یکم. خیاطی بود که مغازهی دوزندگیاش کنار قبرستان بود. هر وقت کسی میمرد و برای دفنش به قبرستان میبردند خیاط یک سنگریزه داخل کوزهای میانداخت که فلانی در کوزه افتاد. یک روز یک مشتری سراغ خیاط میرود وقتی مغازه را بسته میبیند از مغازههای کناری میپرسد کو خیاط؟ میگویند خیاط خود هم در کوزه افتاد.
دوم. نه اینکه اصلاً در بیمارستان بستری نشده باشم، اما مواظب بودهام در بیمارستان آموزشی بستری نباشم. این بار اما نیاز به عمل اورژانسی آن هم روز تعطیل و طی تماس با شمارهی شخصی خانم دکتر جراح مهربان من را به بیمارستان آموزشی کشاند و شدم خیاطی که در کوزه افتاد.
سوم. در بدو ورود به بخش، دانشجوی سابق و همکار فعلیام گفت خدا بد نده استاد. با آه و ناله گفتم خدا که بد نمیدهد. بعد از عمل جراحی هم خانم پرستار شیفت عصر که باز دانشجوی سابقم بود گفت من را یادتان میآید؟ چقدر دعوایم میکردید. یادم آمد گفتم دعوا که شیوهی تدریس منحصر بهفرد من بود.فردایش که داشتم مرخص میشدم باز خانم پرستاری گفت من را یادتان هست؟ گفتم لابد با شما هم دعوا کردم؟ خندید و گفت نه اتفاقاً با گروه ما خوب بودید عکسی هم لابد از روز آخر کارآموزی نشانم داد.
چهارم.از همین تریبون استفاده میکنم و اعتراف میکنم اخلاقم خوش نبود. اگرچه قصدم توهین نبود. اما برداشت شما دانشجوهایم؛ دانشجوهای سابقم ممکن است توهین بوده باشد. پس خواهشمندم مرا عفو فرمایید.تازگیها آموختهام لزوماً قصد و نیت من با برداشت طرف مقابلم ممکن است یک سو نباشد. برای همین باید در رفتارم تجدید نظر کنم.
بدون دیدگاه