یکم.
از نامهنگاری خوشم میآید از نامه خواندن بیشتر. یکی از نامههایی که خوانده بودم و دوستش داشتم از نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان بود. مخصوصا آنجا که نوشته بود: “عزیزم. عزیزم. عزیزم. قربانت بروم. دوستت میدارم. دوستت میدارم. یک لحظه از مقابل چشمم دور نمیشوی. نفسم از یادت میگیرد و خونم در قلبم طغیان میکند. شاهی، دوستت دارم.”
حالا که تیتر خبری را با عنوان “نامهی ابراهیم گلستان به صادق چوبک دربارهی فروغ فرخزاد” میبینم کنجکاو میشوم که ابراهیم دربارهی فروغ چه نوشته است. وقتم کم است تصویر کل نامه را دانلود کنم و بخوانم پس به همان تکهای که رسانهها نقل کردند اکتفا میکنم:
“چوبک عزیزم دلم گرفته است و میدانم در چه بنبستی هستم…راه میروم و فروغ را میبینم…فروغ در من جاری است… فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست…”
دوم.
وقتی میخوانم بالگرد حامل ابراهیم رئیسی دچار سانحه شده به مدد فضای مجازی اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند جملهی “به شما ناهار دادن؟” هست و فکر میکنم لابد سانحهی کوچکی باید باشد. اما وقتی میخوانم : “خبر ناگوار فرود سخت هلیکوپتر حامل رئیس جمهور مردمی، این مجاهد فی سبیل الله که تمام توان خود را وقف خدمت به مردم نموده است و همچنین همراهان محترم ایشان و کادر مجرب پرواز موجب تأثر گردید؛ در شب ولادت حضرت ثامن الحجج علی ابن موسی الرضا علیهما السلام از درگاه خداوند متعال میخواهم، هرچه زودتر خبر سلامت آن مدیر خستگی ناپذیر و سایر همراهان به ملت چشم انتظار برسد و امت اسلامی از نگرانی نجات یابند.” دیگر به پایان خوش این سانحه اطمینانی ندارم.
ابراهیم عدهای شهادتت را تبریک و عدهای درگذشتت را تسلیت گفتند و برای تو و همراهانت رحمت و مغفرت مسئلت نمودند. من هم برایت فاتحهای خواندم و از خدای باریتعالی برایت مغفرت طلبیدم. برای خودم هم.
سوم.
صدای رویا باقری دوست شاعرم در سرم چرخ میخورد. یاد شعری از او میافتم که ابراهیم داشت. در گوگل جستجو میکنم و غزلی را پیدا میکنم. نمیدانم این همان شعری است که صدایش در سرم پیچیده یا نه. فقط میدانم ابراهیم دارد:
“من گفته بودم با توام …
تو گفته بودی میکشد دریا به هر سویت
من گفته بودم با توام! پارو به پارویت
آشفتگیهای خودم را یاد من انداخت
هر بار بادی بیهوا پیچید در مویت
تنها به لطف چشمهایت بود تلخیها،
شیرین اگر شد مثل چای قندپهلویت
روزی که میرفتی رها باشم نمیدیدی
این گرگها را در کمین بچه آهویت!
ای کاش تصمیمت دم رفتن عوض میشد
تا باز بنشینم کمی زانو به زانویت
ای کاش میشد که شبیه تیغ ابراهیم
در لحظهی آخر نمیبرید چاقویت
خورشید باید ماه را روشن کند! بیتو
گم میشود در این سیاهی ماه بانویت
رویا باقری”
چهارم.
چهارمین ابراهیمی که جلوی چشمم سبز میشود و شاید در یادم خطور میکند شهید ابراهیم اصغری و دوستش شهید عباس محمدی است. در گوگل جستجو میکنم که نامهای از عباس پیدا کنم که ابراهیم را مخاطب خود قرار داده باشد. پیدا نمیکنم. به یادداشت روزی از ابراهیم میرسم که منظورم را میرساند:
“۶۵/۹/۳۰
خدایا! ای بزرگ بی منتهی! ای قدرت مطلق! خیلی درماندهام. نه؛ هرگز تو را فراموش نمیکنم. تو هستی که دست ما را خواهی گرفت و به آنجا خواهی برد. مرا غم این نیست، زیرا تو را دارم، ولی وقتی به خودم و ضعفهایم، به ناتوانی و ذلتم، به فقرم، نیازم و تنهاییام مینگرم، بندبند استخوانهایم میلرزد و در اثر قصور در طاعت و بندگی که حتی فکرش آزارم میدهد غمی جانکاه ریشۀ وجودم را می سوزاند.
پروردگارا! نیازمندان رحمتت اکنون دست تکدی به درگاه بی نیاز تو دراز کردهاند و اگر تو آنها را از در برانی…!
نه؛ این از درگاه رحمت واسعهی تو به دور است، چون فقط تو ارحم الراحمینی ولاغیر.
ای سبب ساز، ببخش که این ذهن حیوانی ما نقشهایی طرح میکند و غرور و تکبر خویش را نیز به همراه میگیرد تا به خیال خام خود راه راست را بیابد.
خدایا! ایمانی ده که دیدگان فقط تو را ببینند، زبانها نام تو را وِرد کنند، دست ها اسم تو را بنویسند، پاها فقط به راه تو بروند و قلبها در عشق تو بتپند و سکون و آرامش بیابند.
خدایا! این گدایان رحمتت را از درت ناامید و با دست خالی برمگردان.”
بدون دیدگاه