خواب می بیند خانه است، یک هو همه جا تاریک می شود، صندلی ها روی هم چیده می شود و فضا می شود فضای تاریک انباری مدرسه که در آن برای تنبیه زندانی شده بود، جیغ می کشد، با صدای بلند گریه می کند، مادرش را صدا می کند، و با صدای خودش از خواب بیدار می شود، مادرش را کنار خودش پیدا می کند و خودش را بغل مادرش می اندازد.
مادرش نوازشش می کندو در آغوشش می گیرد. کم کم آرام می شود و مجدد خوابش می برد. از هفته پیش که مادرش به مدرسه رفته تا ببیند چرا دستهای دخترش این همه قرمز است، مدام هر شب رباب با گریه و وحشت از خواب پریده است.
هر بار هم که مادر ازش پرسیده که چی شده، جواب نداده، برای دستهای قرمزش که مدام گفته زمین خورده ام. هفته قبل مادر به مدرسه رفته تا ببیند بلکه اولیای مدرسه بدانند چرا رباب، دخترش این همه تازگیها زمین خوردنش زیاد شده، قبلا هم به خاطر راه رفتن نک انگشتی و پاهای خمیده اش زمین می خورد اما نه اینقدر. پرسیده بود:- خانم منیم قزیمین اللری تزلیک چه چوخ قرمز اولوری اوزو دییر دیب یره، نیه بیراله دیر یره اوشاقلار هول وریر بیلسین؟
جواب به درد بخور و قانع کننده ای نشنیده بود، فقط ناظم از تنبلی و لج بازی اش شکایت کرده بود. گفته بود خانم هر چی صداش می کنیم جوابمون رو نمی ده، و بر بر نگاهمون می کنه.
مادر دوباره به مدرسه می رود وارد دفتر می شود به جز یکی از معلمها کسی دفتر نیست، به آن خانم معلم می گوید: سلام خانم من مادر زینبم آمدم ببینم چرا دخترم تازگیها خوابهای بد می بیند و هر شب از خواب می پرد، تازگیها جایش را هم خیس می کند.
خانم معلم مادر را یک گوشه می برد و آرام به او می گوید: خانم از من نشنیده بگیر ولی اینجا دخترت رو اکثر روزها تنبیه می کنن و می گن تو کجکی راه می ری که ما رو مسخره کنی، لجبازی می کنی و جوابمونو نمی دی. هفته پیش هم که شما اومدی و در مورد دستانش سوال کردی و رفتی دخترت را توی انباری انداختن و دعواش کردن و گفتن چرا رفتی چغلي کردی. خانم باز هرچی خودت صلاح بدونیا ولی من فکر می کنم بچه ات رو بردار ببر امسال این قبول نمی شه و فقط اذیت می شه.
مادر با شنیدن این صحبتها خیلی غصه دار می شود. آهی می کشد و به زجرهایی که دخترش در کنار دردهایش می کشد فکر می کند.
مدیر و ناظم که می آیند دفتر، می رود سراغشان و می گوید:- درسته که سواد درست و حسابی ندارم، اما بچه ام رو که از سر راه نیوردم که شما هر بلایی بخواید سرش بیارید، مگر این بچه راه رفتنش دست خودشه که هی می زنید و می گید راست راه برو، پرونده بچه ام رو بدید ببرمش نمی خوام خوندن یادش بدید….
مادر حالا فکر می کند کاش وقتی ننه کلثوم گفتن اسم زینب را در خانه غدغن کرد، برایش یک شناسنامه دیگر که هم اسم، اسم خانگی اش بود گرفته بودند تا این قدر این دختر زجر نمی کشید ….
حالا دختر فکر می کند یعنی یک روزی می شود که مثل بچه های دیگر فارسی را آن طور تند تند حرف بزند
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه