صد داستان

درد پاهایش امانش را بریده بود حتی از زور درد نمی توانست سنگینی پتو را روی پاهایش تحمل کند مادر کرسی کوچکی وسط اتاق گذاشته بود تا کرسی، سنگینی پتو را تحمل کند.اینکه پاهایش را درست نمی توانست زمین بگذارد، بدود، لی لی بازی کند یک طرف و اینکه هر سال چند ماهی باید درد شدید می کشید هم یک طرف. مادرش از تولدش گفته بود که با پا به دنیا آمده و دیر نفس کشیده، از اینکه بعد ها عقرب نیشش زده و راه رفتنش بدتر شده، وقتی از زور درد کلافه میشد به مادرش گیر می داد که من چه گناهی کردم که باید این همه درد بکشم، مادر فقط غمگین نگاهش می کرد، یک بار که دختر باز از درد می نالید و شلاقهای سوالات اعتراضی اش را به سر مادر می کوبید که من چه گناهی کردم که باید این همه درد بکشم من که مرده بودم برای چی زنده ام کردید که حالا این همه اذیت بشم، مادر که انگار صبر و حوصله اش از نیش و کنایه و غرغرهای دخترش سرآمده بود، آرامش همیشگی را کنار گذاشت و با بغض گفت: رباب بس کن دیگه، تو حالا نمی تونی بفهمی که یه مادر حسش چیه، بزرگتر که شدی و خودت مادر شدی می فهمی که بچه برا آدم عزیزه، اصلا ان شاالله خدا به خودت بچه معلول بده تا بفهمی مادری یعنی چی!

پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *