بعد از سحری و نماز سعی می کند برخلاف عادت این چند وقت و به تلنگری که استاد درس تدبر در قرآن سوره قدر در مورد خواب کرده عمل کند و بین الطلوعین را نخوابد. بین الطلوعین را نه اینکه حالا کار مفید بکند و مثلا کتاب بخواند نه توی اینستا و تلگرام می گذراند. توی استوری یکی از بچه ها تصویری را می بیند.تصویری که او را با تصویر برادری نگران پیوند می دهد، موقعی که صاحبخانه اسبابشان را بیرون ریخته بود، به عنوان دوست خواهرش رفته بود خانه شان تا برود روی منبر و نصیحت کند که بیشتر هوای حال خواهرش را داشته باشد. اما با دیدن کتابخانه ای پر از کتاب، قیافه ای رنگ پریده و سر به زیر و پوکه قرص ایندرال 10 میلی گرمی که زیر دستش در حال قایم کردنش بود، بی خیال منبررفتن شده بود و فقط گفته بود کاش کاری برای دوستش از دستش برمی آمد. روی  این عکس رنگ پریده و خسته عملیاتهای پی در پی ، حرف و متلک شنیدنها، قضاوت شدنها زیر هم چند تا هشتگ  خود نمایی می کند:

#وما_ادراک_شال_ مشکی؟

#و_تو_چه_می_دانی_که_شال _مشکی_چیست؟

یادگار رزمندگان

#هسته_های_مقاومت_لباس_شخصی_انقلاب_اسلامی

فرمانده، فرمانده می ماند….

استوارتر و با صلابت تر از همیشه

اللهم صل  علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.

داخل پرانتز (یک جورهایی فکر می کند حتما یک راز سر به مهری دارد این شال مشکی، شاید هم نه، ولی دوست دارد یک جوری با مادر گیتی حضرت زهرا ارتباط داشته باشد و صاحب عکس هم برای افشای راز چه خستی به خرج می دهد و مدام قضیه اش بماند خرجش می کند) پرانتز بسته .

زیر تصویراستوری مربوطه هم ای دی صاحب عکس را تگ کرده، روی ای دی می زند، اما نمی تواند وارد پیجی که لااقل یک و نیم سالی بود دنبالش کرده بود بشود، بعد می رود سراغ سرچ ای دی پیج فایده نمی کند. بعد عصبانی بقیه پیجها را سر می زند، نمی تواند آخری را که پیج جازنبازی است را بی خیال شود، و عصبانی می نویسد: یه بچه بازی، حیفه شما که وارد بازی این جوجه های خود متشکر میشید، نگید بعدا نگفتما، سوال: اگر کار فقط و فقط برای خدا باشه از این ادا و اطوارها میشه؟ شهید خرازی: کار را برای خدا کردید گفتن ندارد، اگر برای غیر خدا ارزش گفتن، …. این جناب رو گنده اش نکنید نمی تونید فردا جمعش کنید از من گفتن بود…

بعد می رود به تلگرام همان صاحب پیجی که توش بلاک شده، و می نویسد چرا من رو بلاک کردید؟ به خاطر اینکه با آشناتون بحثم شد؟ بعد اینجا چرا بلاکم نکردید؟

آفتاب هم طلوع کرده می رود بخوابد. ولی مگر با این فکر خراب خوابی هم به چشمش می آید. بعد می رود آن پیام را بعد از اسکرین شات پاک می کند. احساس می کند دیگر مغزش کار نمی کند، می خوابد، خواب هم می بیند، خیلی یادش نیست چی دیده. بیدار می شود قبل رفتن سرکارش دوباره پیام می دهد چرا من رو تو پیج اینستاتون حذف کردید. بعد می رود سرکارش جلسه، تا جلسه شروع شود.  توی تلگرام می رود سروقت پی وی برادر جانبازی که عکس آن فرد را استوری کرده  و بحثش را شروع می کند باز حرف شهید خرازی را تکرار می کند . بعد باز می گوید و میگوید از حساسیتهای خودش و برداشتهایش که وقتی انتقال داده متهم شده به حسادت، از انتظاراتش از اینکه فرمانده باید چگونه باشد، کلی غر می زند و می نالد بعد فیلم می فرستد که شهید خرازی توی جمع رزمندگان می گوید: شما هیچ لازم نیست اگه کاری برا خدا می کنی این کار را بگی، حالا من این رو به شما بگم (سرفه) اگر ما یه جایی رفتیم دیدیم که مثلا ماموریت لشکر نبود، و دیدیم که اگر اینجا، عمل نکنیم و نریم، حضور نداشته باشیم، نجنگیم و خدای ناکرده باید بجنگیم، برای رضایت خدا رفتیم جنگیدیم نیاییم بگیم، خدا که دیده است ما کردیم، ما چه دلیلی داریم بیاییم بگوییم، امام مضمون حرفشون این بوده که اگر کار برای خداست گفتن برای چه؟

آن بنده خدا چشم چشم حق با شماستی می گوید و استوری را پاک می کند، البته توصیه به صبر و آرامش می کند، این که آرام باشد و جنجال به پا نکند، اما عصبانی تر از این حرفهاست که گوشش بدهکار باشد. جلسه جدی می شود مجبور می شود گوشی را توی کیفش بگذارد.

جلسه تمام می شود و به خانه برمی گردد، فوری نمازش را می خواند، بعد می خواهد بخوابد ولی مشغولیتهای ذهنی اش انقدر زیاد است که مانع می شود می رود توی پیجش پستی فیلم شهید خرازی را پست می کند توی کپشن می نویسد : فرمانده هم فرمانده های قدیم، نه یه ذره غرور داشتن، نه اهل رقابت بودن، تازه حواسشونم بدجور جمع زندگی معنوی و مادی بچه هایی بود که به اصطلاح جزو گردانشون بودن نه امروزیها که تا می ری نصحیتشون کنی بهشون برمی خوره و بلاکت می کنن. بعد هم استوری می کند و زیر فیلم دو تا از دوستان آن جناب را که به نظرش عاقلترن را تگ می کند و می خواهد که فیلم را به فرمانده شان برسانند.

یکی شان صحبت می کند از مشکلات و اذیتهایی که دوستشان شده است، قبول می کند که برود و کپشن را اصلاح کند و فقط می گذارد تا امروزیهایش بیشتر نماند.

باز می رود توی تلگرام و می نویسد: جناب من رو چرا تو اینستاتون بلاک کردی این جا و در ادامه اسکرین شات پیام صبحش رو می گذاره.

اون بنده خدا که توی مسیر ماموریت  و به قول خودش عملیات است جواب می دهد: من کی بلاک کردم؟ از شما بعید است باز زود قضاوت کردید.

جواب می دهد: بلاکم، صبح ای دی تون رو زدم باز نکرد.

بنده خدا اسکرین پیجش را می فرستد که این اکانت شما همین الان.

جواب می دهد: سرچ کردم باز پیدا نکردم. بنده خدا یا همان فرمانده تازه به دوران رسیده جواب می دهد: من زیر ریپورت شدیم، دوستان بهاری و غیر بهاری دسته جمعی، نفرات مختلف هم گفته اند بهم این را، این دو تا نمونه. بعد  دو تا اسکرین شات می فرستد که نوشته اند نمی توانند به او پیام بفرستند.

به سبک خود فرمانده امروزی نمی خواهد کم بیاورد پس می نویسد: شما زیر ریپورتید بعد اون وقت من نمی بینم؟! عجب.

بنده خدا جواب می دهد: من نمی دانم ولی من بلاک نکردم. روی اسکرین شاتی که فرستاده ریپلای می کند اینم اسکرینش، زود قضاوت کردید و…

جواب می دهد: هر وقت خواستید بلاک کنید اطلاع بدید و زیر پیام زود قضاوت کردید می نویسد اشکال اینستاتون رو حل کنید.

بنده خدا که مستاصل شده جواب می دهد دست من نیست که.

جواب می دهد: شرایط قضاوت را خودتون فراهم می کنید.

جواب ایموجی مستاصلی و بی چارگی است.

نمی خواهد به سبک خود فرمانده جدید کم بیاورد پس ادامه می دهد: شما که ماشالا یه لشکر دارید گوش به فرمان، بگید راهنمایی تون کنند، البته کلا بلاکم کنید مهم نیست، برید به کارتون برسید، مهم نتیجه است که من پستاتون رو نمی بینم.

بنده خدا می نویسد: چرا این قدر تند واکنش می دهید، اونم روی موردی که خودتان برداشت اشتباه کرده اید.

باز نمی خواهم کم بیاورد، می نویسد: خوب می کنم، همچنان که خودتون خوب می کنید، خوشم می اد، به شمام مربوط نیست، همچنان که استوری ها و پستهای شما ، تمسخر شما، تفاخر شما به کسی مربوط نیست.

بنده خدا فرمانده جدید که متوجه متلکها شده ایموجی خنده می فرستد و می نویسد: باشه حالا اینقدر عصبی نشید، منم الان توی ماموریت استانی درگیرم وقت جر و بحث ندارم، موفق باشید، یا علی و ایموجی گل.

جواب می دهد:  بله گفتم اون فرمانده های قدیم بودن که افراد براشون مهم بودن و فیلم صحبت شهید خرازی که برای رفیق این فرمانده جدید فرستاده بود می فرستد.

بنده خدا با ایموجی: گل، عینک دودی و لبخند واکنش می دهد.

ادامه می دهد: ان شاالله نیتتون مثل این شهید خدایی شه، خدایی هم باشه خدایی تر شه

بنده خدا: ان شاالله

جواب می دهد: اون وقت خود خدا خستگی هاتونو مرهم می ذاره

بنده خدا که معلوم است کلافه شده می نویسد: من الان واقعا درگیرم، هم زمان، هم ذهن، باشه برای وقتی دیگه یا علی

در جواب می نویسد: بله یا علی و  لعنت به اینستا

دومین ویدئو را می فرستد که شهید خرازی تویش صحبت می کند: فَلَم تَقتُلوهُم وَلٰكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُم  وَما رَمَيتَ إِذ رَمَيتَ وَلٰكِنَّ اللَّهَ رَمىٰ  وَلِيُبلِيَ المُؤمِنينَ مِنهُ بَلاءً حَسَنًا  إِنَّ اللَّهَ سَميعٌ عَليمٌ، خداوند تبارک و تعالی در آیه می فرمایند، این ما نیستیم که می کشیم بلکه خدا هستش، و این شما نیستید که تیر را به هدف رها می کنید بلکه خدا هستش، از این آیه این طور استنباط می شود که نیروی الهی، قوه قاهره خدا در یک شخصی به نام انسان به فعلیت درآمده، و تونسته در راه خدا بجنگه، و در راه خدا قتال بکنه، در راه خدا تیراندازی بکنه، این خداوند در قرآن و در آیه می فرماید که یک بلای حسنه ای هست برای مومنین یک ابتلایی هست برای مومنین، که خودشون رو آزمایش بکنند، ان شاالله به دور از منیت ها و به دور از اینکه بگیم کی فاتح جنگه، و به دور از غرور و عجب، برای خدا و برای رضای خدا جنگ کرده باشیم، و ان شاالله بر سر این مساله صادق باشیم، چرا که یکی از شرایط پیروزی اینه که خداوند در ما صداقت جهاد کردن را ببیند، یعنی ببینه که ما واقعا در این مساله و در این معنا صادق هستیم.

زیر ویدئو ارسالی هم می آید و می نویسد: امروز اینکه اینستای شما منو بلاک کرده باعث شد یاد این شهید بیفتم.

طرف با ایموجی گل واکنش می دهد. دیگر بحث را ادامه نمی دهد. می رود به دو نفری که تو استوری تگشان کرده بود می نویسد که گویا اشکال از اینستاگرامشان بوده و عمدی بلاک نکرده اند. گرچه فکر می کند نتیجه اش که یکی است. چه دنیایی شده، حتی خودت تصمیم گیرنده برای ارتباطاتت نیستی و وسیله ارتباطی هم برای خودش تعیین کننده شده. البته ممکن است آشنایشان که بلاکش کرده جزو نشستهای فعال فرمانده باشد و این طور باشد که بلا ک شده باشد. تهش فکر می کند بلاک کنند واقعا چقدرمهم است؟ چرا این ترس لعنتی که کسی بلاکت نکند، کسی رهایت نکند، کسی ولت نکند رهایت نمی کند، حالا که این همه ادعای توحید عملی داری این همه ترس از تنها ماندن لابد جزء ویژگیهای توحید عملی سرکار می باشد.

حالا که این دعوا تمام شده یادش می افتد که می خواست داستان 93 دوره حرکت صد داستانش را توی پیجش بگذارد. می رود و داستانش را با عنوان (فرمانده ولی کدوم فرمانده: فرمانده ای که خواست و رسید) و با عکسی از فرمانده مربوطه به اسم شهید داود احمدی را پست می کند و می آید توی تلگرام یاد یکی از شاگردهای شهید می افتد، داستانش را برای این شاگرد شهید می فرستد. این شاگرد شهید اجازه می گیرد که تماس بگیرد و در مورد منشا این داستان می پرسد، می گوید شما دوستتان را معرفی کردید من باهاشون مصاحبه کردم و حالا برای دوره صد روزه  داستان نویسی داستانی اش کردم، می گوید جالب بود داریم در مورد این شهید کتاب کار می کنیم اگر می شود شما هم به تیممان اضافه شوید و کمک کنید. از خدا خواسته با ذوق قبول می کند و قرار می شود مطالب را ببیند، ببیند چه کار می تواند انجام دهد. خداییش چرا نباید این خدا رو تحویل گرفت، چی بهتر از کار شهدایی، همراهی با رفقای شهدایی. فکر می کند آدم اگر خدا را تحویل بگیرد واقعا تنها می ماند؟ که نگران بلاک نشدن توسط دیگران باشد؟ جواب هم که معلوم است.

دیرش شده می رود سر وقت نوشتن آخرین داستان، فکر می کند روز پر ماجرایی را گذرانده چرا نباید ماجراهای درس آموز همین روز را ننویسد و با اسم “داستانی با دو نام: قضاوت عجولانه بدترین اخلاق یا دلتنگی فرمانده های قدیم برای فرمانده های جدید” شروع به نوشتن می کند ، وسطهای داستان اما فکر می کند نوشتن اتفاقاتی که توی روز قبل برایش افتاده و کارهایی که کرده چرا نتواند نقشه ادامه راه نوشتنش باشد همین می شود که اسم این نوشته اش که حالا می خواهد داستان باشد، خاطره باشد به “آخرین داستان یا شروعی برای نگارشهای پسا صد روز” تغییر می دهد.

 

 

نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *