هشت تا عروسک درست کرد، بعد توی حیات یک چاله کند و 4 تا از عروسکها را چال کرد و سرش را بالا کرد و رو به آسمان گفت: 4 تاش مال من، 4 تاشم مال تو خداجونم. بعد چهار تا عروسک پارچه ای اش را در دست گرفت و دوان دوان دور شد.
بچه اولش یک پسر موبور بود با شش انگشت. چند روزی بیشتر عمر نکرد و فوت کرد. بعد یک بچه سالم به دنیا آورد. دخترش سه ساله بود که خدا بچه سومشون رو بهشون داد، بچه اما زردی گرفت و مرد. بچه چهارمش و پنجمش دختر، ششمی پسر، هفتمی دختر و هشتمی باز پسر شد. بچه هاش بزرگ شدند. دخترش رو عروس جاری اش کرد. پسر جاری اش رو خیلی دوست داشت، خودش بزرگش کرده بود. دخترش پا به ماه بود که رفت برای سفیدگری خانه اش خاک بیاورد که زیر آوار ماند و برنگشت. چند سال بعد هم گذشت حالا فقط پسر کوچکش مانده که سر و سامان نگرفته باشد، بقیه همه رفته اند سر خانه و کاشانه خودشان. دخترش که همسایه دیوار به دیوارشان بود هم سرطان گرفت و رفت زیر خاک. داشت گریه می کرد و خاک بر سرش می ریخت که رفت توی حال و هوای کودکی اش که هشت عروسک درست می کرد و 4 تا را خاک می کرد و با 4 تا بازی می کرد. چه دنیایی 4 تا بچه اش رفتند زیر خاک و 4 تا برایش مانده اند. گریه می کند و می گوید لعنت به من که مرگ بچه هام رو تو عالم کودکی برنامه ریزی کردم. لعنت به من. به نوه اش می گفت مواظب بازی هات باش، مواظب آرزوهات باش. بزرگتر شدی به خدا گیر نده که چرا بچه من؟ چون یه جایی خودش خواستی ….
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه