پدر سر سفره از دختر می پرسد:- هفته بعد شیفتات چطوره !؟
دختر جواب میدهد:-چطور!؟
پدر می گوید:- تا خواهرت عروس نشده و از پیشمون نرفته همگی با هم بریم زیارت و یه صفایی بکنیم
مادر یک نگاهی به پدر و دختر می اندازد و اهی می کشد که خدا بده شانس. همش با خانم هماهنگ کن. مام کشک دیگه.
پدر نگاهی به زنش می اندازد و با خنده می گوید:- حسود نبودیا تازگیها داری حسودم میشی خب شماها خونه اید اراده کنید می اید تنها کسی که شیفت داره زینبه باید کارش رو راست و ریس کنه بیاد…
دیوار بی اعتمادی که بین او و پدر فاصله انداخته بود ترک دیگر بر می دارد و دختر با قدر شناسی به پدر نگاه می کند و می گوید:-چشم شیفتامو عوض می کنم چند روز اخراین ماه و چند روز اول ماه بعد رو خالی می کنم
با مینی بوس همسایه که علاوه بر انها چند تا از پسرها و دخترا و خود همکار پدر و خانمش را هم توی خودش جا داده راهی میشوند. سه خواهر در صندلی عقب جا می گیرند یکی از پسرهای کوچک آقای همکار پدر هم می آید ردیف انها می نشیند پسر پر چانه ای است و مدام حرف می زند. دختر به خواهر ها دستور سکوت می دهد دختر ها ساکت میشوند و پسر حوصله اش سر می رود و پدرش را صدا می زند که من می ام پیش خودت اینجا حوصله ام سر رفته، این پسر که می رود پسر ساکت اقای همکار پدر سر و کله اش پیدا میشود این بار دختر مدام حرف می زند و از خواهرهایش می خواهد که مدام حرف با ربط و بی ربط بزنند تا این اقا پسر رو هم فراری بدن
خلاصه با این آتش سوزاندن به مشهد می رسند، دختر آماده میشود و همراه مادرش و خواهرانش و بقیه به زیارت می روند تا وارد میشود و گنبد طلا را که می بیند…دلش هری می ریزد…کی فکرش رو می کرد بتواند توی یک ماه دوبار پیدایش شود…. زیارتنامه که می خواند اول از عوض شهیدان و دوستانش شروع می کند به سلام دادن و به حضرت امام رضا علیه السلام می گوید آقا سلام، این دوستای جدیدم شهدا چقدر ماهن که باعث شدن به خدا و شما نزدیک بشم ….آقا چه زود دوباره طلب کردی ….آقا شرمنده ام کردی …..آقا شما گمونم دلتون برام بیشتر تنگ شده بودا …..بازم ممنون از کرمت ….. یا امام رئوف
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه