چند روز مانده به پایان خردادماه 1360، کوچکترین دایی آمد که خواهر و خواهرزاده هایش را برای چند روز مهمانی ببرد. حالا بچه ها 4 تا شده بودند ، رباب با اسم شناسنامه ای زینب، مقصوره و دو قلوهای 1.5 ساله به اسمهای زهرا و رقیه. زهرا گندم گون، لاغر و گریه ئو و رقیه سبزه، نمکین با موهای فرفری.
آخرین لحظه رفتن به ده، عمو که مجرد بود و با خانواده آنها زندگی می کرد، دایی را صدا زد و گفت: مشدی رجب رقیه منو به کشتن ندیا. صحیح تحویلت می دم صحیح و سالم ازت تحویل می گیرما.
توی ده به رباب حسابی خوش می گذشت، مدام با اسباب بازی های گلی که پسرخاله درست کرده بود بازی می کرد و از بازی سیر نمی شد. یک روز که باز حسابی داشت با بچه ها خاله بازی می کرد ، فاطمه دخترخاله اش صدایش کرد و گفت: – رباب، حال آبجی رقیه ات بده بیا برو ببینش.
گفت:- یکمم بازی کنم می آم.
بعد از بازی رفت خونه ننه خواهنده که آنجا مهمان بودند…. دور تا دور اتاق زنها و مردها نشسته بودند و صدای ناله ، گریه و فریاد می آمد.
ننه کلثوم هم بود، از دیدن ننه کلی تعجب کرد و با خودش گفت :- ننه کی اومده، برای چی اومده، چشم چرخاند عمه معظمه اش که عمه مزی صدایش می کردند و رباب به شدت ازش می ترسید هم بود، دید وسط اتاق روی چیزی را با پتو پوشانده اند و برای همان دارند داد و فریاد می کنند.
ننه کلثوم صورتش را چنگ انداخته بود و هی می خواند لای لای بالام لای لای …. هنوز نفهمیده بود ماجرا چیست، سرش را گرداند و توی جمعیت دنبال مادرش گشت، پیدایش کرد گوشه پایین اتاق نزدیک در ورودی نشسته بود و داشت آرام آرام گریه می کرد. آمد و خودش را انداخت توی بغل مادرش و پرسید: عمه چی شده؟ صدای خفه مادرش را شنید که می گفت: رقیه ام وای رقیه ام ….
از ده برگشتنی دیگر رقیه ای در کار نبود، رقیه ای که با این که همش 4.5 سال ازش کوچک بود، ولی مثل بچه اش بغلش کرده بود و با شیشه شیر بهش شیر داده بود و بعضی وقتها حس کرده بود مادر دوم رقیه است….
ناله ها و ضجه های قایمکی مادر که دور از چشم بقیه در زیر زمین خانه مشغول عزاداری بود و مدام می نالید که سوسوز جان ورن بالام* جای خنده ها و وروجک بازیهای رقیه را گرفت…
از آن روزها گریه های تلخ عمویش یادش هست، که جای خالی رقیه را کارت پستالی از یک دختر موفرفری در آلبومش گرفت، نیامدن چند ساله دایی کوچکش به خانه شان از خجالت هم یادش هست و چند سالی طول کشید که بفهمد رقیه اسهال می گیرد و توی ده بغلی پیش شیخ ده که حکم طبیب ده هم بود می برند او هم می گوید آب ندهید تا اسهالش بند بیاید و رقیه هم در اوج تشنگی در حالی که مدام می گفته آب آب تمام کرده بود.
هنوز که هنوز است 30 خرداد که می شود غم و غصه ای به او هجوم می آورد و بغضی گلویش را فشار می دهد و به کودک 1.5 ساله ای فکر می کند که مدام می گوید آب آب …..
• فرزند از تشنگی جان داده ام
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه