دردی توی دست زن می دود و نفسش از زور درد حبس می شود. مدتی هست که دختر می بیند مادر دستش را روغن مال می کند و توی پارچه پشمی می پیچد. وقتی پا پی مادر می شود، اول مادر زیر بار نمی رود و می گوید حتما زیاد کار کشیدم عضلاتش گرفته کمی ماساژ بدم بهتر میشه.
دختر توی صورت مادر خیره می شود و توی چین و چروک مادری که تازه دارد وارد میانسالی می شود. گذشته را می بیند. تازه به خانه جدید اسباب کشی کرده بودند، چند خانه بیشتر توی شهرک ساخته نشده بود، وسایل ایاب ذهاب هم یک مینی بوس بود که خب هر یک ساعت یک بار به زور پیدایش می شد. خانه شان در مسیر تاکسی هم نبود. اگر به مینی بوس می رسیدی که شانس آورده بودی وگرنه باید یک مسیر 15 – 20 دقیقه ای پیاده می رفتی تا به مسیر ماشین رو و تاکسی رو می رسیدی.
روزهایی می شد که دختر از مینی بوس جا می ماند و راه می افتاد تا لنگان لنگان خودش را به مسیر تاکسی رو برساند، سخت بود رفتن، تعادلش به هم می خورد ولی باید می رفت چاره ای نبود. باید خودش را یک جور به مدرسه برساند یا نه! باید خودش را به مدرسه برساند و غرق درس خواندن شود تا گذر روزهای پر درد را حس نکند یا نه!
خیلی از این مواقع چند قدمی راه نرفته کسی زیر بغلش را می گرفت و می گذاشت دختر با تکیه به او گام بردارد و نیفتد. دختر بی هیچ خجالتی همه سنگینی اش را روی دوش مادر می انداخت و آسوده قدم برمی داشت تا روزهایش با درس خواندن گذر کند.
دختر آهی می شنود و به خود می آید. می بیند مدتهاست که در صورت مادر خیره مانده است، با خود می گوید کی فکر می کنه این صورت یک زن 40 ساله هست، چقدر پیرش کردم، کاش کاش غرور مسخره را کنار گذاشته بودم و با عصا این ور و آن ور می رفتم، الان مادرم این قدر پیر نشده بود، این قدر درد نمی کشید، این قدر شکسته نمی شد. این حرفها را با خود می گوید ولی هنوز هم برایش سخت است زیر بار برداشتن عصا رفتن. گرچه این روزها، سعی می کند سنگینی اش را روی دوش مادر هم نیندازد… ولی آیا جوانی رفته این مادری که عصای زنده اش شده بود به او برمی گردد!
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه