زنگ مدرسه که به صدا در می آید او هم لنگ لنگان از مدرسه بیرون می آید و کنار خیابان با زانوهای خم شده و کج و کوله می ایستد و منتظر مینی بوس می شود. نیم ساعت کمتر یا بیشتر می گذرد تا مینی بوس پیدایش می شود. پر است ولی چاره ای نمی بیند دیگر از زور خستگی نا ندارد که بایستد و منتظر مینی بوس بعدی باشد. دستش را به چهارچوب در مینی بوس گیر میدهد. می خواهد خودش را بالا بکشد که دستش سر می خورد و از چهارچوب در ول می شود و خودش یک قدم عقب می رود و از پله مینی بوس پایین می افتد کنار خیابان هم نمی تواند تعادلش را حفظ کند و باز دو سه قدمی عقب تر تلو تلو می خورد و یک هو توی جوب ابی که اتفاقا پر گل و لای و لجن هست سقوط می کند . سرتا پایش را آب بد بوی جوب می پوشاند. پا می شود کنار جوب می نشیند به بسته شدن در مینی بوس نگاه می کند، به سرتاپای خیس خودش چشم می دوزد، بعد پاهایش را از توی جوب بالا می آورد و کنار خیابان می گذارد و دستش را زمین می گذارد و پا می شود می ایستد دوباره به سرتا پای خودش نگاهی می کند، به خودش می گوید با این وضع که دیگه نمی تونم سوار مینی بوس بشم بهتره پیاده برم و با همه خستگی اش راه می افتد، هر چند قدمی که برمی دارد خسته می شود می ایستد نفسی تازه می کند، به جز دردی که توی پاهایش و دستهایش دویده، بغضی هم گلویش را فشار می دهد، ولی به خودش نهیب می زند که چه گریه کنی چه بشود، راه برو، شب شده، تاریکه، باید برسی خونه، مادرت نگرانته ، سریع تر برو…. به حرکت لنگانش سرعت می دهد و چند بار هم زمین می خورد، باز می ایستد و دوباره حرکتش را از سر شروع می کند…. بلاخره سرکوچه شان می رسد، مادر را می بیند که نگران دم درشان ایستاده، تا دخترش را می بیند سمتش می آید و می گوید چرا این قدر دیر کردی نگرانت شده بودم. دختر می ایستد به قیافه نگران مادر چشم می دوزد و نفس زنان و بریده بریده با بغض می گوید موقع سوار شدن به مینی بوس….. توی جوب افتادم مجبور شدم …. مجبور شدم پیاده بیام …. بعد یک اهی می کشد و وارد خانه می شود…..
پ.ن: نوشته های من در دوره آموزشی حرکت صد داستان آقای شاهین کلانتری
بدون دیدگاه