تا می آیی به خودت بقبولانی که زیادی احساساتی شده ای و عشقی نیست، باز حادثه ای، پیشامدی…….
یادت می آید اولین روزهای ترم به مناسبت تولد خواهر زاده ات شکلات پخش کردی، چه ترسیده بود…از نسرین سوال کرده بود مناسبت این شکلات دادن چیست؟ نکند ایشان ازدواج کرده؟ نسرین جواب را به خودت حواله کرده بود و تو جواب داده بودی که برای تولد خواهر زاده ام است، بعد گفته بود به نظر شما مهریه بیخود نیست، تو خند یده بودی که نظر طرف مقابلتان شرط است نه من که، بعد گفته بود یک روز مهمان شهر شما می شوم حالا ببینید کی گفتم…..تو به خودت گرفته بودی و ته دلت خدا را هم شکر کرده بودی که مشکل جسمی ات مانع عشق نیست …..
یا آن روز برفی امد گفت من دوربین آورده ام که برویم و عکس بیندازیم . البته اکثریت همکلاسیها بودند. لیلا حاضر نشد و به تو چشم غره رفت که تو باعث شدی این بچه پررو روش زیاد شه و اعتماد به نفس پیدا کنه، تو لبخند زدی و گفتی: لیلا می رم می گم که می گی چشم دیدن هچ کدومشون رو نداریا…. لیلا با خنده می گوید بگو، گرچه خودشون خیلی وقته دستشون اومده اگه تو بذاری البته…. لیلا رفته بود و برای عکس انداختن نمانده بود. زهرا هم که از اولش آن روز را دانشکده نیامده بود.
دوربین به دست راه افتاده بود که من دوست دارم توی برفها عکس بیندازم، تو هم ناز کرده بودی که من زیاد تو برفا خوشم نمی اد بیام، گفته بود حالا خوبه مال یه شهر سردسیری و برف دیده ای، بهانه اورده بودی که از نظر طبی نباید توی برفها راه بروم، بعد شش تایی، تو و نسرین و چهار تا پسر به پیشنهاد او رفته بودید حیات پشتی دانشکده. حیات پشتی دانشکده نمای بسیار زیبایی در هر فصل داشت، برفها را با پایش کنار می زد و راه را برایت باز می کرد، تو می خندیدی که اگر بیفتم لیلا و زهرا دمار از روزگارتان در می اورندا، یکی از پسرها کلافه داد زده بود: همین جا خوبه بابا عکس بگیر بریم دیگه ، حالا دوتا عکس می خواد بگیره. تو خندیدی و توی دلت گفتی چه حسود!
برمی گردی خوابگاه سر نماز حال متضاد داری هم حالت از عشق خوش است هم احساس عذاب وجدان داری فکر می کنی داری گناه می کنی، برای همین می گویی خدایا محبتش را از دلم بیرون بیار.
شبش تو راهی مشهد می شوی توی راه آهن به دوستانت که از شهرت می آیند ملحق می شوی، توی حرم این حس متضاد مدام اذیتت می کند، حس دعا را از تو می گیرد. بعد از نماز صبح می روی جلوی کفش داری ۱۴ برای گرفتن گل، یک شاخه گل گلایول، با یک گل باز و ۲ گل پلاسیده قسمتت می شود. گل باز را به دوستت مریم می دهی گلهای پلاسیده را توی دفترت می چسبانی و می گویی یکی برای خودم یکی برای او، باز ولی از امام رضا می خواهی که محبتتان اگر گناه هست تمام شود؛ از مشهد برمی گردی گلش را می دهی خیلی سرد تشکر می کند و تو دلتنگی ات از این رفتارش را با کتاب نیمه پنهان همسر شهید حمید باکری قسمت می کنی، عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه کار، مقصود او عشق است.
راستی اگر این جمله ها نبودند تو چه می کردی هنوز گیر جمله قبلی هستی که توی کتاب روی ماه خدا را ببوس مصطفی مستور خوانده بودی: گرچه هستی خدا ربطی به ایمان ما ندارد، اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه …
تو می خواهی مثلا عوض درآیی توی دفترت می نویسی:
معرفت در گرانی است به هر کس ندهندش/ پر طاوس قشنگ است به کرکس ندهندش
چند روزی رفتارش بسیار سرد است، تو به خودت می گویی باور کن اشتباه کردی همه اش سو تفاهم بوده، آن تیکه کلاس بعضیها کشته ما را ، همه اش سو تفاهم بود؛ یاد آن روز کلاس مشترکتان می افتی، استاد برای حل تمرین خواسته بودش، پای تخته مدام پرت و پلا جواب داده بود، استاد گفته بود یک فکری به حال خراب این بکنید، یکی از پسرها گفته بود استاد اخه اونی که این خوشش می اد اصلا از هیچ لحاظی با این سنخیت نداره، استاد از هر لحاظ بگید سرتره، الکی داره خودش رو اذیت می کنه، تو فکر کرده بودی یعنی کی را می گویند، البته تو به خودت گرفته بودی و سکوت کرده بودی و توی دلت گفته بودی ای پسریه حسود شما چه کار دارید که به هم می آیند یا نه…
باز یک روز تیکه برره ای انداخته بود …. باز سوتفاهم …. باز فاصله ….. باز سوتفاهم ….
ترم همین طور تمام شده بود، تو حالت خیلی بد شده بود باز اشکی که چند سال با تو غریبگی کرده بود به سراغت امده بود و مدام چشمانت را خیس کرده بود… یادت می اید در آن روزها یک سال بالایی هم داشتی که دخترک حالش خوب نبود و آنمی اش عود کرده بود، او گریه می گرد تو گریه می کردی ، بهانه خوبی شده بود که به خیال خودت بتوانی علت اشکهایت را از بقیه قایم کنی ….. تابستان را درگیر سفر مکه ات شده بودی و خیلی به او فکر نکرده بودی… تو هم مثل خودش سوغاتی برای همه یک جور عطر تیروز گرفته بودی بی تفاوت بین هم ….. پذیرفته بودی که سوتفاهم بوده …. البته برای همین سو تفاهم که حالت را چند روزی خوش کرده بود باز خدا را شکر کرده بودی….
ترم بعد شروع شده بود…. یک روز دیده بودی نسرین آمده و شماره ای داده که پسرک گفته با تو کار دارد و این شماره خوابگاهشان است و از تو خواسته زنگ بزنی … ان وقتها فقط نسرین از بچه های کلاستان تلفن همراه داشت. هنوز داشتن تلفن همراه فراگیر نشده بود. به خوابگاهشان زنگ زده بودی گفته بود سوغاتی آورده ام اگر می شود بیا بگیر رفته بود سوغاتی اش خرمای جنوب بود خوشمزه و تازه … یادت هست چند ردیفی از خرمای چیده شده در سطل را به نسرین داده بودی و بقیه را به خانه تان اورده بودی پدرت خوشش آمده بود…. باز اما از هفته بعدش خبری نشده بود….. وقتی با دوستت که مسئول نهاد دانشکده بود درد دل کرده بودی …. گفته بود مطمئن باش دچار سو تفاهم شدی …. گفته بود اصلا مردا همینن …. به هزار نفر تمایل و دوست داشتن نشون می دن اما به هزار و یکمی پیشنهاد ازدواج می دن…. اصلا نباید کارهاشونو جدی گرفت و برای خلاصی دختر گفته بود…. این پسره هفته پیش آمد اینجا از من خواست تا با فلان دختر از بچه های کارشناسی صحبت کنم و برایش خواستگاری کنم ….
تو با کلمه کلمه ای که از دهان خانم مسئول نهاد بیرون آمده بود، احساس خرد شدن کرده بودی، احساس له شدن، ولی سکوت کرده بودی و چیزی نگفته بودی، کاش یکی بود که می گفت این همه سو تفاهم برای چی؟ چرا هر کمکی ازش خواسته بودی ازت دریغ نکرده بود، ….پس آن خرماها چه…… حالا ایمیلها را بگوییم دسته جمعی فرستاده بود ….. دلت نمی خواست حرفهای این خانم حقیقت داشته باشد… کاش کلش فقط یک خواب بود و حقیقتش نداشت ….
نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه