صدای آژیر قرمز بلند شد. برقها رفت. هنوز غروب نشده بود. میشد جلوی پا را دید و خود را به زیر زمین رساند. مادر سریع صدایش کرد رباب بچه ها را صدا کن برید زیرمین. به حالت دو رباب و خواهرهاش و دختر عمه اش که البته دختر دایی اش هم حساب میشد رفتند زیر زمین. کمی بعد سر و کله ننه کلثوم و عمه که زن دایی اش هم بود به همراه دختر و پسرش، و مادرش که داداشش را بغل کرده بود هم پیدا شد. هنوز اما از دایی خبری نبود و پدر هم جبهه بود.
بمباران شهری که شروع شده بود پدر خواسته بود زن و بچه اش را ببرد روستا. ولی مادر گفته بود ما بدون تو جایی نمی رویم. همین برنامه برای دایی پیش آمده بود و عمه زن دایی راضی نشده بود بدون دایی بروند و توی ده زندگی کنند. اما دو خانواده تصمیم گرفته بودند توی یک خانه و کنار هم زندگی کنند.
رباب توی زیر زمین فرش شده دراز کشیده و زیر نور گردسوزی که مادر روشن کرده بود ، در و دیوار را نگاه می کرد و دور و بر چشم می چرخاند. ناگهان چشمش به شلنگ لوله و آویزان شده از دیوار خورد و در ذهنش فکری جرقه زد. آرام خودش را کشید کنار شلنگ و کمی اب که توی لیوان بود را توی شلنگ ریخت و بعد در آن فوت کرد.
صدای خر خری بلند شد، دختر عمه اش که دو سالی از خودش کوچکتر بود نگران فریاد زد وردلار وردلار*، رباب که دید دختر عمه اش وحشت کرده باز توی شلنگ این بار محکمتر فوت کرد و صدای خر خر بلندتری به گوش رسید
ننه گوشش را تیز کرد، ببیند باز صدایی می آید یا نه ، اهی کشید و یه خدا ذلیلت کنه صدام محکم و با غیضی گفت که دختر ترسید نکند نفرین ننه او را به جای صدام بگیرد. برای همین دیگر فوت کردن در شلنگ را تکرار نکرد
ترجمه * : زدند ، زدند
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه