به خاطر علاقه اش به شهدا عضو یک مجله شهدایی بود، وقتی مجله می رسید با ذوق خاطرات مربوط به شهدا را می خواند ، اما به مباحث تحلیلی که می رسید مجله را کنار می گذاشت، نمی خواست تفکر مستقلش را خراب کند. یک روز مجله که آمد یک مطلبش با عنوان “عطري از جنس بازار/ مزار شهید پلارک بوی عطر می‌دهد یا نه؟” توجهش را جلب کرد. یک گزارشی بود ظاهرا از همرزمان شهید در مورد شهیدی که کرامتی از او نقل شده بود و تمام تلاش این گزارش این بود که ثابت کند این کرامت وجود ندارد و به نقل از همرزم شهید این کرامت به مشکلات روانی مادر شهید مربوط شده بود بخوانیم: شهید پسر بسیار خوبی بود، ولی خانواده اش کارهایی کردند که این کارها او را ناراحت می کند. کار اشتباهی صورت گرفت که از ابتدا جلوش گرفته نشد تا کار به اینجا کشیده شد و الان با مطرح کردنش شاید اوضاع بدتر شود. دوستانی که از ماجرا مطلع بودند، می دانند که مادرش راه غلطی را رفت که شاید به علت مشکلات روانی ناشی از شهادت فرزندش بود.

حالش بد می شود می خواهد مجله را کنار بگذارد، اما توقف می کند،  یک بار  دیگر هم مطلب را مرور می کند،  به اسم ها دقت می کند شاید بعدا به دردش بخورد. یکی از اسمها را  که جستجو می کند و در متن دقت می کند طائب است. جملات مربوط به این اسم را یک جا می نویسد:

 جمله اول: مدت کوتاهي هم در گردان عمار بودم كه بعدها به گردان حبيب رفتم و تا آخر در گردان حبيب ماندم. اين زماني بود كه فرمانده گردان ما آقاي «پايا» بود و هنوز حاج آقاي طائب نيامده بودند.

 جمله دوم بسیار جالب می شود، این جناب طائب و دوستانش رفته اند و مادر شهید را بازجویی کرده اند : به همراه آقاي نهاوندي، آقاي صادقي، فرمانده گردان ابوذر، و حاج حسن طائب، تصميم گرفتيم اين قضيه را ريشه‌اي حل کنيم. يک‌ ماه به تحقيق و بررسي پرداختيم که متوجه يك سري ماجراها شديم. بعد با دوربين و تشکيلات رفتيم منزل پلارک و از مادر ايشان سؤالاتي کرديم. اين ديدار نزديک به دو ساعت طول كشيد. از ايشان جريان ملاقات با حضرت زهرا(س) را پرسيديم که ايشان گفت: «من حضرت زهرا(س) را مي‌بينم. ايشان الان اينجا هستند!»

جمله سوم: يک بسيجي آمد جلو و يک سيلي به من زد! چيزي به او نگفتم؛ چون مي‌دانستم گول خورده است. شب در منزل ما آمد و من هم توجيهش کردم. يک روز بعد احضاريه آمد و ما را بردند اوين! يک آقاي «اصفهاني» نامي شروع به بازجويي کرد و حاج آقاي طائب هم با بنده آمد و همه سؤالات را ايشان پاسخ مي‌گفت تا اينكه سرانجام قانع شدند. در حين بازجويي فردي آنجا بود كه دادخواست را تنظيم کرده بود. روزي که من از آن بسيجي سيلي خوردم، ايشان هم آنجا بود. اين فرد مسئله خانم پلارک را باور داشتند که البته بعدها شهيد شد. همه اين جريانات در زمان جنگ بود.

جمله چهارم: اين جريان ساختگي و دروغ است. در گذشته يک جرياناتي اتفاق افتاده که اگر مي‌خواهيد به طور دقيق پيگير باشيد، سراغ آقاي طائب برويد.

جمله پنجم و باز درگیری این طائب با مادر شهید: مادر ايشان در دستش عطر تيروز خالي نموده و غش مي‌کرد. مي‌گفت حضرت زهرا(س) آمده و به او عطر داده است. يک بار هم شيشه عطر شکست! به ايشان گفتيم: اين کارها را نکن. يك مدت هم اسانس عطر در دهانش مي‌گذاشت و زبانش را به دستش مي‌زد و غش مي‌کرد! يک بار به حاج مهدي طائب اين قضيه را گفتم. حاج مهدي با ايشان صحبت کرد و قرار شد که ديگر اين کارها را نکند؛ اما متأسفانه شايد برخي دوست نداشتند که اين ماجرا تمام شود.

جمله ها را یادداشت می کند، از تلاش سمجانه ای که در گزارش برای احمار کردن می بیند عق اش می گیرد، مجله را می بندد گوشی اش را برمی دارد و می نویسد: از چی می ترسید، از یک کرامتی که می تواند باشد یا نه؟ حالا چون شما حسش نمی کنید و به آن ایمان ندارید آیا باید با اطلاعات بازی و امنیت  بازی بگویید نیست؟ از آه مادر شهید بترسید، از آه مادر شهید بترسید. اشتراکش هنوز یک سال دیگر مانده بود، از ذوق دو ساله مشترک شده بود ولی حالا دیگر نمی خواست این مجله را بخواند. خوشبختانه گویا مجله به گروه دیگری واگذار شد و یک یا دو شماره، آن هم به طور نامنظم دستش رسید و بعد دیگر قطع شد. خبری هم از پس دادن بقیه پول اشتراک نشد و به عبارت درستر بالا کشیده شد، هر چند پول اندکی بود.

الان هم بخواهید این مطلب را بخوانید در اینترنت موجود است با یک جمله ششم در مورد طائب که در نظرات ثبت شده است:

 سلام. بنده از زبان استاد مهدی طائب این را شنیده بودم. ایشان فرمانده گردان حبیب هم بوده…

خبرهای هولناکی از سرقت اطلاعاتی از تورقوزآباد و انفجار در نطنز، شهادتهای پی در پی بدون پی گیری جدی سرداران مرز و بومش و تهدیدهای دیگر در کنار این که طائب نام آشنایی هست که باید سازمانش  در جلوگیری از این اتفاقات به جد وارد عمل می شد و نشده در کنار این عبارت “عطري از جنس بازار/ مزار شهید پلارک بوی عطر می‌دهد یا نه؟” هیاهویی در ذهنش ایجاد می کند که برای فرار از این بازار شام به آرشیو خاطراتش پناه می برد تا کمی بلکه حال بدش را تسکین دهد.

 

 

نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *