پدر که ناله های دختر پنج ساله اش را می شنود یاد حرف یکی از دوستانش می افتد که می گفت:- دکتره کارش عالی بود درد چند ماهی بود که مادرم رو کلافه کرده بود ولی بردیم پیش دکتر مجتهدی تو میانه یه آمپول شیری رنگ نوشت درداش کم شد انگاری آب رو آتیش ریختن.پدر بعدش از این دوستش آدرس گرفته بود تا یک زمانی که وقت می کند دخترش را پیش دکتر ببرد.
پدر، دختر و ننه کلثوم سوار مینی بوس می شوند و راهی میانه می شوند تا به مطب دکتر مجتهدی بروند.چند ساعت بعد می رسند جلوی مطب، کلی ادم صف کشیده اند، شبیه صفهای برنج و روغن و قند و شکر هست که جلوی بقالی مشدی رمضان گهگاهی تشکیل میشود شاید هم شلوغتر، از پتو و فلاکسی که پیش چند نفر دیگر هست معلوم است آنها هم از شهرستان آمده اند.
کمی بعد همهمه میشود انگاری دکتر آمده و می خواهد شماره بدهد، دکتر جلوی مریضهای صف کشیده رژه می رود و به چند نفر شماره می دهد. بعد می گوید کسایی که شماره گرفتند بمانند، بقیه بروند.
آن روز را آنها شماره گیر نمی آورند. بعضی از کسانی که شماره گرفتند می گویند چند روز آمده اند و دست خالی برگشته اند. آن شب را در مسافرخانه صبح می کنند فردایش کله سحر خودشان را جلو مطب می رسانند و خدا خدا می کنند که آن روز کارشان انجام شود و برگردند. در هول و ولا هستند که دکتر پیدایش می شود و مجدد جلو مریضها رژه می رود و بلاخره یک شماره ای هم به آنها می رسد.
خلاصه داخل مطب می روند و دکتر پاهای دختر را لمس می کند دختر آخی می گوید، دکتر داغی پای دختر را لمس می کند بعد برایش چند تا آمپول شیری می نویسد که هر هفته تزریق کند.
برمی گردند و فردا مادر دختر را می برد درمانگاه و آمپولش را می زنند. چند ساعت بعد دختر احساس سبکی در پاهایش را می کند . چند سال بعد که باز دردها سراغش آمده بودند پیش دکتر ارتوپد می رود و از دکتر می خواهد امپول شیری بنویسید.
حالا که در مدرسه راهنمایی درس می خواند کنجکاو میشود و اسم آمپول را می خواند. روی آمپول متیل پردنیزولون استات نوشته. این اسم را چند سال بعد که دانشجوی پرستاری میشود دیگر خوب می شناسد و می داند که فقط یک مسکن قوی با کلی عارضه بوده و نه درمان دائمی و جدی.
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه