امروز یعنی 18 آذر 1400 یک تجربه متفاوتی از روز پرستار را تجربه کردم. ماجرا از این قرار بود که چون جمعه هفته پیش روز جهانی معلولین بود و فردا هم روز پرستار، سازمان نظام پزشکی شهرمان از تعدادی از شاغلان معلول در علوم پزشکی و دیگر عزیزان درگیر کار افراد دارای معلولیت هم دعوت کرده بود.
خدایا ازت ممنون هستم که در طی این مسیر سخت مرا یاری کردی. چه کسی فکر می کرد من با معلولیتم بتوانم این مسیر را طی کنم؟ خدایا در ادامه راه هم کمک حالم باش.
یاد لبخند خدای موقع استخدام شدنم می افتم و اینجا آن را با شما به اشتراک می گذارم:
اسمم در لیست استخدامی نفر سوم بود. فقط باید میرفتم کمیسیون پزشکی، اُکی را میگرفتم و تمام. خیلی خوشحال بودم. وقتی تصور میکردم که چند روز دیگر همهی دوندگیهایم تمام میشود و کارم در بیمارستان شروع میشود، در پوست خودم نمیگنجیدم.
رفتم کمیسیون پزشکی. منشی که قیافهاش خیلی برایم آشنا بود، پرسید:
– چرا اینطوری راه میری؟
گفتم: خبCP ام (فلج مغزی)
پروندهام را برداشت ورفت توی اتاق. همهی کسانی که آنجا بودند، کارشان تمام شد و رفتند، من هنوز منتظر بودم. اجازه خواستم و رفتم داخل. همین که دکتر چشمش به من افتاد، با عصبانیت گفت:
– تو نمیتونی استخدام بشی، این خلاف مقرراته.
همانجا خشکم زد. با تعجب پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟
از روی میز برگهای برداشت و توی دستش تکان داد.
– میدونی این چیه؟ این توبیخ منه؟ چرا؟ … چون خانمی رو که یه دست نداشت و حالا شده بهورز روستا، در کمیسیون پزشکی تایید کردم.
نگاهم کرد و سرش را تکان داد:
– تو هم که وضعت خرابتره، معلولیت حرکتی داری، نمیشه برا این شغل استخدامت کرد. صدایش را بالاتر برد:
– اصلن تو غلط کردی اومدی این رشته، پارتی هم که نداری تا بالاییها کارتو راه بندازن…
تک تک کلماتش مثل پتک به سرم کوبیده میشد. خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم. وقتی دیدم تمام نمیکند، میان حرفش پریدم:
– هی دکتر! یه لحظه وایستا. این حرفرو باید هفت سال پیش میگفتید نه حالا که من چهارونیم سال درس خوندم، یکونیم سال کار دانشجویی کردم و دوسال هم طرحم رو گذروندم. هفت سال پیش میگفتین تا میرفتم سراغ یه رشتهی دیگه… این حرفا یعنی چی؟
حوصلهی سر و کله زدن با دکتر را نداشتم. از اتاق زدم بیرون. وقتی رسیدم خانه اذان میگفت. وضو گرفتم و سرسجاده نشستم. اشکهایم سرریز شد. کمتر پیش میآمد که گریه کنم، وقتی هم که گریه میکردم، اشکهایم تمامی نداشت. میان هقهق گریه، درد ودلم با خدا شروع شد:
– خداجون! خداجون خودت میدونی که سخت به دنیا اومدم و دلم نمیخواست زنده بمونم، اما حالا که بهم اجازهی دادی باشم، نفس بکشم، راه برم حتی شده لنگان، چرا بندههات سنگ جلوی پام میندازن؟ چرا اینسنگهارو از سرراهم برنمیداری؟ چرا اجازه میدی بندههات جای تو خدایی کنن؟ ها؟
یادم هست همین حرف را به دکتر گفتم:
– ببین جناب دکتر! خدایی نکن، من نمیگم خلاف مقررات تصمیم بگیر، نه! فقط درست تصمیم بگیر.
انگار این حرف برای دکتر خیلی گران آمد. ردم نکرد و با نوشتن نامهای تصمیمگیری را به رئیس دانشگاه و به قول خودش قائم مقام وزیر محول کرد. بالاخره بیستویک روز بعد من هم رفتم سر کار.
ای مهربان خدای!
کور ارنبیند گنه آفتاب نیست
نقص از من است، ورنه رخت را حجاب نیست
#روز_پرستار
#تمرین_نویسندگی
سلام و وقت بخیر،
روز پرستار رو بهتون تبریک میگم، این متن اگرچه تلخ بود، ولی در عین حال برام انگیزهبخش و امیدوار کننده بود.
امیدوارم پویا و رو به پیشرفت باشید.
سلام عزیز ممنون که سرزدید و مطالعه کردید. موفق باشید