برگردم که متوجه میشوم یک بریدگی زودتر پایین پیچیدهام، از میدان کوچک بریدگی دور میزنم و به بزرگراه خانهی جدیدمان برمیگردم و از بریدگی دوم وارد بلواری میشوم که دیگر تنها مسیر مانده به خانهی جدید است. اگر چه هنوز در ذهنم با حریر احساس در گفتوگو هستم. صادقانه بخواهم حرف بزنم نه فقط به حریر احساس که به تک تک دوستانی که جنگل تاریک مسیر زندگی من را خواندند و قلبشان گرفت یک عذرخواهی بدهکارم. اینکه دوستان اوضاع آنقدر هم بد نیست. راستش کلاً داریم با خلق جنگلهای تاریک و نگرانیهای گوناگون برای خودمان مشکلاتی پیش میآوریم که معلوم نیست پیش بیاد یا نه. پس مواظب فکرها و احساساتمان باشیم.
مطلب مرتبط:
بدون دیدگاه