فرمانده ولی کدوم فرمانده: فرمانده ای که خواست و رسید

(داستانی بر اساس خاطراتی که از شاگردان #شهید_داود_احمدی شنیده_ام)

 

حمید زنگ می زند و می گوید: علی گویا حادثه ای برای آقا داود پیش آومده برو سعید رو بردار و خودت رو برسون به پلیس راه.

تا علی خودش را پیدا کند و بپرسد چی شده، گوشی با صدای بوق بوق قطع می شود. پلیس راه شلوغ است. حمید با صدای بغض گرفته می گوید: از ماموریت داشته برمی گشته که سر یک پیچ ماشین روی یخ می ره و سرمی خوره و کنترلش رو از دست می ده، از روبرو داشته ماشین سنگین می اومده، آقا داود سرش رو از پنجره ماشین بیرون می آره و به راننده ماشین رو برو اشاره می کنه که بکش کنار. ماشین روبرویی نمی تونه کنار بشه محکم  با ماشین آقا داود شاخ به شاخ می شه و سر آقا داود داغون می شه.

آمبولانس می رسد قبل از همه محسن خودش را بالای سر آقا داود می رساند و با فریاد می گوید: یا حضرت زهرا خود ت به حق اون تکیه هایی که آقا داود دم در خونه اش به عشق شما راه می انداخت شفاش بده.

علی و سعید کنار پیکر بیهوش آقا داود می نشینند و آمبولانس با آژیر بلندش راهش را سمت بیمارستان باز می کند.

 سعید توی آمبولانس به دکمه های باز آقا داود نگاه می کند و می گوید: پاشو مرد، پاشو باز بهم تشر بزن، یادته یه بار که حمله های سردرد سراغت اومده بودن و بی هوش شده بودی و  تو آمبولانس وقتی به هوش اومدی دیدی دکمه های یقه و آستینت بازه و آستینت  تا شده تا فشارت رو بگیرن تشر زدی که سعید مگه تصادفی می بری این چه وضعیه؟

مراحل پذیرش به سرعت در بیمارستان انجام می شود و آقا داود توی ای سی یو بستری می شود. کسی را توی ای سی یو راه نمی دهند. سعید در سالن بیرون از بخش روی صندلی نشسته است. بهت زده است. گذشته مثل یک پرده از جلوی چشمانش رد می شود،  از روزی که جذب مرکز امر به معروف و نهی از منکر که آقا داود بعد از جنگ راه انداخته بود شد، چقدر دلهره داشت که نکند آقا داود او را مناسب مرکز نداند و عذرش را بخواهد، یاد ماموریتی که با علی رفته بودند تهران و تو مسیر توی کرج آقا داود را سوار کرده بودند و آقا داود تو کرج یک ساک بزرگ را به یک خانه ای رسانده بود. راستی ماجرای آن ساک و آن خانه و آن سفر چی بود. سعید بر می گردد و از علی می پرسد، علی اون سفر که رفتیم تو کرج اون ساکه چی بود اقا داود رسوند دم در خانه ای و داد دست خانمی که اهل اون خونه بود.

علی آهی می کشد و می گوید: یادته اون خاطره، اونجا خونه یکی از متهمان یه پرونده ی سنگینی بود که آقا داود روش کار می کرد، متهم که کاره ای هم نبود یک حکم حسابی گرفته بود. آقا داود نگران خانواده اش می شود که نکند به خاطر فقر به بیراهه کشیده شوند برای همین چند میلیونی با هزینه شخصی جور کرده بود که بردیم و دادیم به خانواده ی اون فرد.

آن روز تا از ماموریت برگشتند خودشان  را به مرکز رساندند، مرکز شلوغ بود، بچه ها دور یک متهم به قاچاق مواد  را گرفته بودند، متهم کلافه و عصبانی بود، معلوم بود بچه ها حسابی سوال پیچش کردند، بچه ها آقا داود را که دیدند سمتش هجوم آوردند و شاکی که متهم همکاری نمی کنه  و  جواب سوالاتمون را نمی ده ، آقا داود نگاه گذرایی به متهم انداخت. متهم بی خیال با لحن لاتی پرسید: تو حاجی اینایی؟  اینا من رو زدند، آدم گرفتار مگه زدن داره؟ خلاصه متهم رو دست بچه ها  بلند شد.آقا داود خم شد  طرف متهم و خیلی آروم پرسید از کجات زدند؟ مرد به سینه اش اشاره کرد و گفت: از اینجام، می خوای تو هم یه مشت دیگه بکوبی بفرما. آقا داود خم شد و جلوی چشمان منتظر بچه ها و مرد متهم  از سینه مرد بوسید. متهم حسابی شوکه شد   و انگاری که جلوی ادب آقا داود کم آورده باشد زبان باز کرد  و مثل بلبل شروع به صحبت کرد.

سعید از بیمارستان می زند بیرون، حال و حوصله خانه رفتن را ندارد خودش را می رساند مرکز. چند نفری هستند. از سعید حال فرمانده را می پرسند. سعید ماجرا را تعریف می کند و می گوید که فرمانده بی هوش و در ای سی یو بستری است.

توی دیوار عکس مسعود جا خوش کرده، صمیمی ترین دوست داود که توی عملیات کربلای چهار شهید شده بود، توی  آن عملیات به سر داود هم تیر خلاص زده بودند اما داود شهید نشده بود، توی جمع خودمانی بارها شده بود بگوید  نخواستم که برم و ماندنی شدم.

کار سعید می شود بین بیمارستان و مرکز هروله کردن، مثل یک پرنده گرفتار در قفس مدام پر پر می زند. آرام و قرار ندارد. توی مرکز مدام خاطرات جلوی چشمش رژه می رود. یاد روزی می افتد که  آقا داود فیلم  یک کیس را گذاشته بود و توضیح می داد. با مهارت خوبی که فیلمبرداری کرده بود همه چیز در فیلم نمایان بود. مرد و زن خودشان در خانه و بچه ی شان در بیرون خانه مشغول فروش مواد بودند. انگار مغازه ای بود که در آن نقل و نبات به فروش می رسید. یک آن،  سعید یکی از مشتریها را شناخته بود که  یک شخصیت اداری و برادر شهید بود. از دیدنش در آنجا خونش به جوش آمده بود . عصبانی شده بود  و  پا شده بود  بگوید: این فلانیه داره مواد میخره، این هم این کاره است؛ آقا داود انگشت اشاره اش را روی دهان سعید گذاشته  و با دست روی شانه اش فشار داده بود و او را  نشانده بود. بعد از جلسه و رفتن بچه ها به  سعید  گفته بود :- شما این فرد رو می شناسی بقیه شاید نشناسنش. چرا می خوای آبروش رو ببری و با آبروش بازی کنی. ما موظف به حفظ آبرو و اسرار اشخاص هستیم. حالا یک خطایی انجام داده، لزومی نداره در بوق و کرنا بذاریم و گناه او را افشا کنیم.

سعید می رود بیمارستان، کسی از بچه ها جلوی بخش نیست، نگران می شود زنگ در ای سی یو را می زند، از آن سوی ایفون صدایی می گوید بله می گوید می خواستم ببینم حال آقا داود چطوره، صدای پشت آیفن می گوید شما؟ سعید می گوید من از همکارانشونم، صدا می گوید نیم ساعت پیش فوت کرد. الانم بردنش سرخونه.

زانوهای سعید سست می شود کنار در بخش چمباتمه می نشیند، و با خود واگویه می کند بالاخره خواستی و رسیدی و از آن همه دردی که می کشیدی خلاص شدی.

 

 

نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *