صد داستان

زنگ در خانه شان به صدا در می آید، در را مادر که حیاط است باز می کند. پسر دایی بابای خانه است. می آید تو می پرسد:- پسر عمه ناهار می آید خانه؟ جواب می شنود:-بله.

موقع ناهار همه دوره سفره نشسته اند، ننه کلثوم عمه مرد مهمان هم هست. پدر خانواده گوشت کوب را روی کله نخود و گوشتها جوری می کوبد که انگاری می خواهد خستگی کار صبح کله سحر تا الانش را سر نخودها خالی کند. پسر دایی غمگین است، پدر خانواده می گوید:- خیره، چی شده، ننه ات حالش خوبه؟

پسر دایی به پسر عمه اش که حکم پدری برایش دارد و بعد از مرگ پدرش که طفلی بیشتر نبود، نقش بزرگتر را برایش داشته، نگاه می کند و می گوید:- از برادرم قدرت خبری نیست، نگرانشم، قطعنامه که پذیرفته شد خوشحال شدیم که به خانه برمی گردد، الان چند هفته ای هم که گذشته خبری نیست.

پدرخانواده می گوید:- بعد قطعنامه حمله شد، شاید درگیر شدند و نتونسته از خودش خبری بده، نگران نباش من عصری با چند تا از دوستام صحبت می کنم ببینم خبری دارند، نشد فردا می ریم بسیج ببینیم خبری دارن یا نه….

فردایش با هم می روند دنبال کار پیدا کردن قدرت، و فردایش قدرت که زیر بغلش را گرفته اند و با کمک و لنگ لنگان راه می رود وارد خانه شان می شود.

دختر خانه که نوجوانی بیش نیست، قبل از مادر تشکی را می آورد و می اندازد زمین تا پسردایی قدرت روی تشک بنشیند، فردایش دختر عمه دختر که چند سالی از او بزرگتر است و همسایه دیوار به دیوار انهاست خانه انهاست و آرام دارد توی گوش  دختر دارد از جوشهای صورتش می گوید و اینکه ای بابا دندانهات که از هم فاصله داشت، جوشم که داری در می آری، دختر اما خیلی انگار حواسش نیست و حواسش جای دیگر است، یک لحظه قدرت تکانی می خورد دختر بالفور خودش را می رساند و می گوید پسر دایی برم آب بیارم، آب می خواهی؟ پسر دایی لبخندی می زند و بله ای می کند و دختر فوری می رود و لیوان پر از آب می اورد و دست پسر دایی بابا می دهد، دختر عمه دختر چشمش را تنگ می کند و دختر را نگاه می کند و با خودش می گوید:- بگو برای چی جوابم را نداد و حواسش چرا پرت بود، دختر که می آید و پیش دختر عمه می نشیند:- دختر عمه آرام توی گوش دختر می گوید:- مبارکه، دختر با تعجب می گوید:مبارکه؟ چی ؟ دختر عمه می گوید:- عاشق شدنش و با شیطنت می خندد. یک هو خون توی صورت دختر می دود، نفس کم می آورد، سرش را پایین می اندازد و خجالت زده می گوید:- اه دختر عمه لوس، نه خیر، عاشقی چیه، من فقط از عموهایی که جبهه می روند خوشم می آد…. خب پسر دایی قدرت هم جبهه بوده دیگه … دختر عمه که قانع نشده می گوید آره جون خودت. …

 

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *