تصویر وبلاگ زینب قهرمانی

 

سالها از روزهایی  گذشته بود که از زور دردهای سرسام آورم به سینه مادرم کوبیده بودم که “من که مرده به دنیا اومدم، چرا برم گردوندید…”

سالها بود که دیگه دردهامو پذیرفته بودم و باهاشون کنار اومده بودم….

اما نگرانی های مادر مگه تمومی داشت….

 

کارشناسی ارشد تهران قبول شده بودم …. با بغض گفته بود : حتما باید بری ؟ تا اینجا که خوندی بست نیست؟ ….

حتی تبریک خشک و خالی هم نگفته بود….

خواهرهام بهم می گفتن: دو روز می ری تا برگردی نا نداره از جاش پاشه ….همش خوابه ….

 

وقتی قضیه رو فهمیدم زنگ زدم پدر و گفتم: دیگه هر هفته نمی ام خونه …. می مونم خوابگاه …. به مادر بگید کلاس قرآن و شنا و ورزش بره ،وقتش رو پر کنه هر وقت حالش خوب شد می ام ….

 

این طوری بود که مادر با اینکه سواد نداشت کلاسهای نهضت سواد آموزی و قرآن رفت و به عشق قرآن خواندن، حسابی خوندن و نوشتن رو یاد گرفت ….

 

یک روز که مادر تو همین گرماگرمه کلاس قرآن رفتنهاش باز نگران من شده بود…. بهش گفتم: مامان برای چی خودت رو به زحمت می اندازی  کلاس قرآن می ری؟ گفت: یعنی چی؟ گفتم: تو بخدا ایمان نداری؛ اگه به خدا ایمان داشتی، این قدر نگران من نمی شدی ….. مادر من خدا رو دارم ها …. این قدر غصه نخور …..

حالا بعد از اون روز هر وقت خواستم خودم رو براش لوس کنم مادرم برگشته گفته : برو به خدات بگو به من ربطی نداره.

حالا بعد رفتن پدر نفس من بند نفس مادر هست و نفس اون بند نفس من …..

 

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *