از بیمارستان خسته بیرون می آید، از صبح که از خواب بیدار شده روی مود نبوده، سر و کله زدن با دانشجوها و فریادهای بیمار مبتلا به اختلال دو قطبی هم قوز بالا قوز شده و حالش را بدتر کرده است. خیابان باریک پشت بیمارستان هم طبق معمول شلوغ است. آرام و مورچه وار پشت ماشین های دیگر حرکت می کند به سر خیابان که میدان کوچکی در آن قرار دارد که می رسد چند تا ماشین بوق زنان می خواهند سبقت بگیرند، ترمز می کند آخر این طرف که خیابان به راست می پیچد یک ماشین وانتی سبزی فروشی نگه داشته و جایی برای کنار کشیدن و راه دادن نیست. با خودش فکر می کند این ها چرا اینقدر عجله دارند و صبر نمی کنند نوبتشان شد بروند. زیر لب یک فحشی می دهد و بلافاصله البت پشیمان می شود. بعد که به راست می پیچد و شلوغی سر خیابان را رد می کند می بیند این طرف هم قیامت است با خودش فکر می کند عجله که فایده ندارد، پس از خط کناری بروم. مسیرش را که می رود نزدیک چهارراه چراغ سبز می شود و ماشینهای قبل او همه عبور می کنند و او همه ماشینهایی را که در سر پیچ با بوق از او سبقت گرفته اند را در خط کناری جا می گذارد و سریع چهار را ه را رد می کند و وارد خیابان بعدی می شود. توی دلش قند آب می شود و چشمکی می زند و می گوید:- قربونت برم خدا چقدر محتاج این چراغ سبزت بودم. بعد البته به چراغ قرمزهای زندگی اش فکر می کند که خدا برای جریمه بد اخلاقی هایش، زیاده خواهی هایش سر راهش قرار داده است.
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه