آقا سلام
از زبان مادرم برای تکلیف درس انشایش نامهای برای شما نوشته بودم و از شما تشکر کرده بودم:
« آقا سلام!
آقا خیلی ممنون، خیلی خیلی ممنون.
آن شب که دخترکم در تب می سوخت، من درمانده و بی پناه از زور خستگی خوابم برده بود. نمی دانم خواب بود، رویا بود، الهام بود. خلاصه نمی دانم چی بود. صدای شما را شنیدم که دلداریام دادید و گفتید نگران نباش و این دخترک را به ما بسپار.
چشمانم را باز کردم، دیدم دخترم بالای سرم ایستاده و لبخند می زند.
تب دخترم کاملاً از بین رفته بود.
آقا ممنون! دخترم بزرگ شده، کار می کند با همه ی سختیهایش! ممنونم آقا! که مواظب دخترم هستید، او هم شما را دوست دارد. وقتی جوان تر بود و شلوغ تر؛ این ماجرا را برایش تعریف کردم. تصمیم گرفته اگر بتواند خوب باشد، تا خودش نزد من؛ و من و او نزد شما شرمنده نشویم. آقا بازم ممنون!
امیدوارم زودتر بیایید و ما بتوانیم لذت ظهور شما را درک کنیم.
ولی آقا از این بالاتر، امیدوارم وقتی شما تشریف میآورید ما از دوستداران شما باشیم و در صف دوستانتان.
پس آقا زودتر بیایید.
آقای مهربان، امام مهربان تولدتان مبارک.»
حالا که مادر با ذوق و شوق دارد جهاز دانشجویی مرا آماده میکند. دوست دارم انشایش را کاملتر کنم:
«آقای مهربان تولدتان مبارک.
آقا میدانم که میبینید و میدانید باز دارد از من دور میشود.
میدانم که میدانید دوریاش برایم سخت است. از اول هم سخت بود. آنقدر سخت که برای دو روز دورهی کارشناسی ارشداش که نبود بیمار میشدم. اما بدش آمد و خواست خودم را جمع و جور کنم. کلاس قرآن و شنا نجاتم داد. الان حدود بیست سالی از آن وقتها گذشته. بابایش به رحمت خدا رفته و تنهایم گذاشته. صمیمت من با او بیشتر شده. ولی با این همه باز فیلش یاد هندوستان کرده و میخواهد برود و دکترا بخواند. مانعش نشدم. خیلی ذوق داشت. او ناتوانتر شده است. آن وقتها عصا نداشت. با پای خودش لنگان لنگان این ور و آن ور میرفت. حالا با عصا آن هم دو عصا دارد میرود.
آقای مهربان
هنوز هم آن خواب یادم میافتد. میدانم که حواستان به دخترم هست. خدا را شکر همکارش همکلاسیاش است. در این سفر تنها نیست. اما آقاجان هیچ چیز به اندازهی آن حرف و جملهتان دل من را قرص نمیکند که فرمودید:
«دخترت را به ما بسپار.»
بدون دیدگاه