یک مدت بود که بمباران شهری هم شروع شده بود و شهرها هم از بمبارانهای وقت و بی وقت هواپیماها امنیت نداشتند. تا وضعیت قرمز را می زدند، زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در می آمد. زنگی که برخلاف زنگهای آخر مدرسه اصلا بچه ها را خوشحال نمی کرد. به بچه ها گفته می شد که از مسیرهای فرعی به خانه هاشان بروند. رباب راهش را می انداخت مزار شهدا، هم با شهدا یک سلام و احوالی می کرد هم فکر می کرد که گمان نکنم هواپیماها بخواهند بمبهایشان را توی مزار خالی کنند.
یک روز که وارد مدرسه شد دید، گوشه حیاط مدرسه را دارند می کنند. از بچه ها که سوال کرد بچه ها گفتند می خواهند پناهگاه درست کنند.
پاهایش ذق ذق می کرد و درد توی پاهایش تیر می کشید، برای همین توی زنگ تفریح ها حیاط نمی رفت و توی کلاس می نشست، دوستانش را هم راضی کرده بود تا سر نیمکت بنشیند تا پایش را روی میله آهنی نیمکت بگذارد تا کمتر به پاهایش ، پای بچه ها بخورد و آه از نهادش برآید.
زنگ تفریحی که توی کلاس بود از حیاط، صدای جیغ بلندی شنید و بعد همهمه شد، ناظمشان زنگ را زد و به بچه ها گفت سریع به کلاسهایشان بروند. بچه ها که آمدند کلاس، ازشان پرسید چی شده بود کی بود جیغ زد، یکی گفت یکی از دخترای سال اولی بود تو خاکهایی که برای درست کردن پناهگاه کندن جمجه دیده بود. با شنیدن کلمه جمجمه چندشش می شود، انگاری که همین حالا پاهایش را روی یک جمجمه ای گذاشته است. مور مور می شود. اما وقتی یادش می آید که از زور درد پایش را روی میله نیمکت می گذارد خوشحال شد. انگاری که حالا مانعی برای له نکردن یک جمجمه پیدا کرده است.
خانه که می رود ماجرای پیدا شدن جمجمه از حیاط کنده شده مدرسه شان را تعریف می کند، پدرش که بنا است برایش توضیح می دهد یک روزی همه این جاها بیابان و قبرستان بوده و شهر بخش کوچکی را شامل میشده. دختر چشمهایش را می بندد و فکر می کند یعنی الان روی مرده ها دارند زندگی می کنند با این فکر باز مور مور می شود.
پناهگاه سازی با کم رونق شدن زنگ تفریح ادامه پیدا می کند و بلاخره یک روزتمام می شود. پناهگاهشان یک تونل سه ضلعی می شود که ورودی و خروجی شیبدار ان بالای و پایین حیاط است. بعد از درست شدن پناهگاه یک روز که آژیر قرمز به صدا در آمد، بچه ها از کلاسها به حیاط هجوم آوردند تا به پناهگاه بروند. رباب لنگان لنگان از کلاس بیرون آمد اما به حیاط که رسید وقتی دید بچه ها با چه هول و ولایی طرف پناهگاه می روند و ورودی پناهگاه پر از جمعیت بود، ترسید برود جلو زیر دست و پا بماند. رفت گوشه حیاط و چسبید به دیوار. حیاط خلوت شده بود حالا فقط او حیاط بود، سرش را بلند کرد آسمان را نگاه کرد، آسمان آبی با چند لکه کوچک ابر سفید خود نمایی می کرد که یک دفعه سر و کله هواپیماها پیدا شد، دور بودند و شبیه کلاغ دیده می شدند، یک هو سیاهی هایی را دید که از هواپیماها جدا شدند و چند لحظه بعد صدای بلند انفجار و لرزش شیشه های مدرسه به گوش رسید. وضعیت سفید شد، بعد زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد. او که به کلاسها نزدیک بود، اولین نفری بود که وسایلش را جمع کرد و از مدرسه بیرون زد و از راه مزار لنگان لنگان وآرام راهی خانه شان شد. فردایش توی کلاس بچه ها گفتند چند نفری دیروز موقع رفتن به پناهگاه زمین خورده اند و دست و پایشان شکسته است. یک خوشحالی از سالم بودن خودش جای غم تنهایی دیروز بیرون پناهگاه را گرفت.
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه