وارد خانه می شود. لباسهای بیرون را در می آورد و لباسهای خانه را می پوشد. می آید سروقت کتابخانه اش. روی کتابخانه ی کارتونی که خودش درست کرده، پاکت نامه ای می بیند. برمی دارد. درب باز نامه توی ذوقش می زند. چرا نامه باز شده! سر وقت مادرش می رود، نامه را نشان مادرش می دهد و می گوید:- این نامه برای من است؟ مادرش آرام می گوید: بله. می گوید:- چرا در نامه بازه؟ مادرش می گوید:- عمو باز کرد، شاید فکر کرده نامه برای خودش است.
پاکت نامه را برمی گرداند و اول آدرس گیرنده را می بیند، با خواندن کلمه خانم جلوی اسمش لجش می گیرد؛ غر غر کنان می گوید:- عجب! عمو از کی تا حالا خانم بوده، بعد با بغض به آدرس فرستنده نگاه می کند: ابراهیمی….. تهران. آرام آرام بغضی که از این کنترلهای مثلا نامحسوس به او دست داده، جایش را به شادی دریافت نامه می دهد. نامه از خانم ابراهیمی معلم سال قبلشان است.
یادش آمد سال قبل یک روز از صبح که مدرسه رفته بود حالش بد بود. دل و روده اش به هم ریخته بود. درد می آمد امانش را می برید بعد آرام آرام خوب می شد. بعضی موقع ها که دردهای تیز و وحشتناک حمله های اسپاسمی پاهایش را فراموش می کرد، آرزو می کرد کاش همان درد پاهایش باشد تا بتواند تحمل کند. رنگش پریده، خانم ابراهیمی معلم درس جغرافی شان متوجه حال بدش می شود. مبصر را صدا می کند و می خواهد که او را با خود به دفتر مدرسه ببرد و توی دفتر بخواهد که به دختر آب نبات داغ بدهند.
مبصر کلاس ماموریتش را انجام می دهد و خودش دفتر را ترک می کند. ناظم مدرسه اِ …ايی می کند و می گوید دختر چت شده، حتما هله هوله زیاد خوردی مسموم شدی….
هله هوله هه! توی دلش با خودش می گوید همون طور که می تونم کفش پاشه بلند اونم نه خیلی بلند بپوشم هله هوله هم چقدر می تونم بخورم! لیوان آب نبات داغ را از خانم ناظم می گیرد و به هم می زند و آرام آرام سر می کشد. خانم ناظم زنگ را می زند. زنگ تفریح است. با خودش فکر می کند الان دفتر شلوغ می شه،چیکار کنم ؟ پاشم برم کلاس… پا که می شود درد پیچشی روده اش امانش را می برد.
قیافه اش در هم می شود، روی صندلی آرام می نشیند، اولین معلمی که وارد دفتر می شود خانم ابراهیمی است. می آید بالای سر دختر دستش را روی پیشانی دختر می گذارد. می پرسد حالت بهتر شد، دختر با قیافه از درد در هم کشیده و صدای ضعیفی بله ای می گوید.
خانم ابراهیمی می رود سراغ خانم ناظم و با او با پچ پچ صحبت می کند و می آید سراغ دختر و به دختر می گوید:- آدرس خونه تون رو بده تا ببرمت خونه تون.
چند دقیقه بعد خانم ابراهیمی و دختر سوار تاکسی می شوند و به خانه دختر می روند. در خانه خانم ابراهیمی به مادر سفارشات لازم را می کند و بعد برمی گردد.
خانم ابراهیمی سال بعدش برمی گردد شهر خودشان تهران. از یکی از بچه ها که فامیل خانم ابراهیمی است، آدرس خانم ابراهیمی را می گیرد و برایش نامه می نویسد.
دختر نامه را بو می کند. بوی مهربانی خانم ابراهیمی را می دهد. توی نامه خانم ابراهیمی ازش عذرخواهی کرده که خیلی دیر جواب نامه اش را می دهد. کمی هم از خود و کارش گفته و بعد به دختر سفارش کرده خوب درس بخواند.
مادر کنار دختر می آید و می گوید حالا نامه از کی بود، دختر:- با اوقات تلخی می گوید:- عمو که نامه را باز کرده بود خب برایت می خواند تا بدانی نامه از کیست، مادر نگاهش می کند و می گوید تو چرا این قدر تلخی دختر. خب به ما هم حق بده نگرانت باشیم، ما دوستت داریم دشمنت نیستیم، نگرانتیم که نکنه با غریبه ای نامحرمی دوست بشی… دختر زهر خندی می زند و می گوید:-هه من دوست پسر؟ من از مردا متنفرم …. خیالت از من راحت باشه …مامان دستی به سرش می کشه و می گه آره خب ولی ما بزرگترام برای خودمون دلایل و نگرانیهایی داریم دخترم.
دختر که با غر غر کردن آرام شده، با ذوق و شوق به مادر می گوید:- یادت هست پارسال که حالم تو مدرسه خراب شده بود خانم معلممون منو آورد خونه؟ مادرش می گوید:- بله خیلی هم خانم مهربانی بود. دختر با لبخند می گوید نامه از همون خانم معلم مهربان بود مادر …
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه