به گمانم همه آدمها در موقعیتهایی قرار گرفتند که سعی کردند از شرایط خاصشان استفاده کنند به نحوی که شاید بعدا دچار عذاب وجدان شدند.
اولین موقعیتی که در چنین مخمصه ای افتادم برمی گردد به دوازدهم آذر چند سال پیش که وروجک بازیم گل کرد و شروع کردم به پیامک فرستادن به چند تن از اقوام و دوستان از جمله پدرجان، با این مضمون که روز معلولین را از طرف شما به خودم تبریک می گویم و البته منتظر دریافت هدایایتان هستم. واکنشها جالب بود و اکثریت قریب به اتفاق، من جمله پدر جواب دادند که تو مگر معلولی؟
این قضیه را تا اینجا داشته باشید، حالا من را چند وقت بعد در کربلا جلوی کفشداری زنانه در حال تحویل کفشهای اسپرت مردانه ام تصور کنید ، کفش دار محترم با دیدن کفشها گفت مردانه! لا مردانه قبول، ازمن اصرار که زنانه زنانه ، از او اصرار که مردانه! لا مردانه قبول. داد و فریاد و بلند کردن صدایم هم ثمری نداشت و در همین حالت که مایوس و کفش در یک دست و عصا در دست دیگر ایستاده بودم یک هو کفشهایم از دستم کشیده شد و روی پیشخوان کفشداری قرار گرفت . شنیدم کسی گفت: این معلوله، این معلوله … ، سرم را که بلند کردم دیدم پدرجان است که دارد به کفشدار محترم توضیح می دهد که چرا من کفشهای مردانه پوشیده ام …. همانجا یاد حرفی که پدر در روز معلولین زده بود افتادم، که گفته بود: مگر تو معلولی؟ برای همین دستش را که دستم را گرفته بود فشار دادم و گفتم پدر جان اعتراف کردیا که من یک فرد دارای معلولیت هستما! آن هم در حضور جناب کفشدار! پدرم با لبخند چشم غره ای رفت و گفت تو هم وقت گیر آوردیا!
بدون دیدگاه