غزل از بچه های مدرسه که چند روز پیش برای بازدید از موسسه و کارهای شهدایی موسسه آمده، حالا حسابی با ما مربیها و به قول خودش خانمهای موسسه رفیق شده. برای سر به سر گذاشتن من قایم می شود. حدس می زنم زیر میز قایم شده، خم می شوم و عصایم را به طرفش دراز می کنم و می گویم: ناقلا پیدات کردمJ
از زیر میز در میرود و از ته دل میخندد. گونههایش چال میافتد. دورتر میایستد و میپرسد :
– خانم! اسم عصات چیه؟
عصایم را میگذارم گوشهی میز.
– اسم عصام؟ خب عصاست دیگه!
موهای لختش را از جلوی چشمان عسلیاش پس میزند.
– نه! میگم اسم عصاتون چیه؟
کلمهی “اسم” را با تاکید میگوید. شانههایم را بالا میاندازم و میگویم:
– نمیدونم…یعنی تاحالا بهش فکر نکردم…تو دوست داری اسمش چی باشه؟
چندلحظه متفکرانه به عصایم نگاه میکند و ذوق زده میگوید:
– شفا! عصای شفا
میخندم و میگویم:
– اسم قشنگیه
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه