چه ملودرامی می شود هرس شاخک یک سوسک. هرس شاخک یک سوسک. حالا شاخک سوسک بود یا یک پایش؟ کمتر از دو ساعت دیگر امتحان ریاضی داشت. تنها امتحانی که امید می رفت نمره ای به نمراتش اضافه کند و به داداش برسد تا با نمرات ناپلئونی قبول شود.
سوسک را که دید کتاب را انداخت کنار بالشش. بالشی که در آغوش گرفته بود و روی آن لم داده بود و کتاب را ورق می زد و مسئله ها را حل می کرد. با گرفتن انگشتش کنار سوسک اندازه اش کرد. چه سوسک گنده ای. درست به اندازه انگشت اشاره اش بود. سوسک احساس کرده بود که خطری هست بر سرعتش افزوده بود و داشت از صحنه می گریخت. کتاب را برداشت و وتری بین دو لبه دیوار گذاشت. سوسک در مثلث کتاب و دیوارها گیر افتاد. انگشتش را که قد سوسک بود آرام روی تنه اش گذاشت. حالا سوسک حسابی گیر افتاده بود. دست و پا می زد و می خواست خودش را آزاد کند. با دست دیگرش یکی از پاها را گرفت و آرام کشید پا کنده شد. سوسک را به حال خود رها کرد. پای کنده شده را روی کاغذ گذاشت. اینترنت گوشی اش را روشن کرد. کلمهی سوسک را جستجو کرد. سوسک از رده حشرات، شاخهی بندپایان است. با خواندن این که پاها و شاخک های سوسک در هر قطعه شکلات، پنیر، کره بادام زمینی و پاپ کورن وجود دارد، چندشش شد و قیافهاش را در هم کشید. بعد از کشو میزش ذره بینی که هفته پیش از سمساری خریده بود را بیرون کشید. روی پای سوسک گرفت. ده تا بند داشت. تیکه اولی که از بدنش جدا شده بود پهن بود بعد به یک زائده کشککی وصل می شد. بعد از کشکک، بخش دوم قرار داشت که زائده های خاری رویش بودند بعد تا شدگی بدون کشکک بود و قسمت سوم شروع می شد که لاغرتر بود و پر از زائده های خاری بندهای بعدی کوچکتر می شدند و پر زائده تر. البته زائده ها ریزتر بودند. یک بار دیگر پای جدا شده از سوسک بیچاره را از نظر گذراند. به ظرافت پای سوسک فکر می کرد. هیجانزده با دستش به پیشانی اش کوبید و خواست بگوید که چه پایی که چشمش به ساعت روی دیوار افتاد.
وای ساعت نزدیک ده بود. پای سوسک را انداخت زمین. سریع جورابش را پوشید. شلوارش را روی پیژامه اش کشید. نک کفشهایش را به پا کرد و یک پا که می رفت ته کفشهایش را با کفش گیر کشید. شروع به دویدن کرد. معلم ریاضی شان آدم عصا قورت داده ای بود. از یک ربع به ده شروع به راه رفتن توی سالن امتحان می کرد و مدام تذکر می داد. یعنی راهش می دادند؟ وای اگر این امتحان را می افتاد، مشروط می شد. مشروطی که فقط نبود، سرزنشها شروع میشد.
به مدرسه رسید. تو کریدور ورودی پرنده پر نمی زد. امتحان شروع شده بود. خودش را به سالن امتحان رساند در ورودی به آقای ناظم رسید. نادم، پشیمان، با گردن کج و سر فرو افتاده زیر چشمی به آقای ناظم نگاه کرد. آقای ناظم یک پس گردنی حواله اش کرد و گفت: « اصغری دست پاچلفتی شانس آوردی هنوز کسی ورقه اش رو نداده . دفعه آخرت باشه اینقدر دیر می آی. بدو بنویس.». چشم اقایی گفت و فشنگ وار خودش را به صندلی خالی رساند. روی صندلی وا رفت. نفس عمیقی کشید و ورقه را از روی دسته صندلی برداشت. سوال اول را خواند: « کدام عبارت در مورد همه حشرات درست است؟» یک بار دیگر سوال را خواند. یعنی چه؟ این سوال در برگهی ریاضیاش چه میکند؟ بالای برگه را چک کرد. مشخصات آزمون درست بود. یعنی سوالات آزمون خود آنها بود. او امتحان را اشتباه خوانده بود. چشمش را بست، فکر کرد چه کار باید بکند؟ پا شود و جلسه را ترک کند؟ او که مردود خواهد شد، برای چی فسفر بسوزاند و سوالات را جواب بدهد. اما یک لعنت به شیطانی گفت و سوالات را با حدس و گمان و علم شهودی که از حشرات در جستجوی اینترنتی و غور و جستجو در پای کنده شدهی سوسک به دست آورده با صبر و حوصله و تفکر جواب داد . صدای ناظم پایان وقت را اعلام کرد. از جلسه کمی تا اندکی راضی و دل قرص بیرون آمد.
بدون دیدگاه