دربارۀ عشق

یادداشتی دربارۀ داستان دربارۀ عشق چخوف


بورلی جنکینز به آلن گنت گفته است: «کتاب‌ها می‌تونن شما رو به همه جای دنیا ببرن، می‌تونن آدم‌های زیادی رو به شما نشون بدن، می‌تونن مکان‌های مختلفی رو بهتون معرفی کنن. ما از نظر مالی فقیر بودیم اما در زمینۀ عشق، روحیه یا حمایت چیزی کم نداشتیم و کتاب‌ها هم مجانی بودن.»

با این حساب با چهل و دو بار خواندن داستانِ درباره‌ی عشق چخوف چهل و دوبار در مهمانی سه نفره‌ی آلیوخین شرکت کردم. چهل و دو بار از پنجره به  آسمان خاکستری و درخت‌های خیس از باران چشم دوختم. به سخنان آلیوخین گوشِ جان سپردم. او با پیش کشیدن داستان عشق پلاگه‌یای خدمتکارِ زیبا به نیکانُر آشپز بدپوز خانه‌شان از سؤالاتی چون شرافتمندانه و غیر شرافتمندانه بودن، هوشمندانه و احمقانه بودن، و اینکه عشق به کجا می‌کشاندمان در برابر عشق نالید و گفت این پرسش‌ها انسان را به خشم می‌آورند و مانع راه اویند.

در ادامه هم از خودش مثال زد و از عشقش به آنا آلکسیونای همسر و مادر گفت. بسیار با هم حرف می‌زدند یا خاموش می‌نشستند، اما از عشق‌شان چیزی نمی‌گفتند، با کم‌رویی و از روی حسادت پنهانش می‌کردند. از هر چه ممکن بود این راز را بر خودشان آشکار کند می‌ترسیدند. اما آلیوخین از سر مهر و از صمیم قلب عاشق او بود.

چهل و دوبار شاهد لحظه‌ی جدایی آلیوخین و آنا الکسیونا و اعترافشان به عشق هم بودم. چهل و دوبار یافته‌ی آلیوخین را خواندم: «دریافتم زمان عاشقی لازم است در استدلال‌هامان دربارۀ عشق، از نقطه‎‌ای بالاتر و بسیار مهم‌تر آغاز کنیم تا از معنای متداول شادی یا اندوه، گناه یا پاکدامنی، و یا اینکه اساساً استدلال نکنیم.»

گرچه طبق فرمول انسانیت که مارک منسون از قول امانوئل اکانت بیان می‌کند: «چنان رفتار کن تا انسانیت را چه در شخص خود و چه در شخص دیگری همیشه به عنوان یک غایت به شمار آوری و نه هرگز همچون وسیله‌ای.»، آلیوخین را انسان بالغی می‌دانم که نخواست فقط خودش و عشقش را ببیند.

از دید زندگی آنا الکسیونا هم ماجرا را دید. آنجا که با خود ‌گفت: « استدلال می کردم و از خود می‌پرسیدم که اگر نیروی مبارزه با عشقمان را نداشته باشیم ما را به کجا خواهد کشاند؟ به نظرم دور از عقل می‌آمد که این عشق غمگین و آرام، به ناگهان و با خشونت جریان شاد زندگی لوگانوویچ، بچه و خانه‌ای را که به آن دل بسته بودم و در آنجا به من اعتماد داشتند متوقف کند. آیا شرافتمندانه است؟ در پی من بیاید، اما به کجا؟ کجا می‌توانستم او را ببرم؟ اگر زندگی دلپذیر و جالبی داشتم مثلاً اگر مبارز آزادی وطن، دانشمند، هنرمند و یا نقاش معروفی بودم، موضوع دیگری بود. اما در آن وضعیت، این کار کشاندن او از حال وروزی معمولی و یکنواخت به وضعی مشابه یا پیش پا افتاده‌تر بود. شادی ما تا کی می‌توانست ادامه یابد؟ او هم آشکارا به همین شیوه استدلال می‌کرد. به همسرش، به بچه و به مادرش که لوگانوویچ را مثل پسرش دوست داشت فکر می‌کرد اگر به احساس خود تسلیم می‌شد با این مسئله روبرو بود که یا حقیقت را بگوید و یا به دروغ متوسل شود، و با موقعیتی که داشت هر دو صورت به یک اندازه وحشتناک و آزاردهنده بود. و این پرسش او را می‌آزرد آیا عشق او برایم شادی به بار می آورد، زندگی‌ام را که بدون آن هم پر از بدبختی است پیچیده‌تر نمی‌کند؟ به نظرش می‌آمد که برای من به آن اندازه که می‌باید جوان نیست و برای آنکه زندگی تازه‌ای را آغاز کند آن قدر که می‌باید زحمت کش و فعال نیست. همیشه به شوهرش می‌گفت که لازم است من با دختر هوشمند و شایسته‌ای ازدواج کنم که کدبانوی خوبی باشد و یاور من و بی‌درنگ اضافه می‌کرد که در همه شهر مشکل است چنین دختری پیدا بشود.»

مطالب مرتبط:

در مسیر سوتفاهمی به نام عشق

عشق که بی معشوق نمی‌شود

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *