زینب کلا اخلاق ندارد، با اینکه توی دلش چیزی نیست اما زبان تلخ و گزنده ای دارد، مخصوصا با پدرش. مدام دنبال بهانه هست تا یک چیزی به پدرش بگوید. از مهربانی پدرش با پسرعموهایش دل گیر می شود و غر می زند. با اینکه پدرش هم کمی تند است اما زینب را واقعا دوست دارد. هر کاری توانسته برایش انجام دهد انجام داده است، او را هر دکتری که تعریفش کرده اند برده، تو میانه، تو تهران. هر درمانی لازم بوده براش هزینه اش را حتی تو شرایط سخت هم جور کرده تا درمان شود. فیزیوتراپی هر وقت لازم بوده فرستادتش و هزینه اش را داده، همیشه هم نظر زینب رو لحاظ کرده،   از جمله تو خرید وسایل برای خانه که مثلا یک بار که می خواستیم برای خانه پرده کرکره ای عمودی بگیریم، پدرش نمونه پرده را آورد خانه و به من گفت بمونه زینب که تعطیلات اومد خونه ببینه هر کدوم رو پسندید می خریم. زینب اما حتی برای شهید نشدن پدرش هم گیر می دهد که تو چرا تسلیم نقشه مادر و عمه شدی و نرفتی بجنگی ؟ فقط به دو تا عملیات که رفته بودی اکتفا کردی؟ حتی زینب سر سینما رفتن هم به پدرش گیر می دهد، برای دیدن فیلم دلشدگان به پدرش گیر می دهد، تا پدرش به همراه او به سینما برود پدرش اما چون یک بار در جوانی توی زمان شاه سینما رفته از سینما رفتن بیزار است پیشنهادش را قبول نمی کند، دختر دیوانه می شود، بار دیگر برای فیلم میم مثل مادر اصرار می کند پدرش، من و خودش بریم سینما و این بار بیچاره پدرش تسلیم می شود، اما فیلم که تمام می شود خیلی عصبی است مخصوصا با پدرش و تیکه می پراند . کاش فیلم را اینقدر ضد پدر نمی ساختند حالا مثلا خواستند از مادر تعریف کنند، زدند نقش پدر را یک آدم بی مسئولیت درست کردند. همه پدرها که مثل پدر فیلم میم مثل مادر نیستند. اتفاقا پدر زینب به دخترش افتخار می کند و می گوید زینب زینت پدراست. خلاصه دیگر حوصله ام را سر برده این اخلاقش، بهش می توپم که دختر با پدرت مهربون باش، درست با پدرت رفتار کن، پدرت قاتلت که نیست پدرته. زینب توی چشمانم نگاه می کند و چشمهایش پر از اشک می شود و می گوید: یه کم برای این حرفات خیلی خیلی دیره مامان. من نه سال شاهد دعواهای گاه و بیگاه شما دو تا بودم که ناگهان با تولد آخرین بچه یعنی داداشم کم و کمتر و تموم شد، تو این دعواها هم تو همش کتک می خوردی، من نه فقط از پدرم که از کل مردها بیزارم…. دلم می خواد محبت پدر رو باور کنم و همه گذشته ای که تو و اون با دعواهاتون برام درست کردید رو فراموش کنم ولی باز یه اتفاقی می افته که اون دعواهاتون زنده می شه، حتی تموم شدن دعواهاتون که بعد تولد تک پسر خونه مون بوده آزار دهنده است برام….. می پرم وسط حرفش و می گویم: دخترم منم تو دعواها تقصیر داشتم هیچ دعوایی یه طرف مقصر نداره که من و مادر بزرگت خیلی باهم کل کل می کردیم پدرت که از کار سنگین بناهی اش می اومد خونه خب دعواهای ما رو که می شنید دیگه نمی تونست تحمل کنه و چون نمی تونست به مادرش چیزی بگه خب با من دعواش می شد، منم لجباز بودم و اذیتش می کردم…. زینب به تلخی لبخند می زند و می گوید: مادر انتظار که نداری بتونم یه شبه عوض بشم ولی کاش تو همون سالها حواست به من و خواهرای کوچکتر از من بود، باز من شدم بداخلاق و تونستم تو خودم نریزم و سر بقیه و مخصوصا پدر خالی کنم ولی طفلک فاطمه که هم اون محبتی که تو به خاطر شرایطم  به من می کردی رو نمی دید هم که شاهد دعواهاتون بود هم عادت نداشت تندی کنه…. کاش مادر همون موقعها حواست بود که با بابا دعوا نکنید و با هم مهربونی کنید…..

 

نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *