خلاصه داستان‌های مجموعه داستان تابستان همانسال از ناصر تقوایی

خلاصه داستان‌های مجموعه داستان تابستان همانسال از ناصر تقوایی


در مجموعه داستان تابستان همانسال، ناصر تقوایی به روایت زندگی جامعه‌ی کارگری آبادان در وقایع دهه‌ی 1330 به سبک روایت همینگوی می‌پردازد.

26- روز بد (داستان 1) از مجموعه داستان تابستان همانسال  هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

روز بد داستان یک روزچهارشنبه است که از خانه‌ی ژنی – خانه‌ی شب‌خواب‌ها- شروع می‌شود که اتاق‌هایی رو به حیاط دارد حیاطی چهارگوش آجر فرشی با حوضی شش گوش در وسط و چهار پاشویه‌ی پر از پنبه. سیفو راوی داستان است که می‌‌رود درِاتاق خورشیدو را که در اتاق لیدا هست را بزند که در باز می‌شود و خورشیدو می‌رود دست و صورتش را می‌شورد و سیفو با لیدا وارد گفت‌وگو می‌شود. لیدا از خورشیدو می‌خواهد که آن روز را سرکار نرود سیفو می‌گوید راهش نمی‌دهند و لیدا می‌گوید راهش ندهند خودم خرجش را می‌دهم این حرف به خورشیدو بر‌می‌خورد و می‌گوید نمی‌خواهد یک زن خرجش را بدهد. سیفو و خورشیدو به سمت بارانداز دوچرخه می‌رانند. کشتی روسی بارآورده. در صف ورود هستند که کارگری با سرکارگر به اسم جوادآقا چون کارتش را نیاورده بحثشان می‌شود. خورشیدو هم قاتی ماجرا می‌شود اما با پادر میانی سیفو در این قسمت دعوایی رخ نمی‌دهد. چون آن روز دارند سخت می‌گیرند و ورود و خروج بدون کارت را ممنوع کرده‌اند و به کسی هم اجازه نمی‌دهند چیزی حتی تخته پاره‌هایی که قبلاً خروجشان ایراد نداشت را با خود بیرون ببرد کنجکاوی ایجاد می‌شود که بار کشتی روسی چیست؟ کارگری بار کشتی را شکر  معرفی می‌کند (دلم می‌خواهد بگویم آره جان عمه‌ی سرکارگر به خاطر بار شکر این همه به پا گذاشتند؟ تازه مگر فقط شکر سفید وشیرین می‌شود). سیفو و خورشیدو گونی‌هایی که جرثقیل ازعرشه‌ی کشتی با پرچم روسی بلند می‌کند و روی زمین بارانداز با پرچم شیر و خورشید ایران را می‌شمارند و  تعداد گونی‌ها را وارد لیست می‌کنند. یک دفعه سروکله‌ی جوادآقا پیدا می‌شود که برای دعوا طرف خورشیدو می‌آید اما خورشیدو به جای حرف یک مشت حواله‌ی صورت جوادآقا می‌کند. در آخر داستان می‌بینیم که خورشیدو جلوی دوچرخه می‌نشیند و سیفو به زور پا می‌زند و به طرف گاراگین (عرق‌خوری) می‌راند.

پ.ن: دیالوگ‌ها و توصیف صحنه‌ها بسیار عالی بود. مثلاً این جمله‌ها برام جالب بود:

-تقدیم به صفدرتقی‌زاده- کنجکاو شدم که صفدرتقی‌زاده کی هست و متوجه شدم که مترجم پیش‌کسوت آبادانی است که در 89 سالگی در 23 مرداد 1400 درگذشته است. همزمانی خواندن این صفحه از کتاب در 23 مرداد 1403 و تقدیمی ناصر تقوایی به صفدر تقی‌زاده در سالروز فوتش هم برایم جالب بود روحش شاد.

-کفرت درمیآمد که هروز اول صبح تکه‌یی از صفی باشی.

– داس و چکش که بهم می‌خورد، شیر در جا می‌دوید و شمشیرش را حواله می‌کرد. (برخورد دو پرچم به هم)

27- بین دو دور؛ داستان 2 از مجموعه داستان تابستان همانسال  هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

در داستان دو دور که داستان 2 از مجموعه داستان تابستان همانسال است ناصر تقوایی ماجرای یک شب عرق‌خوری گاراگین را نوشته که عاشور نامی که یکی از مشتری‌های عرق‌خوری است آن را روایت می‌کند.

در این داستان متوجه می‌شویم خورشیدو بعد از رها کردن کارگری در شرکت دست به قاچاق مسافر می‌زند و به کویت مسافر می‌برد. حالا پیرمرد ترسویی به عرق‌خوری برگشته تا گزارش مسافرها را بدهد که آیا برای سفر دریایی در شب بارانی با لنج آماده‌اند یا نه؟ معلوم می‌شود پیرمرد چون خودش می‌ترسد آن‌ها را هم ترسانده و با جواب نه آمده. اما خورشیدو با فحشی پیرمرد را کنار می‌زند و بدون دادن پول عرق‌خوری سنگینش از خیر همراه شدن پیرمرد می‌گذرد و به سراغ 26 مسافر دیگر می‌رود تا در آن شب بارانی با لنج راهی کویت شود. در واقع این داستان داستانِ مبارزه‌ی خورشیدو با باران است که در زمستان مدام باریده و کسب و کار او را کساد کرده است. خورشیدو می‌رود دریا را بزند و حریفش شود.

پ.ن: در این داستان هم توصیف‌ها به دلم نشست و رونویسی کردم:

– توی عرق فروشی آدم هرجا بنشیند باورش می‌شود بهترین جا همانجاست و تا آخرش می‌نشیند.

– وقتی آدم با کسی شوخی نمی‌کند توی صورتش پیداست که شوخی نمی‌کند.

– راست می‌رفت. عرق هنوز کاریش نکرده بود جز اینکه تنش را گرم کرده بود. گاهی چیزی در تن آدم هست، قویتر و اینست که عرق کاری نمی‌شود.

– این بد چیزیست، بدترین چیز دنیا همین است که آدم مست نکند، هر چه بخورد مست نکند و فقط خرجش زیاد بشود.

– حالت آدمی را داشت که زنش را با مرد غریبه‌ایی آن دست خیابان بپاید، یا اینجور چیزی که خوشم نیامد و زدم به میز.

– دیده بودم چه شکلی می‌شود. اولش از آمدن موج پایین می‌روی و خیس می‌شوی. از زیر لنج که رد می‌شود بالا می‌روی و زمین می‌خوری و بالا می‌آوری و رفته‌یی اگر باریکه‌ایی طنابی یا تریشه‌یی بادبانی سر راهت نباشد. هیچ جا را نمی‌بینی، موجها و باد را نمی‌بینی و حس می‌کنی همه‌ی مصیبت‌های عالم را دور و ورت جمع کرده‌اند. ظاهر قضیه همین است. اگر چه حس می‌کردم بهمین سادگی هم نیست و این بود که گفتم: «نه.»

– با دست زد پشت شانه‌ی خورشیدو. مثل دستیاری که می‌گوید مهم نیست و می‌داند که خیلی خیلی مهم است. از آرامش دستش که به پشت خورشیدو زد پیدا بود، آن لرزش  از سر شوق دستیاری که قهرمانش بازی را برده باشد در آن نبود.

– چیزی کش می‌ آمد و خسته می‌کرد. سکوت را حس‌ می‌کردی وقتی به باران پشت شیشه گوش نمی‌دادی یا به ساعت که صداش به صدای موتور لنجی دور میمانست وقتی پناه نخلهای جزیره قاچاقی منتظرش باشی.

– قیافه‌ش عوض شده بود. حالا یک مشت زن کتک خورده نبود. آدم کتک خورده‌یی بود بعد از حال آمدن در یک دعوا که چشمهاش نگاهت را پایین می‌انداخت.

28- تنهایی؛ داستان 3 از مجموعه داستان تابستان همانسال هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

در داستان سوم راوی که اسمش هم مشخص نمی‌شود دارد ماجرای کارگری خودش و مندو را روی دریا تعریف می‌کند.
اینکه کار روی کشتی در دریا کار سختی نیست اما به اماکن تفریحی چون عرق‌خوری گاراگین دسترسی نیست و برای همین کسالت آور می‌شود. همین است که پایشان تا به ساحل می‌رسد به عرق‌خوری می‌روند. عرق خوری به هم ریخته است و نشان از این دارد که دعوایی رخ داده. از گفتگوی راوی و گاراگین و مندی متوجه می‌شویم سر یک دختر بین داوود نامی و یک اجنبی دعوا شده. مندی با شنیدن داستان به هم می‎ریزد که اگر دختر زن من بود چنین نمی‌شد. راوی می‌رود که با گفتن این جمله که «فکرشو بکن، اگه یه همچه زنی داشتی» مندی را راضی کند که جلو دختر را نمی‌شد گرفت ، مندی عصبانی می‌شود و بطری مشروب را که رویش عکس دختری بود را به لبه‌ی میز می‌کوبد و می‌شکند.

29-  پناهگاه؛ داستان 4 از مجموعه داستان تابستان همانسال  هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

این داستان از زبان اسی نقل می‌شود که در بیمارستان است یک دستش با اسید آسیب دیده با دکتر بیمارستان از دریا رفتن صحبت می‌کند و در جواب این که کجا می‌رود از نیمه‌ی ماری می‌گوید که نصف شده و نیمه‌ی سردارش دنبال یک پناهگاه برای چال شدن می‌گردد.

اسی بعد از سه ماه از بیمارستان بیرون می‌آید وخود را به بارانداز می‌رساند  و از پله‌‌ها بالا می‌رود و چون از پله‌های آب انبار پایین رفتن با یک دست سخت بود از پله‌ها پایین پرت می‌شود و دوستانش را در گوشه‌ی تاریک خن دوم می‌بیند.

اسی که فکر می‌کرد شانس دارد از مندی می‌شنود که به خاطر این که یک دستش در اسید آسیب دیده اخراج شده. همچنین از مندی می‌شنود که حمید هم اخراج شده و مرده و روی سنگ قبرش با گچ نوشتند Hamid is finished. داستان با نگاه اسی به سوراخ سیاه روی دریا تمام شد. انگار اسی تصمیم گرفته با انداختن خود به دریا مثل بطری که داشت بلعیده می‌شد، بلعیده شود.

پ.ن: در این داستان هم توصیف‌ها به دلم نشست و رونویسی کردم:

  • «یه همچه جایی، هیچ مار دیدی کاپیتان؟»
  • «فراوون.»
  • «نه. مارای اونجا تو شیشه، نه. ماری که نصفش کرده باشن.»
  • «ندیده‌م.»
  • «اون تیکه‌ش،اونجایی که سرش هس، میگرده دنبال یه سوراخی، یه پناهگاهی که توش چال شه. میفهمی کاپیتان؟»

  • فقط خیال مبهم چیزی بود که انگار توی بیمارستان جا گذاشته بودمش.
  • آن ولگرد سابق داشت دوباره آزاد می‌شد.
  • شب خفه و سنگین بود. بچه‌ها رفته بودند توی خیابان ساحلی عربده می‌کشیدند و از دورتر سگها فحششان میدادند؛ آدم که محل کارگر جماعت نمیگذاشت.
  • سگها باز خوابشان برده بود. خیره شده بودم به آب، به سوراخ سیاهی که غرغره میکرد و بطری را می‌‌بلعید.

30- هار؛ داستان 5 از مجموعه داستان تابستان همانسال هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

در این داستان راوی آخرین دیدارش را با سیفو در بیمارستان خصوصی تعریف می‌کند. سیفو راوی داستان اول بود. در این داستان سیفو در بیمارستان خصوصی به خاطر سیفلیسی بستری است که در همان بیمارستان از زنی گرفته است. علت بستری اولیه سیفو سوزاکی بوده است که در خانه‌ی ژنی گرفته است. زن سیفلیسی – که در خانه‌ی ژنی از جاشوهای فرنگی گرفته- عاشق سیفو شده و بی‌قراری می‌کند و دکتر تهدید کرده که اگر رعایت نکنند دکتر از بیمارستان بیرونشان می‌اندازد. حالا راوی و دوستانش که مشتری خانه‌ی ژنی هستند نگرانند که سیفو به آنجا بیاید و بقیه هم به سیفلیس مبتلا شوند. آمده به سیفو بگوید کاری نکند که از بیمارستان بیرونش کنند. سیفو راوی را مطمئن می‌کند که بیرونش هم کنند قصد ندارد به خانه‌ی ژنی برگردد. دوست دارد زن را بردارد و با خودش به ولایت ببرد. آخر داستان خشونت راوی را می‌بینیم که در جواب شکایت پرستار که می‌گوید سیفو نمی‌گذارد آمپولش را بزند می‌گوید به جای آمپول به او تیر بزن.

در این داستان تکرار و تضادها برایم جالب بود:

  • – دکتر سخت گرفته بود که هردوشان را بیرون میکند، اما یکبار هم که شده نکرده بود از این خانم پرستار بپرسد خودش آنوقت شب در مستراح مردانه چه میکرده.
    – زنک دوباره برمیگشت به خانه ژنی و سیفو هم که پاتوقش فاحشه‌خانه بود، و این تنها جای حسابی را هم که داشتیم گند میزد.
    – آنروز بعدازظهر اسی یکدست به چشم خودش ژنی را با آن هیکل چاق چهل پنجاه ساله‌یی که فقط در خانم رئیسها میتواند هنوز دلچسب بماند دیده بود
    – و ژنی چیزی را شاید روزگاری میتوانست فخر همه‌ی فاحشه‌خانه‌های عالم بشود به گند کشیده بود.
    – برای دیدن سیفو که دیدنش ممنوع بود سرپرستار رفته بود از دکتر اجازه بگیرد.
    – باورنکردنی بود جنده‌یی اینجور عاشق بشود.
    – تحملش را نداشتم کنار تخت سیفو بنشینم که ببینم چه جور توی لجن فرو میرود.
    – سخت نیس، رغبت نمی‌کنم.
    – سوزاک اگه ناشی از کار نباشه پس ناشی از چه هس؟
    – راهرو تنگ کوتاهی بود در قسمت پشتی بیمارستان، یکی از این جاهایی که بیشتر ساختمانها دارند، جایی که چیزهای بدردنخور را توش بریزند.
    – انگار که میخواستم خبر مرگ عزیزی را برای بی‌خبری ببرم.
    – دل کلفت کردم و پا گذاشتم به اتاق
    – لال جا خوردم
    – تا ناگهان چشم دزدیده بودم چراغ پرنور سقف زده بود توی چشمم.
    – پنبه‌ی جای سوزن خیلی خیلی سفیدتر از پوست بود
    – چن وقت دیگه لک میزنه، اول دور گردنش، مث یه گردنبند. بدترکیبترین گردنبندی که تو عمرت دیدی.
    – منکه میدیدم تحملش را ندارم کنار تختش بنشینم که ببینم چه جور توی لجن فرو میرود دیدم هیچوقت او را اینقدر تمیز ندیده‌ام.
    – چشمهاش برقی داشت که پیشتر هرگز ندیده بودم.
    – آنچه را نداشت برای خودش ساخته بود.
    – اصلا قیافه‌ی بدشانسش جوری نبود که دلت به حالش بسوزد.
    – جنده‌خانه‌ی ما سالم بماند.
    – دیدم مثل یک کاروانسرای خراب کنار کویر تنهاست.
    – حالت بچه‌یی را داشت توی گهواره که بخواهد عروسکی را بغل کند و عروسک بیرون گهواره باشد.
    – بهتره تیرش بزنی.
    – فقط چشمهای بدشانس مادر قحبه‌ش برق میزنه.
    – گمانم از برق نگاه چشمهای گردش از پشت عینک ذره‌بینی بود که پس گردنم میسوخت.

31- مهاجرت – داستان 6 از مجموعه داستان تابستان همانسال  هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

کارخانه‌ها تعطیل شده بود و خارجی‌ها داشتند می‌رفتند.راوی مأمور خارجیهایی بود که می‌رفتند.  خارجیها را می‌شمردند و عرشه را کنترل می‌کردند. راوی با پسرکی که روی چمدانش نشسته و کلاهش را سایبان گلهای میخک دستش کرده وارد گفت‌وگو می‌شود و به او می‌گوید که نوبتش است و باید سوار شود. از جوابهای پسرک معلوم می‌شود که منتظر پدرش است. پدرش رفته برای گلها جا درست کند. پسر نگران گلهاست که بعد از او می‌مانند. مرد مأمور به پسرک قول می‌دهد که گلها را پسر نداشته‌اش آب خواهد داد. پسر خوشحال از اینکه مراقبی برای گلهایش یافته است به عرشه‌ی کشتی می‌رود و از روی عرشه به مرد مأمور دست تکان می‌دهد.

جملات جالب این داستان:

  • پسرکی با برق طلایی موهاش در آفتاب، روی چمدانش نشسته بود و کلاهش را کرده بود سایه‌بان دو گل گلدان روبروش.
  • ساقه‌ها با نخ به دو نی بسته بود و دو میخک سرخ سرهاشان زیر کلاه خم بود.
  • پله میلرزید و صف از پله بالا میرفت.
  • باور نکردنی بود کشتی‌های اسکله‌ی 7 عوض بشکه‌های قیر آدم بار کنند.
  • عرشه‌هاشان از کلاه، رنگی، اما ندیده بودیم برای فریاد مردم پشت نرده‌ها که بدرقه‌شان میکرد هیچ دستی کلاهی بتکاند.
  • سربالا کرده بود و آبی ساده‌ی چشمهاش خوشحال بود.
  • بعد از سالهای بچگی و صحرای رو در روی خانه‌مان در ولایت، درگیرودار این سالهای شتابزده هیچوقت به قشنگی گلی فکر نکرده بودم.
  • زیر آفتاب، روی پله، آدمها در صف مثل آب در جویی بین دو گودال در گذر بودند و عرشه از کلاه رنگی پر میشد.
  • پشت سر مردم، بلندتر از فریادها، دودکشهای سربی رنگ پالایشگاه بود، بی شعله‌ی نارنجی.
  • نگاه می‌کردم به خاموشی‌ی دودکشها و گوش میدادم به بلندی فریادها و پسرک بی خبر از همه چیز از گلهاش حرف می‌زد.
  • حالا میتوانست برود و به بچه‌ی نداشته‌ی من دل خوش کند.
  • سفر با کله‌ی خالی و بیفکر چیزی دراز و خسته کننده است.
  • هنوز چیزی برای فکر کردن داشت؛ گلفروشی پدرش در گلاسکو. اکنون که من فکر میکردم به خاموشی نوک دودکشها، در جواب آنهمه فریاد، روی عرشه تنها یک دست کلاهی میتکاند.

32 – عاشورا در پاییز- داستان 7 از مجموعه داستان تابستان همانسال  هشت قصه‌ی پیوسته – ناصر تقوایی

داستان 7 داستان یک روز آخر مرداد هست که راوی حرکات داوود، گاراگین، خورشیدو، یک پیرمرد کفن‌پوش، راننده تاکسی و زن سیاهپوش را توصیف می‌کند.

گاراگین ظهرموقع چسباندن اعلان زن خوشگل تبلیغ کننده‌ی عرق کشمش دو آتشه، نگاه خورشیدو کفن پوش را دیده و صدای شکستن برگهای خشک زیر چکمه‌های سربازها را شنیده بود. غروب که مجبور بود میخانه را ببندد داوود کفن پوش و خیس عرق به زور وارد شده بود و مشغول میخوارگی شده بود. گاراگین برای وقت کشی از شیشه به بیرون چشم می‌دوزد و جلوی خانه‌ی روبرویی پیرمرد کفن پوشی را می‌بیند که به زن سیاهپوش نشسته بر پیش‌پله‌ی در نگاه می‌کند. زن پا می‌شود و به مرد راه می‌دهد. تاکسی که دور می‌زند و جلو عرق‌فروشی می‌ایستد و مانع ادامه‌ی چشم‌چرانی گاراگین می‌شود. راننده تاکسی دو تا ساندویچ سفارش داد و گاراگین هم دید که هنوز داوود از عرق خوری بیرون نرفته مشغول پیچیدن و آماده کردن ساندویچ‌ها شد. اضطراب راننده تاکسی وهمین‌طور گلوله‌ای که به شیشه‌ی تاکسی‌اش خورده بود از چشم‌های تیز گاراگین دور نماند. گاراگین که خود را مشغول تماشای بالا رفتن سایه از دیوار کرده بود باز یاد نگاه خورشیدو افتاد و نگاه او را تشبیه کرد به غروب غرور افتاده در چشم پلنگ تیرخورده  در لحظه‌ای که چنگ به بلندترین ستاره می‌انداخت. گاراگین که داشت داوود را بیرون می‌کرد این دفعه شاهد ورود پیرمرد کفن پوش شد که وارد میخانه شد و او را با داد و فریاد خواست بیرون کند، اما حریف پیرمرد نشد. این دفعه داوود را دید که سراغ زن سیاهپوش آن طرف خیابان رفت. گاراگین بلاخره پیرمرد را بیرون انداخت و کرکره را پایین کشید و قفل کرد. گاراگین که نمی‌توانست جنده بازی را در همچون روزی باور کند دچار توهم شده بود زن خوشگل تبلیغ کننده عرق کشکش دو آتشه را لبخند زنان دید، در کوچه پس کوچه‌ها شبحی سرگردان کفن پوش دید و زن خودش را هم که پیراهن زرد گل بته‌دار پوشیده بود، سیاهپوش دید.

فضاسازی‌ها و تکرارهای جالب این داستان:

  • سایه آهسته از دیوارهای آندست خیابان بالا می‌رفت و روی آفتاب را می‌پوشاند.
  • آنوقت تابستان، در گرمای دراز یک روز آخر مرداد، تاریکی زودرس بود.
  • خورشیدو در کفن بلند سفید، طلسم شده وسط خیابان ایستاده دارد به او نگاه میکند و دسته‌ی سربازها دارد می‌آید.
  • هنگامیکه پشت پیشخوان پنهان شده بود میتوانست بشنود که برگهای خشک زیر چکمه‌های سربازها صدای شکستن استخوان میدهد.
  • عرق آن یکذره مزه‌یی را هم که روزگاری داشت انگار دیگر نداشت.
  • حس میکرد دوباره دیدن این نگاه خورشیدو عمردراز میخواهد، نگاه مرد پیروز رفته‌ی شکست خورده برگشته‌یی در لحظه‌ی درک شکست. یاد غروب غرور افتاد در چشم پلنگ.
  • دید خیال این نگاه همیشه در خیال او خواهد ماند، دید حاشیه‌ی باریک آفتاب لب دیوار را هم سایه پوشانده است و در خیابان هیچ چیز دیگر سایه ندارد.
  • در کوچه پس کوچه‌ها، در هوای شرجی زده‌ی خاکستری، یک شبح سرگردان کفن پوش دوبار از پیش چشمش گریخت. در کوچه پس کوچه‌ها که میدوید دید اصلا نمیتواند باور کند جنده‌یی لباس سیاه بپوشد.

۳۳. تابستان همان‌سال_داستان ۸ از مجموعه داستان تابستان همان سال ناصر تقوایی

در آخرین داستان این مجموعه راوی با توصیف یک روز گویی فردای همان روزی که مردها کفن‌پوش شده بودند و می‌دویدند فضای سنگینی را به تصویر می‌کشد.

آمبولانس‌های سفید که انتقال زخمی‌ها را جار می‌کشیدند و آمبولانس‌های سیاه که بی‌صدا مرده‌ها را به مرده‌شویخانه و از آنجا به چاله‌های بزرگ پشت قبرستان می‌بردند.

یک عده را هم مثل عاشور با کامیون گویا به زندان می‌بردند. چون زندان‌ها پر شده بود راوی آزاد می‌شود و روزهای بعد از آزادی را به تصویر می‌کشد که ظاهراً همه چیز عوض شده بود ولی در واقع نشده بود. دوباره کارخانه‌ها و کشتی‌ها راه افتاده بود. اما جو سنگین شده بود و قدرت حرف زدن و شکایت از آدمها سلب شده بود.

راوی و عاشور عرق‌فروشی‌ها را ساکت یافتند. کارگران هم خیره به لیوان‌های خود ساکت‌تر. عاشور فاحشه‌های پیر را فحش می‌داد، فحش را از خودش هم که یک شبه افتاده و پیر شده بود دریغ نمی‌کرد. فاحشه‌های جوان را باتکرار شعار با تو عروسی می‌کنم از راه به در می‌کرد.

راوی خسته از تابستان آن سال برخلاف نظر عاشور که هر جا بروی همین‌جاست دو هفته‌ای را به بروجرد می‌رود. وقتی برمی‌گردد با آمبولانس سیاهی روبرو می‌شود که آمده تا مانده‌ی له‌شده‌ی عاشور بین دو صفحه‌ی آهنی نیم تنی را ببرد.

راوی پریشان که عاشور کجا مرگ را می‌جست و چطور بی‌خبر این مرگ به سراغش آمد، از این می‌گوید که با شسته شدن خون و خشک شدن زمین همه چیز عادی به نظر می‌رسد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.

چند توصیف از این داستان:

– توی آمبولانسهای سفید، زوزه‌ زخمیها را نمیشد شنید. آمبولانسها را می‌دیدیم که تند می‌رفتند و جیغ می‌کشیدند. جیغ‌ها انگار ناله‌ی زخمیها که جمع شده باشد و از بوق آمبولانس بزند بیرون.

– آمبولانسهای سفید را خوش ندارم. عادتشان است توی شهر دور بردارند و جار بکشند، بیشتر از وسط شهر و توی آن خیابان‌های شلوغ.

– رفته بودم تو فکر آدمی که همه‌ی راههای مردن را می‌رود، بیشتر راههای سخت را به خیال آسانی و باز یاری نمی‌کند و بعد بخت بی‌خبر میآید سراغش و همینجور صاف و ساده کلکش کنده میشود.

مطلب مرتبط: 

خلاصه داستان جزئیات یک مرگ و شش خلاصه داستان دیگر

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *