Ambivalence  یا عشق و نفرت همزمان 

تا ساعت 16 دانشکده باشی و درس بدهی. بعد بیایی تند تند با سرعت نور نماز بخوانی و ناهار بخوری. سریع خودت را پای سیستم برسانی تا سر کلاس درس آمار تحلیلی بنشینی و شاگردی کنی. ساعت 18 بشود و با گوشی‌ات همزمان خودت را نصفه و نیمه به وبیناری که دوستش داری برسانی. توی ذهنت بدود کم مانده امروز هم تمام بشود هنوز اما نه از یادداشت روزت خبری هست، نه داستانت را برای آن مردم زیر پوست شهر آن تصویر نوشته‌ای، هنوز رونویسی هم نکرده‌ای، 5 کلمه‌ات هم مانده، وای اکو بوکت چه؟ که می‌بینی توی وبینار حرف از اگرهای عاشقی است.

استاد از کتاب اگرهای عشق می‌خواند و اگرهای متفاوتی را مطرح می‌کند. یاد او می‌افتی که وقتی تو را می‌دید همزمان با ذوق شدید می‌گفت: «خالَه» و در همان حال لگدی بود که بر بدنت می‌نشاند. تو در فعل آن دخترک مبتلا به اسکیزوفرنی مفعول AMBIVALENCE بودی. او هم تو را دوست داشت که از ته جانش خاله صدایت می‌کرد و همزمان از تو متنفر بود که لگدی هم نثارت می‌کرد.

ولی خودت چی؟ هیچ وقت شده فاعل AMBIVALENCE باشی؟

از ته دل بخواهی مهربان باشی و مهربان کنی اما در عمل جز اخم و تخم و بداخلاقی حالا نه همیشه لااقل در مواقع بحرانی از خود بروز ندهی؟
از تنهایی بترسی ولی کاری کنی که کسی جرات نکند دور و برت دوام بیاورد؟
و همین می‌شود که عمری را گذرانده‌ای ولی بجز خانواده‌ات که گویا مجبورند یا تو خیال می‌کنی مجبورند در این وادی بمانند کسی جدی دور و برت پر نزند.

اسم‌های متفاوتی هم روی این حالاتت گذارده باشی. حریم شخصی وسیع، تنهایی باشکوه، استقلال، درون گرایی، بی‌حوصلگی، نمی‌خواهم مزاحم کسی بشوم، نمی‌خواهم به کسی آزار برسانم اما در همان حین کاری کنی که هم مزاحم کسانی باشی که به شدت دوستشان داری و هم آزارشان برسانی.
دوستی یک زمان اسم این حالت را گذاشت نفاق. اولش از او دلگیر شدی. چون تو خدا رو واقعا دوست داری نمی‌خواهی او تو را دوست نداشته باشد. اما حالا فکر می‌کنی شاید آن همه لعن و نفرین خدا نسبت به منافق به خاطر رنج‌هایی باشد که او خود می‌کشد و به دیگران تحمیل می‌کند.

نمی‌دانی که آیا این AMBIVALENCE هم جزء خطاهای شناختی است و می‌توان با تمرین از شرش خلاص شد یا کمی کنترلش کرد؟ یا یکی از 4 علامت اسکیزوفرنی – شدیدترین اختلال روانپزشکی- از دید بلولر باشد که درمانی هم نداشته باشد؟ گرچه نتیجه‌ی این دو فرض در هر صورت یکی است : تنهایی.

این همه را نوشتی که بگویی درست است که تا همین دو ساعت پیش فکر نکرده بودی لحظاتی داشته باشی که آرزو کنی عوض شوند. برای همین هم نظر دادی که چه جملات عجیبی هستند. به خودخواهی خودت هم فکر کرده بودی. اما حالا از ته دل می‌خواهی این لحظات بروند و دیگر برنگردند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *