چند ماهی از ورودش به دانشگاه می گذشت و چند هفته ای بود که باز با یک دوره عود اسپاستیک فلج مغزی درگیر بود. درد امانش را می برید. حوصله اش را کم می کرد. دیگر بچه هم نبود که مدام آه و ناله کند. فقط درد هم نبود. ضعف کلافه اش می کرد. نمی توانست راه برود و اجبارا تن به استفاده از عصا می داد. یک روز توی چمن کنار دوستانش نشسته بود. دوست سال بالایی هم مدرسه ای اش حالا هم کلاسی اش شده بود. با هم صمیمی تر شده اند. صبح تا غروب با هم توی کلاس هستند. شب هم بعضا پای تلفن حال هم را می پرسند. پدرش صدایش در می آید که شما چقدر حرف دارید، این حرفهای شما تمامی ندارد؟ مادر دوستش خواهر نداشت، دوستش با حسرت می گوید خوش به حالت خاله داری و دختر خاله. می گوید خب طوری نیست که بیا مامانهایمان صیغه خواهری بخوانند و بشوند خواهر، تو هم دوست به خوبی من که داری، دخترخاله به خوبی من هم پیدا می کنی. مادرش را زیر منگنه قرار می دهد که مامان صغرا جان مامانش خواهر نداره، حالا شما خواهرش بشو عیبش چیه؟ مادر کلافه می گوید من خودم به خواهرام بتونم سر بزنم کلیه، دختر همین طور که همسایه دایی هستند خوبه دیگه هر وقت خونه دایی می رویم بهشان سر می زنیم. دختراصرار می کند:- نه مامان اون نمی شه که می خواد بگه خواهرجان. مادر حریف دختر نمی شود و خاله زورکی دوستش می شود.
حالا روی چمن نشسته اند و صحبت می کنند. عصاهایش هم کنار دستش است. یکی از بچه ها خبر از رفتن استاد به کلاس را می دهد پا می شوند و می روند کلاس، موقع بیرون آمدن، احساس می کند نسبت به موقع آمدن به کلاس چیزی کم دارد، دقیق که می شود یادش می آید صبح با عصا آمده بود، الان پس عصاهایش کجاست؟ این ور و ان ور را نگاه می کند. دوستش می پرسد:- چی شده؟ دنبال چی می گردی ؟ می گوید:- من صبح اومدنی عصا داشتم مگه نه؟ دوستش آره ای می گوید و نگاهش می کند. دختر با لبخندی بر لب و خجلت زده می گوید الان اما عصا ندارم، تو ندیدیشون؟ دوستش لبخندی می زند و می گوید:- جان دختر خاله دیگه من عصاهات رو برنداشتم، و ازشون خبر ندارم. دختر می خندد با هم می روند روی چمنهای دور تا دور ساختمان و چمنهای زیر درختان را می بینند خبری نیست که نیست، دختر با اینکه ضعف پایی که یک هو سراغش آمده بود کمتر شده و آرام آرام می تواند راه برود ولی تا عصاهایش را پیدا نکند آرام نمی نشیند، می روند آموزش می بینند بعله در یک گوشه اتاق جا خوش کرده. دختر عصاها را برمی دارد و راهی خانه شان می شود.
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه