معجزه در معجزه شاید هم آیه در آیه
تصور کنید معلولیت دارید. در جلسه اول بیستمین کارگاه تمرین نوشتن پشت لپتاپتان نشستهاید. استاد شاهین کلانتری بعد از خواندن معجزههای رنگارنگ و تاکید فراوان بر اینکه در داستان ادبی اجازه نداریم از معجزه استفاده کنیم، میخواهد که از اتفاقات عجیب و غیر معمول زندگی خود یا دوستانتان بنویسید. چیزی به ذهنتان نمیرسد. ذهنتان درگیرواژههای معجزه و آیه میشود. میدانید که در قرآن معجزه از طرف خدا برای خودش بیان نشده، بلکه قول بندگانش است که گویا معجزه و عاجز شدن را دوست دارند. زمان تمرین تمام میشود به خودتان صفر میدهید گرچه تیک انجام را میزنید.
در تمرین دوم برای تمرین آنافورا قرار میشود با الگو قرار دادن شعر “شعری است در دلم” نادر نادرپور تکرار نویسی کنید. “دردی است در من” را برمیگزینی. یک هو یاد آیدا الهی میافتید. دوست مترجمتان که بعد از قطع نخاع شدنش بیش از بیست سال است که با دردهای شدید زندگی میکند. اما اکثرا برای دردهایش غزلسرایی میکند. همین لحظه یاد یکی ازنوشتههایش میافتید که برای خودش معجزهای بود. حالا در موعد تکرار تمرین عین آن نوشته را میآورید. معجزه که نه آیههایی که خیلی در زندگیهایمان تکرار میشود. فقط چشم آیه بین میخواهد که آفرین بر چشم آیه بین آیدا الهی.
«حدود یک سالی که آن اوایل – پس از تصادف – به دستگاه تنفس مصنوعی متصل بودم، و تا پنج سال پس از آن که لوله تنفسیام از نوعی بود که با آن امکان حرف زدن نداشتم، برقراری ارتباطم با دیگران فقط از طریق حرکات صورت و لبخوانی بود.
و این یعنی فقط در صورتی میتوانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم که دیگران در اطرافم بوده و نگاهشان به من بود.
اگر یک نفر کنارم مینشست، اما نگاهش سوی دیگری بود، بدون توانایی حرکت و تکلم قادر نبودم او را متوجه خود سازم.
در چنین شرایطی وقتی از بیمارستان به منزل منتقل شدم، مادر شد ساکن تمام وقت اتاق من، و تا همین اواخر نیز روی یک کاناپه (در واقع نیمکتی که با توجه به ابعاد اتاقم ساخته بودیم) میخوابید.
وقتی به خانه آمدم، شبها که مادر خواب بود یا وقتی برای کاری از اتاق بیرون میرفت، گرچه در آن صورت هم هر دو/سه دقیقه یکبار به من سر میزد، ولی پیش میآمد که نیاز بود او را صدا بزنم.
صدا… چیزی که از آن بیبهره بودم!
با این حال، چهار ماه بستری در آیسییو به من ترفندی را آموخته بود. اینکه گرچه صوت نداشتم، ولی میتوانستم حروفی مثل ک، پ، ج، چ، خ، و چند حرف دیگر را با کمک لبها و حلق و زبان ادا کنم، و مثلاً با نچنچ کردن جلب توجه کنم!
اما برای صدا کردن «مامان»، عنوانی که در تمام عمر او را آنگونه صدا زده بودم، هیچکدام از حروف میم، الف، و نون در الفبای قابل بیان من نمیگنجیدند. و من با الفبای محدود خود، او را چه میتوانستم بنامم؟
نخستین بار که نیاز پیدا کردم او را صدا بزنم، تنها دو سه روز بود که از بیمارستان مرخص شده و همچنان وصل به دستگاه تنفس مصنوعی بودم.
مادر یک سر به آشپزخانه رفته بود تا برایم سوپی بار بگذارد و در همین حین، من ناگهان به ساکشن نیاز پیدا کرده بودم.
او تازه به من سر زده بود و میدانستم دستکم تا سه دقیقه دیگر بازنمیگردد. من نمیتوانستم تا آنموقع صبر کنم، یا که میتوانستم ولی وحشت داشتم.
سعی کردم او را صدا بزنم: «مامااان». حرکات بیهوده لبهایم هیچ صدایی را ایجاد نمیکرد. هرچه لبهایم را برای ادا کردن حرف میم به هم میفشردم، میمهایم صدادار نمیشدند.
وحشت کرده بودم… اگر دیرتر میآمد؟ اگر آنطور که قول داده بود سر دو سه دقیقه برنمیگشت (واقعا برمیگشت، تا سالها به همین روال…)؟
اشکهایم سرازیر شد و با درماندگی نالیدم: «مامان جون».
حرف جیم یک معجزه بود! با چسباندن یک جون به مامان، حالا مامان گفتنهایم با صدایی رسا طنینانداز میشد.
با هیجان شروع کردم به صدا زدن: مامان جون، مامان جون، مامان جون…
درحالیکه از بیان «مامان جون» تنها صدای ج هایی ممتد از دهانم خارج میشد، مادر صدایم را شنید و جانجان گویان به سویم شتافت.
از آن زمان به بعد، اسم مادر برای من شد «مامان جون» و حتی وقتی بعد از پنج سال توانایی صحبت کردن را به دست آوردم، مادر دیگر برایم هویت جدیدی به نام «مامان جون» یافته بود.
چند روز است که قادر نیستم صدایش کنم… نمیتوانم کلمه «مامان جون» را به زبان بیاورم. هرگاه میخواهم بگویم «مامان جون»، بغضی حجیم راه گلویم را میبندد. بغضی که قرار نیست گریه شود، بغضی که تنها خفه میکند…
#مامان_جون_من
https://t.me/aidaweblogspecial/1310»
مطلب مرتبط:
بدون دیدگاه