سفرنامه

سفر نامه کربلای معلا و عتبات عالیات

دانی که مردان مسافر کم شکیبند!
گر در زمین، گر آسمان هر جا غریبند!
دانی که در غربت سخن¬ها عاشقانه است!
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است!
(نمی¬دانم شاعرش کیه)
اسفند ماه شروع شده بود و حال و هوای آمدن عید بیشتر از آن که با گرم شدن هوا و بهاری شدن حس شود با تبلیغات اعزام کاروان¬های راهیان نور شروع شده بود دانشکده بیستم اسفند می رفتند تا بیست و هشتم بر می گشتند. کار آموزی داشتم و رفتن با دانشکده محال بود. موسسه هم تبلیغات اردو را زده بودند. ثبت نام از چهاردهم اسفند شروع می شد. دو دل بودم برای رفتن. احساس می کردم مادرم در کنار همه صبوریش برای کارهای من و یکه سواری¬های من؛ یک نه¬ی بزرگ را در دلش مخفی می کند. تصمیم گرفته بودم رضایتش را بیشتر جلب کنم. سر سفره شام پرسیدم: مامان من میرم اردو شما نگران میشی نه؟نگاهی کرد و گفت:چطور؟ آره خب نگران میشم. با خودمون سفر بری بهتره جلو چشمی؛ کمتر نگرانت می¬شم.
آهی کشیدم و گفتم: پس امسال اردو نمیرم. ولی بابا رو راضی کن تو اولین فرصت بریم کربلا. خیلی دلم برای امام حسین(ع) تنگ شده است. عید در کنار خانواده گذشت، با همه دلتنگی که همراه بچه های موسسه راهی مناطق جبهه به ویژه طلاییه کردم. زندگی مثل سابق با همه دلتنگی¬های من در جریان بود. یک شب بابام گفت: زینب تو کی می¬تونی برنامه¬ات رو برای سفر جور کنی؟ اسممون برای کربلا در اومده؛ فقط باید بریم تو یه آژانس اسم بنویسیم. برنامه خالی کاریم را نگاه کردم.از بیستم خرداد برنا مه¬ام خالی می¬شد. بابا فردایش رفت و در آژانس فضیلت که مدیریتش را برادر آزاده جناب آقای فضل اللهی بر عهده داشت ثبت نام کرد. اسم آقای فضل اللهی آشنا تر از یک اسم مربوط به مدیریت یک آژانس است. او در عملیاتی اسیر می شود که شهید حسن باقری را به آسمان رساند. او خیبری است! مجنونی است! به بابا می گویم: دستش درد نکند که در آژانس فضیلت ثبت نام کرده است. آخر آقای فضل اللهی مال خیبر است. بابا لبخند می¬زند و سرش را تکان می¬دهد. بی قراری¬ام برای رفتن شروع می-شود. توی موسسه به بچه ها می¬گویم می¬خواهم بروم کربلا. بچه¬ها دعا کنید بروم و برنگردم و توی بغل امام حسین(ع) جا خوش کنم و همانجا بمانم. یاد متن دوستم می¬افتم زهرای عزیزم که نوشته بود: و چقدر دلتنگم، دلتنگ پریدن در فضایی که من ، تو و او دیگر معنایی ندارد و همه یک چیزند. دلتنگ حرمی که واردش شوم و دیگر تا ابد آنجا بمانم. دلتگ خانه دوست…و آغوش مهربانش…دلتنگ غربت نگاه هایش…شیوایی کلماتش…به روشنی و عمق قرآن…دلتنگ دیدارش وقتی آرام می شنید و گره¬های کور هستی را با سر انگشتان مهربانش باز می¬کند و آرام در گوشم زمزمه می کند: ما از شما پنهان نیستیم شما از خودتان غایبید…آتش می¬گیرم…می-سوزم…آب می¬شوم مثل شمع…در حجابم از تو.
دلتنگم…به خاطر آن¬که زمین هم به تنگ آمده و آسمان از باریدن امتناع کرده
دلتنگم…دلم نور می خواهد…بنوشد و مست شود و دیوانه
دلتنگم…دلم عشق می¬خواهد تا آتش بگیرد و هرم زبانه¬هایش پایه¬های عرش را بگیرد.
دلتنگ آن نگاه¬های تیرانداز که قلب را شکار می¬کند و از دست و پا زدنش در خون کامیاب می¬شود.
دلتنگ آرامشی هستم که همه عالم را بگیرد تا دیگر هیچ کس نگوید: کو دل آرام
دلتنگ روزی که زمین آرام می¬شود و آسمان می¬بارد و همه جا سبز می¬شود از قدوم یار
و همینطور دلتنگی که در دست نوشته¬ی شهید محمود رضا استاد نظری می¬خوانم:
آقا دوست دارم گوشه¬ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم، چشمانم را به نقطه¬ای خیره کنم، تو هم مقابلم بنشینی و متوجه¬ات شوم، هی نگاهت کنم. آن¬قدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست. حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشام می¬خورد. آنوقت با اشتیاق در آغوشت گیرم و بعد تو با دستهای خودت اشکهای چشمم را پاک کنی…
مولای من! سرم را به سینه¬ات قرار می دهی و موهایم را شانه کنی.آنوقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده…بعد به من وعده¬ی شهادت را بدهی و من خودم را نشسته بر بالهای ملائک احساس کنم و بشنوم که به من وعده شفاعت و همسفره¬ای با خودت را بدهی، آنوقت با خیال راحت از آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم و به روی دامانم بریزم و هلاک شوم و جان دهم.
روز به روز بی قرار ترم و دلتنگ تر.بچه ها می خندند یکیشان می گوید:ما از این شانسا نداریم که از دست تو خلاص بشیم.می¬خندم و حسابی بهانه-گیری می¬کنم بهانه پشت بهانه. بهانه ای که منتظر خلاص است.خیلی پیشترها شروع شده است.منتظر بودم چهارده اسفند همزمان با یادواره¬ی خیبر خلاص شود که نشد. به پدر می گویم: بابا خیلی خوب می¬شود بروم کربلا و بر نگردم و بمانم پیش امام حسین(ع). بابا می¬گوید: تو رو خدا هنوز از زندگی سیر نشدم که دلم بخواهد بمیرم. از حرف بابا خند ه¬ام می گیرد وتوی دلم می گویم: نه،نه اینکه بمیرم. یک آرامش می خواهم. آرامش از جنس نور امام حسین. از جنس دل حضرت زینب(س). دانشکده هم تبلیغات رفتن را شروع کرده¬ام. روز به روز به موعد رفتن نزدیکتر می-شوم.التماس دعاها را می¬گیرم. تصمیم گرفته¬ام موبایل نبرم. دفترچه تلفن جیبی می¬خرم، اسم بچه¬ها را تویش می نویسم، تا ازعوضشان دعا کنم. بعضی از بچه ها توصیه¬های خوبی می¬کنند. آماده¬ام می کنند. رباب می¬گوید از فرصت تا می¬توانی استفاده کن، پی خرید این¬ها نباش. می¬گویم چشم فقط دعا کن دردهایم شروع نشود و حس دعا را از من نگیرد. معصومه می-گوید: اذن دخول را جدی بگیر. اسم همه¬ی ملتمسین دعا را ببر و عوضشان سلام بده. تا دلت نشکسته وارد حرم نشو. توی کربلا هم خواستی زیارت عاشورا بخوانی سعی کن با صد سلام و صد لعن بخوانی.
بلاخره روز موعود می¬رسد. روز بیست و هشتم خرداد ماه 1389. مصادف با پنجم رجب 1431. صبح ساعت هفت از امامزاده ابراهیم (ع) راه می¬افتیم. البته بعد از بدرقه¬ی خواهرها و دامادها. خاله ، دخترخاله فاطمه، حاج رحیم و خانمش هم می¬آیند. اما عمو و زن عمو و حاج فرامرزر و خانمش نمی رسند. خاله و خانم حاج رحیم می¬خواهند که برایشان نماز زیارت تو کربلا بخوانم. توی ردیف چهارم من و مامان می¬نشینیم و در ردیف روبرویی هم بابا و صادق. در بین سلام صلوات بدرقه¬کنندگان راه می¬افتیم. عصر به قصر شیرین می¬رسیم. در هتل کسری ساکن می¬شویم. شب توی سروصدای کولر و پنکه و خنده¬ی خانم¬های هم¬اتاقی که سه تاشان با هم فامیلند خیلی راحت خوابم نمی¬برد. یکی دو ساعت بیشتر نمی¬خوابم. البته علت بی¬خوابی¬ام علاوه بر این¬ها دردپاهایم می¬باشد که چند روزی است که به بهانه¬ی سفر شروع شده است و لحظه به لحظه به درد سوزنده و تیرکشنده¬ی آن افزوده می¬شود. فردا با همه¬ی معطلی¬ها و هول و اضطرابش می¬آید و می¬رود و ما از مرز رد می¬شویم. بماند که در مرز به سربازان آمریکایی که دارند مردها را می¬گردند و از چشم¬شان عکس می¬گیرند چشم غره می¬روم. آن طرف مرز سوار اتوبوس نه چندان مجهز عراقی می¬شویم. مدیر کاروان¬مان آقای اکبر امانلوست. بابا اطلاعاتش را درآورده، آخر سربازیش اسیر شده و چهار سالی هم تو زندان بعثی¬های لعنتی بوده است. حس خوبی پیدا می¬کنم. آقای امانلو آدم صبوری به نظر می¬رسد. روحانی کاروانمان روحانی جوانی است به اسم منصوری. شور و حال فراوانی دارد. ذکر هر روز را یادآوری می¬کند با حداقل دویست صلوات برای دوتا از معصومین (ع). روز جمعه برای حضرت پیامبر(ص) و امام علی (ع) صلوات فرستادیم. روز شنبه را هم که عصرش به کاظمین می¬رسیم. صلوات¬هایمان نثار حضرت زهرا (س) و حضرت امام حسن (ع) می¬شود. حدیثی را از امام جواد (ع) نقل می¬کند که نصفه می¬ماند و اما بعدها تکمیل می¬کند که امام جواد (ع) فرموده¬اند:- مومن به سه چیز همیشه احتیاج دارد. توفیق از طرف خدا، قبول نصیحت نصیحت کننده و نصیحت نفس خود. پس از این¬که به کاظمین می¬رسیم و کمی استراحت می¬کنیم، در لابی هتل زمزم نشسته¬ایم و منتظر تا همه جمع شوند تا به حرم برویم. بابا می¬گوید: زینب داداش شهید حسن باقری هم اینجاست. ذوق زده می¬گویم: جدی می¬گی؟ چقدر خوشحال می¬شوم. آخر موبایلم را که عکس شهید حسن باقری تویش است را نیاورده¬ام و مانده¬ام که دلم که تنگ شد چیکار کنم؟ با یک نگاه توی جمعیت آقایان، داداش دادا حسن را می¬شناسم. کپی خودش است. آقای ابوالفضل باقری با خانمش. سرم را پایین می¬اندازم و توی دلم می¬گویم: لاحول و لا قوة الا باا… . بعد باز توی دلم بوسه¬ای حواله¬ی خدا می¬کنم و می¬گویم: خدایا دو تا طلبت. یکی این که باز برای زیارت توی ماه رجب، ماه خودت دعوتم کردی. یکی هم این که آیینه¬ی شهید حسن باقری را فرستادی.
آن قدر از حضور برادر شهید حسن باقری در جمع کاروانیان خوشحالم که برای زهرا با تلفن همراه مادرم پیام می¬دهم: وای عزیز جون نمی¬دونی چقدر خوشحالم؛ آخه داداحسن داداشش هم توی جمع کاروانی¬هاست. پیام نمی¬رود. توی حرم با دیدن گنبد طلای امام جواد (ع) دلم پر می¬کشد مشهد پیش زهرا توی حرم امام رضا (ع). احساس می¬کنم توی صحن انقلاب روبروی گنبد نشسته¬ام و دارم دعای فرج می¬خوانم. یاد آن¬هایی که خواسته-اند دعایشان کنم و سلامشان را به امام جواد (ع) برسانم می¬افتم. دلم می-شکند اشکم جاری می¬شود. البته در مسیر آمدن ماشین از روی پلی رد می-شود. با خودم فکر می¬کنم آیا این پل همان پلی است که پس از شهادت امام موسی کاظم (ع)، سندی بن شاهک بی¬شرم دستور داد چهار غلام سیاه بدن شریف امام را رویش بگذارند و شخصی هم داد بزند:- این امام رافضیان و خارج شدگان از دین است؛ ببینید که با مرگ طبیعی از دنیا رفته است؛ مردم دور او جمع شدند ولی اثر غل و زنجیر در پای آن حضرت آشکارتر از آن بود که بتوان آن را پنهان کرد. با خودم فکر می¬کنم ولی باز از کسی صدایی در نیامد، انگار نه انگار که امام را شهید کردند. به این پدربزرگ و نوه که عاشقانه کنار هم آرمیده¬اند فکر می¬کنم و فکر می¬کنم به این¬که چقدر باید غریب باشی. تو جان جهان باشی و این قدر غریب. فکر می¬کنم اگر این امام عزیز در روزگار ما بود با او چه رفتاری می¬کردیم. مخصوصا که شنیده¬ام هر سی¬وهفت فرزند این امام همام از ازدواج با همسران موقت¬شان بوده است. خوب شد که در زمان ما نیستید با این دینداری خودمحورانه¬ای که ما داریم که احکام را فقط با مزاج شخصی شخص خودمان و با خودخواهی خودمان قیاس می¬کنیم معلوم نبود چه بر سرت می¬آوردیم. حتم از عباسی¬ها هم بدتر با شما برخورد می¬کردیم. حتم. آقاجانم خوب شد که در زمان ما حضور ندارید و الا باعث رسوایی¬مان می¬شدید!
سی¬ام صبح به سامرا می¬رویم. به مزار در حال بازسازی امامان عزیز امام هادی (ع) و امام حسن عسگری(ع) می¬رویم که نرجس خاتون و عمه حکیمه را هم در حریم خود دارند. در مسیر پیاده روی توی حس فشارها و کنترل¬های شدید این دو عزیزم که ماشین حرم می¬آید می¬خواهد سوارمان کند دوست ندارم سوار شوم دوست دارم پیاده بروم و اگر رویم می¬شد و مجبور نبودم جواب پس بدهم پابرهنه. درد پا حوصله¬ای برایم نگذاشته است. زیارت می¬کنم برمی¬گردم در حیاط زیر پرچم گوشه¬ای می¬ایستم که بقیه هم برگردند تا برگردیم. یک هو صدای ذوق زده¬ی روحانی کاروان، جمع را متوجه حضور آقایان حداد عادل، آقا مرتضی آقاتهرانی و یک آقای دیگر که گویا نماینده مجلس است و من نمی¬شناسمش می¬کند. سیده پریسا سفرنامه¬ی کربلای آقا تهرانی را خریده و دست ماهایی که زائر می¬شویم می¬دهد تا بخوانیم و آماده شویم. خودش هنوز نخوانده انشاءاله زودتر این سفر قسمت او هم بشود او هم این کتاب را بخواند. آقایان دور این عزیزان حلقه زده¬اند و مصافحه می¬کنند. توی دلم می¬گویم جان من الان آقای حدادعادل و آقاتهرانی چقدر دوست دارند از دست این بنده¬های خدا خلاص شوند، گمنام بخواهی بیایی، ساده و معمولی و بعد لو بروی. آی آی آی. خیلی¬ها می¬روند سراغ سرداب امام زمان (ع). اما من نمی¬روم. یک گوشه روبروی سرداب – البته دورتر- روی خاک¬ها می¬نشینم و به سمت سرداب خیره می¬شوم و با خودم می¬گویم از کجا معلوم امام زمان (عج) الان این جا توی این جمع حضور نداشته باشد، از کجا معلوم. شروع می¬کنم گریه کردن. ظهر خودمان را به مزار آقا سید محمد می¬رسانیم. کمی با سامرا فاصله دارد. آقا سید محمد برادر بزرگتر امام حسن عسگری (ع) بودند. از مدینه به قصد دیدار پدر و برادر راهی می¬شوند که در راه ظاهرا در اثر بیماری صعب¬العلاج دار فانی را وداع می¬کنند. پدر می¬گوید:- قرار بوده آقا سید محمد امام شود اما در زمان حیات امام هادی (ع) وفات می¬کند. روحانی کاروان¬مان هم می¬گوید:- امام حسن عسگری (ع) از وفات برادر بسیار بی¬تابی می¬کردند تا این¬که پدر بزرگوارشان می¬فرمایند بعد از من تو امام این امتی. کمی از غم امام تسکین پیدا می¬کند. هیچکدام این تعریف¬ها به مذاقم خوش نمی¬آید. امامت که موروثی نبود. امامت معلوم بود. امام¬ها از اولین¬شان تا امام عصر ما معلوم بودند از ازل تا ابد. دلم پر می¬کشد پیش امام حسن عسکری(ع) اگر از وفات برادر دلتنگ بوده حتم دلتنگ یک ولایت پذیر بوده که بی¬چون و چرا حرف ولی را می¬شنیده و با جان و دل گوش به آن می¬سپرده است. حالا این ولایت پذیر عاشق جایش در بین جمعیت نان به نرخ روز خور که اصلن نمی¬فهمیم عشق به ولایت یعنی چه خالیست. معلوم است که دلتنگ می¬شوی. همان دلتنگی که علی (ع) داشت هنگام دفن پیامبر. هنگامی که حق را در سقیفه سر می¬بریدند و علی با پیامبر (ص) وداع¬های آخر را می¬کرد. همان دلتنگی که علی (ع) داشت هنگامی که فاطمه (س) را از روی لباس غسل می¬داد و برآمدگی کبودی¬ها را با تمام وجود لمس می¬کرد و فاطمه را تحویل پیامبر می¬داد. وداع است وداع. این که حق با تو معنا پیدا کند و حق را از تو دور کنند. و اندک یارانت را هم از تو بگیرند. گوشی نباشد برای سمع حق و دلی برای فهم حق. اشکم سرازیر است دلم برای آقا سید محمد تنگ است. می¬گویم آقا سید محمد کاش الان بودی و به برادرزاده¬ات کمک می¬کردی و یکی از آن سیصد و سیزده سوار بی چون و چرای مرکب ولایت او بودی ای کاش.
صلوات پشت صلوات می¬فرستم و تقدیم امام حسن (ع) و امام سجاد (ع) می¬کنم از طرف همه¬ی آن¬هایی که دلشان این¬جاست. عصر می¬رسیم نجف اشرف. هتل¬مان دور از حرم است دلم می¬گیرد. خیلی خسته¬ام. دردهایم شدت پیدا کرده است. فقط توانسته¬ام غسل زیارتی بکنم و نمازم را بخوانم و روی تخت رها شوم. تنبلی می¬کنم برای شام نمی¬روم. شامم را مادر به اتاق می¬آورد. زیارت هم نمی¬روم. چقدر خوب در امتحان اشتیاق برای دیدار امام علی (ع) سر بلند بیرون می¬آیم! خراب می¬کنم تنبلی و بهانه¬ی همیشگی به اسم درد. زود خوابم می¬برد. به وقت نماز شب بیدار می¬شوم اما چون بهتر است به جای نماز شب نماز قضاهای چند سال قضا شده را بخوانم تنبلی می¬کنم و نماز شب نمی¬خوانم.
ظهر روز چهارم سفرمان بابا ویلچیر می¬گیرد و من را تا حرم هل می¬دهد. توی حرم امام علی (ع) داخل روبروی ضریع پشت خادمه¬ی مهربان حرم جا خوش می¬کنم و مشغول خواندن زیارت امین ا… از ته دل می¬شوم به یاد زهرا و یاد خیلی¬های دیگر زمزمه می¬کنم. با سوز و اشک و با دلتنگی که امام سجاد (ع) موقع زیارت مولا علی(ع) این زیارت را زمزمه می¬کرده است. اشک می¬ریزم و زیارت مولا را می¬خوانم. ولع و تشنگی را. ولع و تشنگی را. ولع و تشنگی را. خانمی شکلات تعارف می¬کند می¬خواهم قبول نکنم. کامم از دلتنگی تلخ¬تر از آن است که این چیزها شیرینش کند که پیرزنی می¬گوید دخترم قبول کن. توی حرم ائمه هر چه می¬رسد از خودشان است باقی بهانه است قبول می¬کنم. شب نماز مغرب و عشا را با گروه عازم حرم می-شویم. از حرم برمی¬گردیم ختم قرآن داریم. جزوهای بیست ، بیست و یک، بیست و دو و پانضردهم به من و مامان می¬رسد. شیطنتم گل می¬کند جزو بیست و یک و بیست ودو را خودم را برمی¬دارم. آن یکی¬ها را به مادرم می-دهم و می¬گویم مامان این هم علامت این ¬که حاج آقا این دو جزء را برای شما در نظر گرفته است آخر جزو پانزده را اشتباهی نوشته است. مامان مظلومانه نگاهم می¬کند و می¬خندد. یاد شهید ابوالفضل نوری می¬افتم و احساس می¬کنم می¬گوید: باز که تو ملا نقطه بازی درآوری و به غلط¬های املایی گیر دادی. توی دلم غلط کردمی می¬گویم. قرآن را می¬خوانم و تمام می¬کنم. بچه که بودم مادرم که سواد نداشت خواهش می¬کرد قرآن بخوانم و او گوش دهد. من اما ناز می¬کردم ادا و اطوار در می¬آوردم. او پس از گذراندن کلاس¬های نهضت سوادآموزی و گرفتن مدرک پنجم ابتدایی، هر جلسه قرآنی از روخوانی گرفته تا تجوید و مفاهیم شرکت می¬کرد. حالا آن-قدر پیشرفت کرده است که من از ترس غلط¬گیریهایش مدت¬هاست در حسرت شنیدن صدای صوت خودم مانده¬ام!
خسته¬ام. سعی می¬کنم بخوابم تا برای فردا که می¬خواهیم برای دوره برویم خستگی در کنم. هر چه بیشتر تلاش می¬کنم کمتر موفق می¬شوم. شب ناخودآگاه به درد پایم فکر می¬کنم که ذوق ذوق می¬کند. فکر می¬کنم دردپاهایم به خاطر این است که سلول¬های خاکستری مربوط به پاهایم در مغزم مرده¬اند و حالا پاهای من چون خوب فرماندهی نمی¬شوند من این همه درد می¬کشم. باز فکر می¬کنم سبک و سبک می¬شوم. به موسسه فکر می¬کنم که اصلن فرماندهی را جدی نمی¬گیرم و هی باعث اذیت و آزار بچه-ها می¬شوم. باز فکر می¬کنم به وضعیت الان اجتماعم. این که امامم هست. فرمانده¬ام، عزیزم، جانم هست، اما…. اما. کو ولایت¬پذیری. کو ولایت¬پذیری. کجا جز خودم و نک دماغم را دیدم. سبک و سبک می¬شوم. فقط به مولایم می¬اندیشم. به آن¬هایی که عشق مولا را در جان من نهادند. مادرم و عزیزان عزیز دیگرم. شهیدانی که در زندگی¬ام درخشیدند و هی از ولایت فقیه گفتند. از امام خمینی که به ما حیات دوباره داده است. می¬اندیشم و می-اندیشم. عشق مولا پر می¬شود در دلم. به امام علی (ع) می¬گویم:- امام جانم، آقای خوبم، چقدر من نفهم بودم که نفهمیدم در مکه به خاطر درد از خدا خواستم که دیگر مکه را قسمتم نکند. چقدر نفهمم من. نه آقای من فدای-تان شوم حضور در محضرتان باشد. هر طور که خودتان می¬خواهید. هر طور که خودتان می¬پسندید. در ضمن به درمانگاه رفته¬ام و یک آمپول دگزامتازون تزریق کرده¬ام. دو تا هم اضافی گرفته¬ام برای شب¬های بعدی.
صبح راهی مسجد کوفه می¬شویم مسجدی که همه¬ی انبیا و ائمه¬(س) در آن-جا نماز خوانده¬اند. مسجدی که مرکز دارالخلافه¬ی امام حق(ع) علی بود. مسجدی که مرکز فرماندهی مولایم خواهد گردید. حاج آقا از باب ثعبان یاد می¬کند. به این علت باب ثعبان شد که یک روز مردم دیدند مار بزرگی آمد و رفت دم گوش امام علی (ع) فیش فیش کرد و انگار با امام علی (ع) صحبت کرد. بعد امام علی(ع) توضیح دادند که این نماینده جنیان است، به مشکلی برخورده است، برای رفع آن به من مراجعه کرده است تا من راهنمایی لازم را بکنم. اما دست سیاه مکر و فریب به کار می¬افتد برای از بین بردن اسم حق. فیلهایی را کنار این در می¬آورند و اسم این در را می¬کنند باب¬الفیل. باز ما مردم خفته را بیداری نیست. حق¬مان حکومت حق بر سرمان بود. اما گمان کردیم دعوای همسایه است و عموزاده¬ها و به ما خیلی ربطی ندارد و این گونه شد که حق را سربریدند و از هیچ کداممان صدایی که نه؛ آهی هم بر نیامد.
حاج آقا قبل از این¬که برسیم توضیح می¬دهد که خواندن نماز واجب قضا مثل به جا آوردن حج تمتع است و خواندن نماز مستحبی مثل به جا آوردن عمره است و کلی تبلیغ می¬کند که بهتر است حج تمتع انجام دهیم. اما به مسجد کوفه که می¬رسیم راضی شده است اول اعمال مسجد کوفه را انجام دهد. برای یازده مقام آنجا نماز و دعا می¬خوانیم. سپس نماز قضای یک روز را به جا می¬آوریم. من از صبح منتظر فرصتم تا مناجات حضرت امیر(ع) را بخوانم و زمزمه کنم مولای یا مولای. هنوز فرصت گیر نیاورده¬ام. برای تجدید وضو می¬رویم و می¬آییم. نماز جماعت را در مسجد کوفه به جماعت می¬خوانیم. جمع می¬شویم که برگردیم مشخص می¬شود حاج خانم سکینه محمدی که شبیه مادربزرگ خدابیامرزم هست گم شده است. منتظر می¬مانیم تا پیدایش کنند. از فرصت استفاده می¬کنم و بلاخره مولای یا مولای حضرت امیر را زمزمه می¬کنم و از تنهایی و بی¬کسی¬ام می¬نالم. چقدر این روزها این لبخند خدا را شاهد بوده¬ام که روزی که هیچ کس به فریادم نمی-رسد و همه از من فرار می¬کنند. دوستان جان جانی¬ام. خیلی¬ها را این¬روزها خسته کرده¬ام. ح
حال حاج تقی خراب شده است. مدام می¬لرزد به دخترش که می¬گویم، می-گوید بعضی وقت¬ها این طور می¬شود. نگرانم می¬گویم ولی یه جوریه. این خواب طببیعی نیست بیدارش کنید و چیزی بدهید تا شاید بهتر شود. دوره¬اش می¬کنند چشمش را که باز می¬کند شروع به بی¬قراری و آه و ناله می¬کند. مادر می¬گوید:- سر نماز دیدم به شدت گریه می¬کرد و ضجه می¬زد و طلب بخشش می¬کرد. از سکینه خانم خبری نمی¬شود. حاج تقی را برمی-دارند و راه می¬افتیم طرف اتوبوس¬ها. بابا جلوتر می¬رود تا شاید پای اتوبوس خبری از سکینه خانم بگیرد. بابا هم شباهت سکینه خانم با مادر خدابیامرزش را حس کرده است. نیمه¬های راهیم که بابا به مدیر کاروان¬مان که ماموران عراقی معلم صدایش می¬کنند خبر می¬دهد. سکینه خانم صحیح و سالم توی اتوبوس نشسته و منتظر ماست. به هر حال با نگرانی حال حاج تقی راهی هتل می¬شویم. بابا و حاج آقا امانلو حاج تقی را به درمانگاه می-برند. ما استراحت می¬کنیم. عصر آماده می¬شویم و به حرم حضرت امیر (ع) می¬رویم. خیلی جالب است. سیستم صوتی وجو ندارد. هر گوشه¬ی حیاط حرم یک نماز جماعت برپاست. بعضی وقتها صداها قاطی می¬شود و بی-نظمی¬های رکوع و سجود هم فراوان می¬شود.
صبح برای نماز به حرم نمی¬روم و تازه شانس می¬آورم که نماز صبحم قضا نمی¬شود. یک کم دردپاهایم بهتر شده است گر چه هنوز ذق ذق می¬کند. صبح به مسجد سهله می¬رویم. امام زمان (عج) این جا چقدر حس می¬شود. این جا هم اعمال را به جا می¬آوریم. نماز امام زمان (عج) را هم می¬خوانیم. حس مسجد جمکران قوی¬تر به سراغم می¬آید. مدام دعای سلامتی امام زمان(عج) و دعای فرج را زمزمه می¬کنم. از آنجا راهی کربلا می¬شویم. در راه توی اتوبوس حاج آقا روحانی کاروان شروع می¬کند صحبت کند که حاج تقی حالش خراب می¬شود و با صدای بلند صحبت می¬کند و گریه می-کند. حاج آقا صحبت¬هایش را نصفه نیمه ول می¬کند و می¬آید سراغ حاج تقی و او را آرام می¬کند. کمی که حاج تقی آرام می¬شود شایعه می¬شود هتل در کربلا هم از حرم دور است. یکی از همسفرها به گمانم آقای جعفری می¬گوید بله دیگر حاج نادر گفت ما تلاشمان را می¬کنیم ولی باقی به شانس خودتان بستگی دارد. و این طوری مسئولیت را روی شانس خودمان انداخت. حاج تقی یک هو بلند بلند گریه می¬کند و می¬گوید:- همه خوبند. پشت سر هیچ کس بد نگید. باز گریه می¬کند. امامان را صدا می¬کند. می-گوید:- امام حسین صدایمان می¬کند. بلند بلند صحبت می¬کند و گریه می-کند. بغض می¬کنم به حال حاج تقی غبطه می¬خورم. معمولا وقتی آدم قاطی می¬کند به اصلش برمی¬گردد که حاج تقی جز ائمه چیزی نمی¬گوید و مدام طلب بخشش می¬کند. وسط راه اتوبوس گازوئیل تمام می¬کند. توی پمپ هم از گازوئیل خبری نیست با موتور رفته¬اند گازوئیل بیاورند. وسط بیابان مانده¬ایم. هوا گرم است. غبار عجیبی هم احاطه¬مان کرده است. سعی می¬کنم غرولند نکنم و ساکت باشم. چشمهایم را می¬بندم و ساکت می¬شوم. صدای عبداله روز واقعه در من قوت می¬گیرد. صدای هل من ناصرا ینصرنی از کیست که من می¬شنوم. توی گرد و غبار بیابان سراغ فراریان از جنگ را می¬رود و سراغ امام حسین (ع) را از آنها می¬گیرد. جای جای بیابان علم هیئتی برپاست. صدای کل کل و ضجه مویه می¬شنوم و گهگاهی هم صدای بم حاج تقی را از دور می¬شنوم که طلب بخشش می¬کند و مدام امام حسین (ع) را صدا می¬زند. صلوات جمعیت خبر رسیدن گازوئیل را می¬دهد و ساعتی بعد به شهر می¬رسیم. چشم می¬گردانم ببینم اول گلدسته¬های حرم عباس را می¬بینم یا نه؟ آخر دوستی پیام داده بود:- زوار معمولن روز اول نگاهشون می¬افته به گلدسته¬های بلند حضرت علمدار. اولین نگاهتون رو زود برندارین و تا می¬تونین اسم عزیزانتون رو ببرین. از طرفشون به نیابت سلام بگین. و یک سلام هم به نیابت از ما …. همین. قدر این سفر را بدانید شاید بار دیگری نباشدها یا کاشف الکرب.
حاج آقا مشغول بحث عربی با راننده می¬نی¬بوس است که صدای بابا در می¬آید که حاج آقا کلاس عربی تو تعطیل کن رسیدیم صلوات بفرست و خودش می¬گوید:- طرف راستمون حرم دیده می¬شود. حرم امام حسین (ع) با پرچم سرخش است. می¬ایستم و به آقایم و یاران و اصحاب و اولادش سلام می¬دهم. خوشبختانه شایعه درست نبوده و هتل¬مان نزدیک حرم است. بعد از استراحت برای نماز مغرب و اعشا گروهی به حرم می¬روییم. در راه از جلوی تل زینبیه رد می¬شویم جایی که حضرت زینب از خیمه¬گاه خود را به آنجا می¬رسانده است تا از اوضاع و احوال برادر خبر بگیرد. قربان دل بزرگت بروم خانمم. بعد از نماز به هتل برمی¬گردیم. چشمم در دیوار سالن به اسامی شهدایی می¬افتد که برای یادبودشان ختم صلوات گرفته¬اند. شهید اسماعیل حسنی، شهید انعام اله زلفخانی و شهید محمد رستمخانی.
برای نماز صبح به حرم می¬رویم. بعد از نماز مراسم برپاست و مداح می-خواند:
من خودم دیدم چگونه دست و پا می¬زد حسینم
من خودم دیدم که آنجا بانویی صدا می¬زد حسینم
من خودم دیدم سرش را می¬بریدند
تن پاکش به خاک و خون می¬کشیدند
نیزه¬ها یک طرف، سنگ¬ها یک طرف
من گلی گم شده دادم این جا ز کف
یا حسین یا حسین
بعد از نماز با بابا و مادر از بین¬الحرمین راهی حرم حضرت عباس می¬شویم. بی¬کفش می¬روم و چشمم را از گلدسته¬های بلند آقا برنمی¬دارم. احساس می¬کنم حضرت عباس دست¬هایش را برای درآغوش گرفتن زائران برادر و امامش باز کرده است. اشک می¬ریزم و مدام سلام¬ها را می¬گویم. از باب قبله وارد می¬شویم حین ورود گرمای مطبوعی توی صورتم می¬زند حس خاصی دارم احساس می¬کنم تب شرم و ادب حضرت به صورتم می¬خورد. بعد از زیارت به هتل برمی¬گردیم. بعد از صبحانه گروه جهت دوره¬ی شهر کربلا می¬روند و من برای استراحت بیشتر در هتل می¬مانم. عصر برای نماز مغرب و اعشا راهی حرم امام حسین می¬شوم. من و بابا. خانم جمشیدی و همسرش. مادر و صادق رفته¬اند خرید. پنج¬شنبه است یازده رجب. خود اهل کربلا و اطراف هم برای زیارت آمده¬اند. جای سوزن انداختن نیست. از قبل از تل زینبیه خیابانها را هم فرش انداخته¬اند. به بابا می¬گویم چون امکان دارد توی این شلوغی پیدایتان نکنم کفش¬هایم را خودم به کفشداری می-دهم. کفش¬هایم را روی پیش¬خوان کفشداری می¬گذارم و منتظر که خدام آنجا کفش¬هایم را به ودیعه بگیرند. اما کفش¬ها را به طرف هل می¬دهد و می-گوید: مردانه قبول نکرد. توضیح می¬دهم کفش منه. قبول نمی¬کند عصبانی می¬شوم و داد می¬زنم که بابا کفش من است. در حین عصبانیت عصایم را هم بلند می¬کنم. بابا که دورادور مواظبم بوده خودش را می¬رساند و عصایم را نشان طرف می¬دهد و می¬گوید معلول معلول. خادم کفشداری متوجه می-شود و کفش¬هایم را می¬گیرد و می¬گوید: خانوم چرا عصبانی؟ از دخالت بابا خنده¬ام می¬گیرد. آخر سال گذشته روز جهانی معلولین هرچی گفتم بابا روزم است و برام کادو بگیر. زیر بار نرفت و گفت: نه دخترم تو رو به عنوان یه معلول به رسمیت نمی¬شناسم تا برایت روز هم بگیرم. با خنده به بابام نگاه کردم و گفتم یکی طلب من. دیدی مجبور شدی من رو به عنوان معلول به رسمیت بشناسی. می¬روم داخل پراست در آخر صف نمازگذاران زیر چادر می¬روم خادم حرم می¬خواهد بیرونم کند که عصایم را نشان می-دهم. جا می¬دهد. بعد از نماز زیارت ناحیه مقدسه را می¬خوانم و با مولایم امام زمان (عج) در رثای جدشان هم ناله می¬شوم. ساعتم را نگاه می¬کنم ساعت هشت و نیم است. با بابا قرار داریم برای مراسم ساعت نه و نیم حرم حضرت عباس باشیم. توی شلوغی جمعیت خودم را به حرم حضرت می¬رسانم زیارت نامه می¬خوانم. مداحی برای کاروانی مداحی می¬کند. نکاتی را هم می¬گوید:‌- اگر خواستید دعا و حاجت¬تان برآورده شود بین دو تا صلوات آن دعا را بیان کنید. بعد حضرت عباس را این طور به برادرش قسم بدید:- یا کاشف¬الکرب عن وجه اخیک الحسین (ع) اکشف کربی بحق اخیک الحسین (ع).
بعد از زیارت از خادم حرم می¬پرسم مراسم ایرانی¬ها کجا برگزار می¬شود. می¬روم گوشه¬ای را که نشان می¬دهد می¬نشینم. بعد از تلاوت قرآن دعای کمیل می¬خوانند. خیلی حواسم به دعا نیست. روبروی درب سرداب نشسته¬ام. چقدر دلم می¬خواست در باز می¬شد و من داخل می¬رفتم و قبر آقایم را می¬دیدم. آخر شنیده¬ام موقعی که آب فرات بالا می¬آید آب روی قبر را نمی¬پوشاند و دور قبر می¬چرخد انگار حضرت عباس با آب قهر است و برایش رو ترش می¬کند و تحویلش نمی¬گیرد. صدای خیال آب که اوج می-گیرد و می¬شکند و فرود می¬آید و نمی¬تواند قبر را بپوشاند به شکل ناله¬های یک تواب که ناامیدانه در می¬کوبد به گوشم می¬رسد. دعا تمام می¬شود چشم می¬گردانم از بابا خبری نیست. خودم را به هتل می¬رسانم در هتل هم از هیچکدام¬شان خبری نیست. می¬روم چیزی می¬خورم. سوره¬ی والفجر را می-خوانم. تسبیح را در دستم می¬گیرم و مشغول صلوات¬های آن روز می¬شوم. چشمانم که سنگین می¬شود صدای تقه¬ی در می¬آید پدر و مادرم هستند. بابا تشر می¬زند کجا بودی دختر؟ کلی دنبالت گشتم. لبخندی می¬زنم و می¬گویم ببخشید ولی من چون دیدم شلوغ است بعد از نماز توی حرم امام حسین ماندم بعدش تازه قرارمان مراسم حرم حضرت عباس مگرنبود. از مامان می-پرسم برای بابا چیزی خریدید می¬گوید آره. پیراهنی را دستم می¬دهد. می-روم کنارش می¬نشینم و پیراهنی را جلویش می¬گیرم و می¬گویم:- روزتون پیشاپیش مبارک. خوشحال می¬شود و ای کلکی می¬گوید. می¬گویم:- بابا تو حرم ائمه فقط باید با خود ائمه قرار گذاشت. باید کسای دیگه رو فراموش کرد به هر حال ببخشید. صبح به حرم نمی¬روم. برای نماز جمعه می¬رویم. به زور جا پیدا می¬کنیم. اذان که می¬گویند خیلی¬ از عرب¬ها خودشان نمازشان را می¬خوانند و می¬روند. جا باز می¬شود خبطه¬ها را خیلی متوجه نمی¬شوم توی دلم خودم را فحش می¬دهم که الان اگر انگلیسی بود بیشترش را می¬فهمیدی. دیوانه چرا باید این¬قدر خود فروخته باشی که برای آموزش زبان اصلی دینیت اقدامی نکرده باشی. بعد فکر می¬کنم کلن وضع جامعه این است. هر طرف را که نگاه می¬کنی آموزشگاه زبان انگلیسی است که روییده است. مادرم هم حوصله¬اش سر رفته. توی صف جلویی است. برمی¬گردد و می¬گوید:- خانمها می¬گویند وقتی خطبه رو حالیمون نمی¬شه نمازمون درست نیست که نشسته¬ایم. می¬خندم و می¬گویم مادرجان گشنت شده نه؟ خب گیرم درست نباشد نماز خودمان را فرادا می¬خوانیم. باز خودتون می¬دونید اگه دوست دارید می¬تونید برید؟ پا می¬شود و می¬گوید برم آب بخورم برگردم. بالاخره بعد از نماز برمی¬گردیم. عصر باز به زیارت می¬رویم حدس می¬زنم صبح نتوانم برای وداع بیایم. فردا تولد حضرت علی (ع) است. هم توی حرم امام حسین(ع) هم توی حرم حضرت عباس (ع) زیارت امین¬ا… می¬خوانم و میلاد پدربزرگوارشان را تبریک می¬گویم. به هتل برمی¬گردیم. کمی عذاب وجدان دارم آخر وقتی سرگشت و بازرسی خادم ها سمج بازی درمی¬آورند و با چند بار گشتن هم قانع نمی¬شوند که چیزی همراه ندارم با این¬که قول داده¬ام مودب باشم و اداب زیارت را کامل به جا بیاورم و اکثرا به خدام سلام بدهم. یک بار که یکی آنقدر می¬گردد و راضی نمی¬شود عصبانی¬ام می¬کند و جیغ¬ام را در می¬آورد.
شب از صادق می¬خواهم زنگ بیداری موبایلش را برای ساعت یک و نیم تنظیم کند که به حرم برویم. بابا می¬گوید یک و نیم زود است. من الان باید حاج تقی را ببرم آن موقع نمی¬توانم با شما بیایم. باز فکرهای جورواجور به سراغم آمده و توان خواب را از من گرفته است. آنقدر این پهلو آن پهلو می¬کنم که بلاخره خوابم می¬آید. یک هو از خواب می¬پرم ساعت دو ونیم است. زود موبایل صادق را نگاه می¬کنم داداش حواس پرت من ساعت موبایلش را برای سیزده و سی دقیقه کوک کرده است. خیلی دلم می¬سوزد. پدر و مادرم را بیدار می¬کنم. آنها حرم می¬روند. من اما نمی¬روم. همان در اتاق هتل دعای وداع را می¬خوانم و می¬خواهم که این زیارت آخرم نباشد. ساعت چهارونیم راهی مزار طفلان مسلم می¬شویم. توی بازرسی خانمی از پشت سر هل می¬دهد که چون من یکبار تا جلو رفته¬ام و با خودم موبایلم را برده¬ام مرا برگرداننده¬اند حالا باید به زور هم که شده جلوتر بروم حسابی کفری می¬شوم زنه هم کم نمی¬آورد و می¬گوید خب تقصیری نداری تبریزی هستی؟ من که خودم از زمان دانشجویی خواهرم فاطمه در تبریز از نحوه¬ی برخورد بعضی از تبریزی¬ها دل خوشی ندارم. اما به این استدلال اون خانم خنده¬ام می¬گیرد. در حین گیرو ویر دعوا که مادرم این¬ها خانم را راه می-انداختند از پشت سر صدا کردند که خانم¬ها بیایید از این طرف بروید. زودتر از این خانم و مادرم این¬ها گذشتیم و رفتیم. غربت طفلان مسلم برایم سنگین است. اینکه آنقدر عبیداله از مسلم (ع) متنفر باشد که دستور دهد بچه¬هایش را هم از سایر اسرا جدا کنند. و آنها را جدا در کوفه نگهدارد. آن دو طفل علاوه بر اسیری غم غریبی را هم تحمل کنند و آخر هم طمع حارث سرشان را ببرد. حکایتی که نشنیده بودمش و آذین بخش آخرین بخش سفرمان می¬شود. بعد از زیارت این دو شهید غریب راهی مرز می¬شویم. عصر به مرز می¬رسیم. بعد از خواندن نماز سوار اتوبوس¬های خنک خودمان می¬شویم و از کرمانشاه و همدان و سایر شهرها می¬گذریم. با دیدن بیستون یاد این شعر می¬افتم و زمزمه می¬کنم:- فریاد بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده مرغی صیاد رفته باشد. خوشحالم که به کربلا رفته¬ام. اما هنوز دلتنگم و منتظر ……
سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!
راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار … هی بخند!
بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!
سید علی صالحی
منبع: http://www.seyedalisalehi.com

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *