دلم میخواست بگویم شبنم هستم. شبنم سحرگاهی.
اما گویا یک لایهی نازک برف بودم در یک روز زمستانی باریده بر شهر. لایهی نازک برف یخی.
ماشینهایشان از دم در خانههایشان تا ورودی جاده گاوازنگ مشکلی نداشت. آرام آرام راندند. اما از همان بریدگی که خواستند وارد جاده شوند لیز خوردنها شروع شد. پرایدی که آرم ویلچیر روی پلاکش نشسته بود چه گازی میداد. وقتی دید نمیتواند براند همان وسط جاده نگهداشت. از بس که تایر ماشینش صاف بود. معلوم بود خیلی وقت است تایرهای ماشینش را عوض نکرده است. ماشینهای کهنه روی من سر میخوردند و خود را کنار میکشیدند و منتظر میشدند تا فرجی حاصل شود. وضع ماشینهای شاسی بلند بهتر بود. سر نمیخوردند و آرام جلو میرفتند. هوا هم سرد بود و گذر این همه ماشین نتوانسته بود یخ من را آب کند. ماشین پلیس رفت جلوتر از آن پرایدی که وسط جاده ایستاده بود نگه داشت. آقای پلیس آمد و گفتگویی با خانم رانندهی سبز پوش کرد. بعدش ماشین را هل داد و به کنار خیابان کشید. خانم راننده فلش را زد. بعد با تلفن حرف زد. بعد هی به من چشم غره رفت. انگاری تقصیر من بود که باریده بودم. منتظر شد منتظر شد. بیست دقیقهای منتظر شد. ماشینی پشت سرش نگه داشت. در ماشینش را باز کرد با رانندهی ماشین عقبی که گویا آشنایش بود شروع به حرف زدن کرد. میخواستم سر از حرفهایشان در آورم که احساس کردم که مایعی رویم ریخت و وا رفتم.
ماشین شهرداری محلول پاش به سراغم آمده بود.
داشتم ذره ذره آب میشدم.
مردم بی وفا شما که ظرفیت روز برفی را ندارید چرا هی برف برف میکنید؟
بدون دیدگاه